🌨️❄️🌨️❄️🌨️❄️🌨️❄️🌨️❄️
🌨️❄️🌨️❄️🌨️❄️🌨️❄️🌨️
🌧❄️🌧❄️🌧❄️🌧❄️
🌧❄️🌧❄️🌧❄️🌧
🌧❄️🌧❄️🌧❄️
🌧❄️🌧❄️🌧
🌧❄️🌧❄️
🌧❄️🌧
🌧❄️
🌧
《به نام خالق عاشقی》
❄️کوله بار عشق❄️
#قسمت_دویست_و_پنجاه_و_نهم:
🍁زهرا🍁
تو نگاش استرس و نگرانی داد میزد...
همراه ماهان اومدن سمت من..
با نزدیک شدن اونها سرمو انداختم پایین که صدای سلام کردن الیاس و ماهان و شنیدم.
اروم جوابشونو دادم که گفتم:بله کاری داشتید؟
ماهان:من میرم زیارت بکنم با اجازه..
_میدونستم میخواست از این موقعیت فرار بکنه..
ولی کاش میموند!
الیاس:نمیخواید دلیل قانع کننده ای بیارید برای رفتنتون از تهران؟
_ولی منم دلیلی نمیبینم به یه پسر غریبه توضیح بدم..
الیاس:چرا همش در حال لج کردنی؟
_من لج نمیکنم.
الیاس:چرا میکنی...
_انتظار نداشتی که همون تهران بمونم؟؟؟خودم داشتم میدیدم دارم داغون میشم!
خودم داشتم میدیدم چقدر اضافه بودم بین اون همه ادم..که مثلا میگفتن دوسم دارن!
غرورم و...جلوی همه خورد کردن!بعد انتظار داشتی بمونم؟
بمونمکه چی؟بیشتر از اون چیزی که تحقیر شدم دوباره بشم؟به چه دلیل!
به دلیل کارای نکرده؟
الیاس:خودت دیدی منم کم تحقیر نشدم..هم دیدی هم شنیدی که اصلا لازم به گفتنش نیست!
من بازم معذرت میخوام..بخدا اون روزی که رفتیم خاستگاری اصلا نمیدونستم مامانم میخواست چیکار کنه..
وقتی با نازنی....یعنی با دختره رفتم حرف بزنم بهش گفتم یکی دیگه رو دوست دارم و با اجبار اومدم اینجا..
ولی اون بعد از اتمام حرفامون که اومدیم بیرون گفت جوابش مثبته و من دیگه نتونستم حرفی بزنم..
_پوزخندی زدم و اروم طوری که فقط خودم بشنوم گفتم:هه!جون عمت..