eitaa logo
⌈ࡅߺ߳ܦ߭ܝ‌ࡅ࡙ߺܟߺࡏަߊ‌‌ܘ⌋
9.3هزار دنبال‌کننده
7.6هزار عکس
2.9هزار ویدیو
886 فایل
از جهان ماندہ فقط جان ڪہ مرا تَرڪ ڪند من چنانم ڪہ محال است ڪسے درڪ ڪند!.☕ ح‌ـرف‌هاے‌در‌گوش‌ـی↓☕ @Fh1082 ناشناسمـوטּ↓☕ https://daigo.ir/secret/51970196 تبلیغاتمـوטּ↓☕ @tabligh_haifa دراین کانال رمان هم گذاشته میشود فرق دارد با کانال فقط رمان! ×کپی×
مشاهده در ایتا
دانلود
⏳》 📜》 ✨🌙 ꞋꞌꞋ └─────────────╮ گوشه عکسی از کتابش بیرون زده بود. عکسی از سه مرد با لباس رزمندگان دوران جنگ! خم شدم و عکس را برداشتم و در کمال تعجب دیدم که یکی از آن سه نفر دکتر است و همان موقع در اتاق باز شد. دکتر با قدمهایی بلند سمتم آمد و تا خواستم معذرت خواهی کنم، محکم سرم فریاد کشید: _ از اتاق من... برو بیرون. یخ زدن تک تک سلولهای تنم را به خوبی درک کردم. خم شدم و کتابش را روی میز گذاشتم و عکس را لای برگه های کتاب و به سرعت از اتاق بیرون زدم . دلم شکسته بود . شاید نباید از دکتر بد اخلاق روستا، تا این حد انتظار می‌داشتم. ولی حتی به سرم هم نزد که در عوض یک کنایه ی ناچیز، مرا اخراج کند. تا بعد از ظهر در اتاق واکسیناسیون ماندم و دلم می‌خواست مریضی بیاید و من همچنان در اتاقم باشم تا او به تنهایی مجبور به انجام دادن کارها شود . اما انگار مریض ها هم آن روز با من لج کرده بودند و آن روز بهداری خالی تر از همیشه بود. بعد از ظهر که سرم را با حل کردن جدول روزنامه ای گرم کرده بودم، گلنار در اتاقم محکم و پرشور گشود، آنقدر که ترسیدم. _سلام... چطوری؟ _قلبم ریخت... چرا اینجوری میای؟ ... لااقل در بزن. خندید : _در زدن نداره... چطوری پرستاره فداکار؟ لبخند تلخی زدم و او جلو آمد و لبه ی تخت، مقابل میزم نشست. _ شنیدم حالا آقاطاهر قراره برای تشکر امشب براتون یه غذای خوشمزه بیاره. _ غذا؟ _آره واسه نوه اش یه گوسفند تپل زمین زده . ✍️》بـہ‌قـلم: "بـانـو مـࢪضـیہ یـگـانہ" ‹امـانت‌داࢪبـاشـیم› ✨🌙 ꞋꞌꞋ └─────────────╮ دست عشق از دامن دل دور باد می‌توان آیا بہ دل دستور داد؟!