💚✨💚✨💚✨💚✨💚✨💚
💚✨💚✨💚✨💚✨💚✨
💚✨💚✨💚✨💚✨💚
💚✨💚✨💚✨💚✨
💚✨💚✨💚✨💚
💚✨💚✨💚✨
💚✨💚✨💚
💚✨💚✨
💚✨💚
💚✨
💚
《به نام خالق عاشقی》
💚کوله بار عشق💚
#قسمت_شصت_و_پنجم:
🍁زهرا🍁
کم کم همه چی یادم اومد..
عمو مصطفی!امیر..رفتن مامان بابا!اسمم..زهراا اره زهرا بود..رفیقم...رونی..
لبخندی زدم..بلاخره یادم اومد..زنگی که جفتم گذاشتن و زدم و چند دقیقه بعدش پرستار اومد.
_میخوام عمو و داداشمو ببینم!یادم اومد..اینجان؟دوستم چی؟؟
*بله عزیزم اینجان!دوستتون یه ساعت پیش رفت..
عموهاتون اومدن با داییهاتون ولی رفتن،الان فقط دوتا اقای جوون و یه اقایی که تقریبا ۴۰ سالشه اینجان.
_بله عمو و داداشمن.
*خداروشکر که حالت خوبه.
_ممنون میخوام ببینمشون.
*باید منتقلتون کنیم بخش..
_پس هرچه زودتر این کارو بکنید.
*باشه.
🌺مصطفی🌺
پرستار اومد بیرون و گفت:
*بیمارتون حافظش برگشته.
+واقعاا؟؟؟
×خداروشکر.
مجتبی:کی میتونیم ببینمش؟؟؟
*منتقلش میکنیم بخش،میتونید ببینینش.
مجتبی:کی منتقلشون میکنید؟
*چند دقیقه دیگه.
مجتبی:باشه ممنون!