eitaa logo
⌈ࡅߺ߳ܦ߭ܝ‌ࡅ࡙ߺܟߺࡏަߊ‌‌ܘ⌋
9.3هزار دنبال‌کننده
7.6هزار عکس
2.9هزار ویدیو
886 فایل
از جهان ماندہ فقط جان ڪہ مرا تَرڪ ڪند من چنانم ڪہ محال است ڪسے درڪ ڪند!.☕ ح‌ـرف‌هاے‌در‌گوش‌ـی↓☕ @Fh1082 ناشناسمـوטּ↓☕ https://daigo.ir/secret/51970196 تبلیغاتمـوטּ↓☕ @tabligh_haifa دراین کانال رمان هم گذاشته میشود فرق دارد با کانال فقط رمان! ×کپی×
مشاهده در ایتا
دانلود
⏳》 📜》 ✨🌙 ꞋꞌꞋ └─────────────╮ طولی نکشید که تاریکی دم غروب اتاقک واکسیناسیون را هم گرفت. خواستم از اتاق بیرون بروم که صدای آقا پیمان را از پشت در اتاق شنیدم. _کجایی دکتر؟ صدای دکتر هم مثل دوست خودش بود. _چه خبرته؟ ... چرا داد میزنی؟ _بیا ببین آقا طاهر واست چی فرستاده! _این چی هست؟ _گوشت قربونی... واسه نوه اش گوسفند کشته... تازه شما را هم دعوت کرده خونه اش... خانوم پرستار کجاست؟... قراره حسابی ازش تشکر کنند. _نمیدونم . پشت در اتاق ماندم و گوش سپردم به صحبت آن دو . _نمیدونی یعنی چی؟!... توی اتاقش هم که نبود... برق اتاقش خاموش بود! _شاید رفته باشه . _کجا رفته باشه؟! _چه میدونم... خونه مش کاظم... شاید هم اصلاً رفته باشه شهر . صدای بلند آقا پیمان در بهداری طنین انداخت : _ این مسخره بازیا چیه؟!.... چی بهش گفتی؟.... یعنی چی که رفته باشه شهر! _دیوونه ای تو!... به من چه... من چیزی نگفتم . _مگه میشه تو چیزی نگفته باشی!... از بس اخلاقت گند دماغه، این دختر رو هم پروندی . _درست صحبت کن پیمان... پروندی یعنی چی؟ _غیر از اینه مگه؟... مگه تو نبودی که گفتی دختر خوبیه، مگه نگفتی دختر مهربونیه... گفتی تا حالا مثل اون، پرستاری توی روستا نبوده . _خوب که چی؟... همه این ها رو من گفتم. ✍️》بـہ‌قـلم: "بـانـو مـࢪضـیہ یـگـانہ" ‹امـانت‌داࢪبـاشـیم› ✨🌙 ꞋꞌꞋ └─────────────╮ با عشق تو می‌بازم شطرنج وفا، لیڪن از بخت بدم، باری، جز مات نمی‌افتد