🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🥀🕊🥀🕊🥀
🕊🥀🕊🥀
🥀🕊🥀
🕊🥀
🥀
بـِـسْمِࢪبـّـالــ؏ِــشْق🕊
ࢪمـٰـان#مــاٺ244
دستی به صورتم کشید .نگاهش را باز به خورد چشمانم داد . مهربان ، آرام .
_خیانت چی ؟ من دیدم ، تو رو با داریوش . توی همین اتاق بودید.
_بهروز ... بهروز جان ... به خدا اونم یه خواب بوده ... یه تخیل بوده... من
اصلًا خبری از داریوش ندارم ... اون عوضی اصلا ایران نیست.
رنگ چشمانش ، باز رنگ جنون شد. خشم به صورتش دمیده شد و فریاد
زد:
_خودم دیدمش ...خودم.
دستش را گرفتم و در حالی که با ترس می لرزیدم گفتم:
_بهروز من... خیال کردی ، واقعیت نیست.
دستم را محکم پس زد و نگاهش باز به من بی اعتماد شد.
_آره بگو ...بگو خیاله ... بگو واقعی نیست ...تا یادم بره ، چه غلطی
کردی؟
صدایش ثانیه به ثانیه بالاتر می رفت و ترس باز به قلب من هجوم می آورد.
از شدت ترس ، مثل ماری در خودم پیچیده بودم که سرم فریاد زد:
_آشغال تو ... توی آغوشِ داریوش چه غلطی می کردی... میگی خیال ...
خیال بوده که این بچه پَس افتاده ... خیال رو بهت نشون میدم.
محکم توی صورتش فریاد زدم:
_بهروز به خدا .... این بچه من و توئه ،
_من تمومش می کنم.
نمیدانم چرا فکر کردم ، گفتن فایده ای ندارد. سرم را تکان دادم. شاید تمام
کردن راحت تر بود . نمی دانستم می خواهد چه چیز را تمام کند. اما هرچه
بود از این حال و روز بهتر بود.
ناگهان چاقویی را از جیب شلوارش درآورد و بعد رو به من ، با نگاهی که
حلقه هایش از ترس میلرزید ، گفت:
_ بذار بمیره...
تا خواستم حرفی بزنم چاقو را تا انتهای دسته در شکمم فرو برد.
❌ڪپۍازࢪمــانممنۅع(حࢪام)❌
🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊