🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
#بســـــم_ربِّ_العشــــــــــق
رمـــــان#آتــــشســـرد
#پارتهشتادوچهارم
بيھوش بودم و چيزی از آن صحنه وحشتناک،جز چراغ ھای روشن ،و صدای ممتد بوق کاميون و غلت زدن ھای پياپی
ماشين چيزی يادم نيست.اولين چيزی که ھوشيارم کرد،صدای فريادھايی آشنا بود .
_شيدا...شيدا جان....کمکم کنيد ...ممنونم بايد ماشينو برگردونيم تا بتونم ھمسرمو بيرون بکشم .
و ناگھان ماشين محکم به زمين خورد و صاف شد ناله از ای درد، سر دادم.چشم باز کردم.يوسف به ھمراه چند مرد سعی داشتند
از منو ماشين بيرون بکشن. اما در باز نميشد.مجبور شدن از منو شيشه ی شکسته ی جلوی ماشين بيرون بکشند.تمام تنم سست
بود و درد ميکرد.وقتی منو گذاشتند روی زمين،يوسف بالای سرم نشست و در حاليکه ھنوز توی صداش نگرانی موج ميزد
گفت:شيدا...شيدا خوبی؟ يه چيزی بگو .
فقط نگاش کردم.انگار لال شده بودم.زبونم تکون نميخورد نه تنھا زبونم،بلکه حتی قادر نبودم،انگشت دستمو ھم تکون و بدم
طاقت ديدن بی تابی يوسف رو ھم نداشتم.مدام صدام ميزد: شيدا... تو رو خدا بگو خوبی؟
و من ھمچنان مثل مجسمه ای بودم.گريه اش گرفت.باورم نميشد داشت جلوی چشمام گريه ميکرد.بلند بلند.فرياد کشيد تو: رو خدا
کمکم کنيد، يکی زنگ بزنه اُرژانس....
يکی از اونايی که دورمون جمع شده بودن گفت:چيزی نيست آقا ....اين خانم ترسيده....زبونش بند اومده...شوکه شده... يه ليوان
آب قند بھش بديد .
فرياد زد آب قند...يکی يه ليوان آب قند برام بياره .
نگام کرد و باز با گريه صدام زد: شيدا...شيدا...
طاقت نياورد. از منو زمين بلند کرد و در حاليکه محکم توی آغوشش ميفشرد با گريه زير گوشم گفت:غلط کردم شيدا... تو رو خدا
حرف بزن...دارم سکته ميکنم.... يه چيزی بگو...جان من
به سختی زبونم که انگار سنگين ترين وزنه روش بود رو توی دھانم چرخوندم و ھمونطور که داشت زير گوشم گريه ميکرد ،با
لکنت گفتم ی: ...يو...يو...سف .
بلند گفت: جان يوسف...
از منو آغوشش جدا کرد و نگام کرد که صدای گريه اش بلند شد جلوی اونھمه آدم که دورمون جمع شده بودن،پيشونيمو بوسيد و
باز به منو سينه اش فشرد.اونقدر بيقراری ميکرد که تا چند مرد اومدن يوسف رو آروم کنن. اما اون در حاليکه تن سرد منو
محکم توی آغوش گرمش ميفشرد، مرتب توی گوشم با گريه زمزمه ميکرد: غلط کردم شيدا... تو تمام زندگيمی شيدا... تو رو
خدا.... منو ببخش...ديگه لال ميشم ...فقط يه چيزی بگو آرومم کن
ديگه ھر کاری کردم نتونستم حرف بزنم.تموم تنم از سرما بود يا افت فشار،ميلرزيد.حالم واقعا بد بود که بلاخره آمبولانس سر
رسيد.جمعيت رو کنار و زد منو روی تخت مخصوص بردند سمت آمبولانس.يوسف ھم ھمراه اومد.توی آمبولانس بھم ِسرُم
وصل کردند و ماسک اُکسيژن روی دھانم گذاشتند.يوسف پايين پاھام نشسته بود با نگاه اشک آلودش نگام ميکرد و گه گاھی
ميپرسيد: حالش بھتره؟
_فعلا چيزی معلوم نيست...افت فشارش ميتونه از ھم ترس باشه از ھم خونريزی داخلی...بايد سريعا برسونيمش بيمارستان
باز نگام کرد و با نفس عميقی جلوی اشکاشو گرفت و زير لب دعا کرد .
🍃💞💞🍃
‼️ڪپےممنـۅع❌❌
🍂
🍁🍂
🍂🍁🍂
🍁🍂🍁🍂
🍂🍁🍂🍁🍂
🍁🍂🍁🍂🍁🍂
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂