⏳》#درڪَُذرزمـان
📜》#ورق_118
✨🌙 ꞋꞌꞋ └─────────────╮
_بله...
حالا به امید خدا اگر دکتر وقت خالی داشت دخترم را می فرستم که کل روستاها رو بهتون نشون بده.
_ممنونم.
یک سبد از روی موتورش که کنار در پارک شده بود برداشت.
_این رو برای شما آوردم... از محصولات باغ خودمونه.
نگاهم به خیار و گوجه ای افتاد که درون سبد بود. با لبخند جلو رفتم.
_خیلی ممنون زحمت کشیدید.
_سلام به دکتر برسونید.
_چشم حتما.
دوباره سوار موتور شد و رفت.
با همان گوجه و خیار محلی که انگار از غیب رسید، سالاد شیرازی درست کردم و عجب عطری گرفت اتاقک یخ زده کنج حیاط!
طولی نکشید که دکتر آمد.
یک سینی برداشتم و یک پیاله از سالاد شیرازی کشیدم و یک بشقاب دمپختک.
هر دو را درون سینی گذاشتم و به ترکیب نارنجی رنگ دانه های برنج با برش های مکعب مانند و ریز خیار و گوجه خیره شدم.
لبخندی بی اراده روی لبم ظاهر شد.
سینی غذا را به اتاق دکتر بردم و در زدم.
وارد اتاق شدم.
از دیدن من با آن سینی غذا، خشکش زد، اما خیلی زود، اخم جدی اش را ضمیمه چهرهاش کرد.
_این کار شما چه معنی داره؟
سینی را روی میزش گذاشتم و گفتم:
_معنیش اینه که وقت ناهاره
در حالی که نگاهم می کرد و حتی از نگاه کردن به همان سینی غذا هم امتناع می ورزید، ادامه داد :
_خانم تاجدار من خودم غذا دارم...
لزومی هم نداره دستپخت تون رو به رخم بکشید.
شوکه شدم.
✍️》بـہقـلم: "بـانـو مـࢪضـیہ یـگـانہ"
#ڪپۍممنـوع‹امـانتداࢪبـاشـیم›
✨🌙 ꞋꞌꞋ └─────────────╮
درد دل ڪن ڪہ نماند بہ دلت، دل تنگے
ڪوہ هم در فوران است بہ آن دل سنگے