🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
#بســـــم_ربِّ_العشــــــــــق
رمـــــان#آتــــشســـرد
#پارتهشتادوسوم
نيمه ھای شب بود که چشمانم مستی خوابو کنار يه و زد لحظه باز شد ھمين که ديدم يوسف بيداره،دوباره چشمامو بستم.متوجه ی
من نشد.توی تاريکی نشسته بود و خيره شده بود به پنجره ی خونه که ازش ماه پيدا بود.چرا؟! نميدونستم.کمی بعد سرانگشتان
داغ و تبدارش روی موھام لغزيد.نوازشش داشت منو دوباره به خواب دعوت ميکرد که صدای ضعيف زمزمه اش رو شنيدم:
شيدا...شيدا...ديروز يه لحظه،وقتی توی آغوشم بودی حس کردم، قلبت چقدر و تند تند ميزنه.بگو ...بگو ھنوز دوستم داری؟چرا شال قشنگتو بخاطر من پاره کردی؟ چرا گفتی اين شال پيش من ،ارزشی نداره؟...باور کنم که ھنوز دوستم داری؟
با نوک انگشتش روی گونه ھامو نوازش کرد و گفت از من ديوونه تر ديده بودی؟ اونقدر که بيدار بشينم تا بخوابی بعد يه دل
سير نگات کنم، باھات حرف بزنم،ببوسمت !؟
نفس بلندی کشيد و دوباره زمزمه کرد: خدايا اين چه حاليه من دارم؟ چرا اينجوری شدم؟ زنم پيشمه اينجوريم، اگه بذاره بره چکار کنم؟
نفسم از رو شدت ذوق شنيدن حرفاش حبس کرده بودم،که دستامو توی دستای مردونش جا و داد دوباره کنارم دراز کشيد.بوسه
به ای سر انگشتانم و زد گفت:شيدای من...بمون پيش يوسف...نرو... تو رو خدا نرو...
چقدر خودمو نگه داشتم تا اشک چشمام سرازير نشه.خدايا چرا يوسف بايد شبا اينقدر عاشق باشه و روزھا انکار کنه؟چرا ؟
ھمونطور که دستام ميون دستان گرمش بود، دوباره خوابم برد.ساعت 5صبح که شد ،يوسف بيدارم کرد .
_شيدا...بيدار شو بايد راه بيافتيم .
نشستم و دستامو محکم به سمت بالا کشيدمو گفتم: خيلی زوده...کاش بازم ميمونديم _بمونيم واسه چی؟ شما که گل ھاتو چيدی .
زير لب زمزمه کردم: ولی تازه تو داشتی حرفاتو ميزدی .
_چيزی گفتی؟
_ .نه
ساکم رو برداشتمو رفتم و رفتم نشستم توی ماشين.يوسف ھم نشست پشت فرمون و راه افتاد.ھنوز خوابم ميومد.واسه ھمين
چشمامو بستم و باز خوابيدم.خورشيد که طلوع کرد،نورش صاف نشست توی صورتم و بيدارم کرد.نشستم روی صندليم که
يوسف گفت: یه جا نگه ميدارم صبحانه بخوريم .
تکيه به زدم صندليم که ادامه داد: گل ھاتو داشتی جا ميذاشتی؟
_وای يادم رفت .
_آوردمشون .
لبخند زدم که اونم با لبخند نگام کرد و پرسيد:حالا تکليف اين گلھا چيه؟ تصميمتو گرفتی؟
مصمم گفتم:بله...تکليفش ھمونيه که قبل بود... شما چرا تلاشی نکردی؟ اين آخرين مھلتی بود که داشتی .
_فايده نداره... تو تصميمتو عوض نمیکنی که
_ از تو کجا ميدونی نظرم عوض نميشه؟ حرفتو ميزدی تا ببينی نظرم عوض ميشد يا نه
_ تو خوب ميدونی که من نميتونم حرفامو رو در رو بھت بزنم .
_ چرا ميتونی.چطور ديشب، چطور شب قبل زدی؟
لحظه ای نگاه متعجبش به رو من دوخت.نميدونم چرا اون حرفو زدم ولی کاش نميگفتم . عصبی و شد فرياد زد: تو بيدار
بودی؟! چرا پس ھيچی نگفتی؟
_ چرا بايد بگم؟ تا باز بشی يه مغرور و ھمون حرفاتم بھم نزنی .
پوزخندی با و زد عصبانيت گفت: اون حرفا از رو سرت بنداز بيرون.... من ھمون يوسف قبليم...ميخوای باھام بمون،
نميخوای....
با ناراحتی نگاش کردمو گفتم:يوسف واقعا اين حرف آخرته؟حاضری بخاطر غرورت، از منو دست بدی ولی به من ،به ھمسرت،محبت نکنی تا غرورت نشکنه؟يوسف تو خيلی خودخواھی .
فرياد زد : من ھمينم .
مصمم و جدی گفتم: پس متاسفم... من ديگه نميتونم با اين وضع برگردم سر زندگيم .
محکم دادزد: به جھنم...برو به درک... تو ھم خودخواھی...حاضری بخاطر خودت ،پيش پات زانو بزنم؟ نخير... منم ديگه نميخوامت...شيدا واسه ی من مُرد .
بغض کردم و ساکت شدم ولی او آروم نشد.مشت محکمی زد روی فرمون ماشينو باز داد کشيد: کاش زودتر از زندگيم بری بيرون تا راحت شم...ديگه نميخوام ببينمت...
حواسش اصلا به جاده نبود.مدام منو نگاه ميکرد.نميدونم دنبال چی توی صورتم ميگشت که نگاھشو ازم برنميداشت.دوباره فرياد زد:
توفقط بلدی منو خوب روانی کنی...ديوونه...
_يوسف جلوتو نگاه کن...باشه...برگشتيم طلاق ميگيريم .
اصلا صدامو نشنيد و ھمونطور داد ميزد: پس چی...فکر کردی ميگم برگرد سر زندگيت؟ ميخوام صدسال سياه برنگردی...بروبه جھنم .
نگاه به من جای يوسف به جاده بود،فرياد زدم: بسه جلوتو نگاه اما توجھی نکرد.چشماش به جاده بود ولی حواسش جمع نبود بی اختيار اشکام از حرفاش روی صورتم چکيد تا که اشکامو
ديد ديوونه تر شد،باز دادزد: ديگه واسه چی گريه ميکنی؟ تو که به تک تک آرزوھات رسيدی !
نگاھش به من بود که لحظه ای چشمم به جاده افتاد ما. توی لاين مخالف بوديم و کاميونی درست مقابلمون بود و مدام داشت چراغ
ميزد.صدای بوق ممتد کاميون با جيغ من يکی شد :
يوسف....
...........
‼️ڪپےممنـۅع❌❌
🍂
🍁🍂
🍂🍁🍂
🍁🍂🍁🍂
🍂🍁🍂🍁🍂
🍁🍂🍁🍂🍁🍂
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂