🌨️❄️🌨️❄️🌨️❄️🌨️❄️🌨️❄️
🌨️❄️🌨️❄️🌨️❄️🌨️❄️🌨️
🌧❄️🌧❄️🌧❄️🌧❄️
🌧❄️🌧❄️🌧❄️🌧
🌧❄️🌧❄️🌧❄️
🌧❄️🌧❄️🌧
🌧❄️🌧❄️
🌧❄️🌧
🌧❄️
🌧
《به نام خالق عاشقی》
❄️کوله بار عشق❄️
#قسمت_دویست_و_نود_و_نهم:
🍁زهرا🍁
بغض بدی به گلوم چنگ میزد...
بار دومه داره همه چی بهم میخوره!
نفس عمیقی کشیدم و نگاهی به سرم توی دستم کردم که دیگه تمام شده بود.
پرستار اومد و درش اورد و من یاد روزی افتادم که با امیر تصادف کردیم...
یاد دستای گرمش...
خیلی بی معرفت بود!
کاش از اول اینهمه خاطره نمیساخت..اون که میدونست میره..پس چرا اومد؟
چرا داره با روح روانم بازی میکنه!
چرا من و کرده عروسک خیمه شب باز!
آهی کشیدم و از تخت اومدم پایین.
هلما خواست بازومو بگیره ولی گفتم:خودم میتونم راه برم.
با همون بدن خستم از اتاق اومدم بیرون و اوا و مادرش و هلما دنبالم اومدن.
عمو مصطفی با ناراحتی نگاهم میکرد و بعد اومدم بغلم کرد.
نه من حرفی زدم نه اون چیزی گفت!
همراه هلما و اوا سوار ماشین عمو شدیم و مادر اوا گفت با ماشینش برمیگرده خونشون.
هرچقدر اصرار کردیم با ما بیاد قبول نکرد.
سرمو به شیشه ی ماشین تکیه دادم..
یعنی الان کجاست؟چیکار میکنه؟:حالش چجوریه؟
باوجود اون همه کارایی که کرد هنوزم دوسش داشتم..
اصلا مگه میشه دوسش نداشته باشم..
هرچی بود..کلی خاطره داریم باهم!
به خونه ی بابابزرگ که رسیدیم از ماشین پیاده شدم و با امیر و عمو سامیار روبه رو شدم.