⏳》#درڪَُذرزمـان
📜》#ورق_220
✨🌙 ꞋꞌꞋ └─────────────╮
طولی نکشید که تاریکی دم غروب اتاقک واکسیناسیون را هم گرفت.
خواستم از اتاق بیرون بروم که صدای آقا پیمان را از پشت در اتاق شنیدم.
_کجایی دکتر؟
صدای دکتر هم مثل دوست خودش بود.
_چه خبرته؟ ... چرا داد میزنی؟
_بیا ببین آقا طاهر واست چی فرستاده!
_این چی هست؟
_گوشت قربونی...
واسه نوه اش گوسفند کشته...
تازه شما را هم دعوت کرده خونه اش...
خانوم پرستار کجاست؟...
قراره حسابی ازش تشکر کنند.
_نمیدونم .
پشت در اتاق ماندم و گوش سپردم به صحبت آن دو .
_نمیدونی یعنی چی؟!...
توی اتاقش هم که نبود... برق اتاقش خاموش بود!
_شاید رفته باشه .
_کجا رفته باشه؟!
_چه میدونم... خونه مش کاظم...
شاید هم اصلاً رفته باشه شهر .
صدای بلند آقا پیمان در بهداری طنین انداخت
:
_ این مسخره بازیا چیه؟!....
چی بهش گفتی؟....
یعنی چی که رفته باشه شهر!
_دیوونه ای تو!... به من چه...
من چیزی نگفتم .
_مگه میشه تو چیزی نگفته باشی!...
از بس اخلاقت گند دماغه، این دختر رو هم پروندی .
_درست صحبت کن پیمان... پروندی یعنی چی؟
_غیر از اینه مگه؟...
مگه تو نبودی که گفتی دختر خوبیه، مگه نگفتی دختر مهربونیه...
گفتی تا حالا مثل اون، پرستاری توی روستا نبوده .
_خوب که چی؟... همه این ها رو من گفتم.
✍️》بـہقـلم: "بـانـو مـࢪضـیہ یـگـانہ"
#ڪپۍممنـوع‹امـانتداࢪبـاشـیم›
✨🌙 ꞋꞌꞋ └─────────────╮
با عشق تو میبازم شطرنج وفا، لیڪن
از بخت بدم، باری، جز مات نمیافتد