eitaa logo
⌈ࡅߺ߳ܦ߭ܝ‌ࡅ࡙ߺܟߺࡏަߊ‌‌ܘ⌋
9.3هزار دنبال‌کننده
7.6هزار عکس
2.9هزار ویدیو
886 فایل
از جهان ماندہ فقط جان ڪہ مرا تَرڪ ڪند من چنانم ڪہ محال است ڪسے درڪ ڪند!.☕ ح‌ـرف‌هاے‌در‌گوش‌ـی↓☕ @Fh1082 ناشناسمـوטּ↓☕ https://daigo.ir/secret/51970196 تبلیغاتمـوטּ↓☕ @tabligh_haifa دراین کانال رمان هم گذاشته میشود فرق دارد با کانال فقط رمان! ×کپی×
مشاهده در ایتا
دانلود
┎╌╼⃘۪‌ꦽ⃟𖧷۪۪‌ᰰ᪇♥️✒️🖋️♥️᪇𖧷۪۪‌ᰰ⃟ꦽ⃟╾╾╌╌◕ ∞﷽∞ ┊ . . . . . . . . . . ┊ . 📜 حتی قفل درو هم زد. اولش هنوز فکر میکردم اینم جزء بازیه ، و منتظر شدم. اما وقتی انتظارم به یه ساعت و دو ساعت کشید و خبری از هومن نشد ، گریه ام گرفت. اما بازم سر قولم موندم و جیغ نزدم. آروم گریه میکردم که هومن اومد. تا در انباری رو باز کرد ، صدای گریه ام بالا رفت. _کجا بودی ؟ من ترسیدم. نگاهم کرد و گفت: _دماغتو جمع کن دماغو. اعتنایی نکردم و باز گفتم : _منو از اینجا ببر... من پلیس بازی دوست ندارم. _ نمیشه تازه اومدم دهنتم ببندم. گریه ام بیشتر شد: _نه... نمیخوام... خسته شدم... اینجا سرده ، گشنمه... میخوام برگردم خونه. صداش رو بلند کرد و گفت : _بچه نه نه ... پس واسه چی هی میگی بیا بازی ... مثلا دزدا تو رو گروگان گرفتند ، منم پلیسم ، باید صبرکنی تا آزادت کنم . صدای گریه ام بلند شد : _من می ترسم هومن ... اینجا تاریکه . -اَه ... باز که دماغت راه افتاد . توجهی به کنایه هاش نکردم و همچنان زار زدم که علاوه بر دستای بسته ام ، دهانم رو هم با یک روسری بست و رفت . هوا تاریک شده بود . نمی دونم ساعت چند بود ولی مطمئناً روز نبود و من ، دو سه ساعتی بود که توی انباری گروگان گرفته شده بودم . همچنان زار می زدم و از ترس توی تاریکی مطلق انباری گاهی جیغی خفه ، که از پشت نوار باریک روسری جلوی دهانم ، صدایی خارج نمیشد . صدام از شدت گریه و جیغ گرفت . ✍🏻بـہ‌قـلم: "بـانـو مـࢪضـیہ یـگـانہ" ! پـارت‌اول↯↯ ┊ . 📓➣https://eitaa.com/tafrihgaah/65895 ┊ . . . . . . . . . . . ┖╌╼⃘۪‌ꦽ⃟𖧷۪۪‌ᰰ᪇ ♥️✒️🖋️♥️ ᪇𖧷۪۪‌ᰰ⃟ꦽ⃟╾╾╌◕