🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
#بســـــم_ربِّ_العشــــــــــق
رمـــــان#آتــــشســـرد
#پارتهفتادوسه
داشتم برای پايان تعطيلات عيد روزشماری ميکردم. چندبار آقا جون زنگ يه تا زد سری بھشون بزنم و واسه سيزده بدر برم
پيششون ولی بھونه آوردمو قبول نکردم.بلاخره تعطيلات سخت و تلخ عيد برام تموم شد اولين جلسه ی بعد از تعطيلات، يوسف
اومد دنبالم بريم پيش مشاوره به سختی شوقم از رو ديدنش پشت پوست صورتم مخفی کردم، ولی اون چندان ذوقی نداشت و
برعکس خيلی ھم عصبی بود. خب حق داشت ،ھنوز نميدونست که من بعد از شنيدن فايل صوتی صداش چه خوابی براش ديده
بودم.توی مطب دکتر بود که دکتر بی مقدمه به رو من گفت: خب حاصل اين تعطيلات چی شد؟
من جواب دادم: تصميممو گرفتم، طلاق ميخوام لطفا ديگه اين جلساتو اينقدر کشدار نکنيد...فايده ای نداره .
دکتر سری تکون و داد گفت : باشه...مسئله ای نيست يوسف جان خودت ميدونی که من تموم تلاشمو کردم ولی خب...
دکتر مکثی کرد و ادامه داد: من يکی از مشاورين دادگاه خانواده ھستم...ميتونم ھمين حالا نامه براتون بنويسم که شما جلسات
مشاوره ی قبل از طلاق روگذرونديد...اينجوری کار طلاق شما زياد طول نميکشه .
يوسف با تعجب به دکتر نگاه ميکرد و حرص ميخورد،آخرش نتونست خودشو کنترل با و کنه عصبانيت گفت:يعنی چی؟!! چرا شما بايد نامه ما رو بنويسيد؟ !!
دکتر ادامه داد يه پيشنھاد دارم و... البته آخرين مرحله توی ھمه ی مراجعه کنندگان برای طلاق پيش من
و من يوسف ھر دو سکوت کرده بوديم که دکتر ادامه داد: اين ميتونه يه فرصت برای تو باشه يوسف يه و... تحول فکری برای
شما دخترم.... من کليد خونه ی روستايی پدرمو که توی يکی از روستاھای اطراف تبريزه بھتون ميدم.بايد بريد اونجا... يه دشت
از پر گل نزديک اون روستاس که اھالی روستا اونو به اسم دشت ّعشاق ميشناسن.بريد از اونجا برام يه دسته گل بچينيد و بياريد.دخترم شما اگه تصميمت به طلاق بود دسته گلو برام بيار... و شما يوسف جان تا قبل از اينکه خانومت دسته گل رو به من بده فرصت داری نظرشو نسبت به خودت عوض کنی اگه دسته گل دشت عشاق
بديد من نامه ی مشاورتون رو مينويسم .
با ذوقی که نميتونستم مھارش و کنم يوسف فکر ميکرد برای چيدن يه دسته گله برای طلاق،گفتم:اين سفر بايد چند روزه باشه؟
_زمانش به خودتون بستگی داره تا ھر وقت که بخوايد ميتونيد توی اون خونه بمونيد.کليد دست خاله ی پدرم توی ھمون روستاست.
اسمش خاله گلنازه ھمه ميشناسنش .
يوسف بی ھيچ حرفی از جا برخاست با و عصبانيت رفت سمت در که دکتر گفت:کجا يوسف جان؟! آدرسو بيا بھت بدم
يوسف برگشت و کنار ميز دکتر که رسيد چيزی گفت که دکتر جواب داد: ديگه از دست من کاری برنمياد...خودت بايد تلاش
کنی .
ذوق از زده سفری که برام خيلی ھيجان انگيز بود با لبخند از دکتر تشکر کردم که دکتر چشمکی و زد گفت: موفق باشيد .
يوسف توی ماشين منتظرم بود که تانشستم با عصبانيت فرياد زد بيخود ذوق کردی،من وقت سفر رفتن ندارم .
با تعجب گفتم:يعنی چی؟ !
_نميام ...اين آدرس،بفرما برو دسته گلتو بچين و برگرد...دشت ّعشاق!! چه مسخره! اونجا اگه دشت ّعشاق بود که باعث طلاق
نميشد ،اونجا دشت طلاقه،
ھم حرصم گرفته بود ھم خنده . جلوی خندمو گرفتمو با حرص نگاش کردم . ميدونستم ميخواد اينجوری وقت کشی کنه ولی با من
سماجت گفتم:باشه... منو نبر...خودم ميرم تا بلکه ديگه برنگردم از و دست لجبازيای تو خلاص بعد با عصبانيت در ماشينو باز کردم و پياده شدم تاکسی گرفتم و برگشتم خونه. چند دقيقه ای عصبی و کلافه بودم ولی کم کم
وقتی يادم افتاد که يوسف بخاطر از دست ندادن من داره،اينطوری تلاشميکنه ،آروم شدم ھمون شب يوسف زنگ .زد تلفن رو
که برداشتم خيلی کوتاه و فوری گفت:سلام فردا ساعت 5صبح حاضر باش .
و بعد قطع کرد...
🌿🌿
ادامه دارد........
‼️ڪپےممنـۅع❌❌
🍂
🍁🍂
🍂🍁🍂
🍁🍂🍁🍂
🍂🍁🍂🍁🍂
🍁🍂🍁🍂🍁🍂
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂