┎╌╼⃘۪ꦽ⃟𖧷۪۪ᰰ᪇♥️✒️🖋️♥️᪇𖧷۪۪ᰰ⃟ꦽ⃟╾╾╌╌◕
∞﷽∞
┊ . . . . . . . . . .
┊ .
#نسـیم
#ࢪقـعہبیستونهم📜
حتی قفل درو هم زد.
اولش هنوز فکر میکردم اینم جزء بازیه ، و منتظر شدم.
اما وقتی انتظارم به یه ساعت و دو ساعت کشید و خبری از هومن نشد ، گریه ام گرفت.
اما بازم سر قولم موندم و جیغ نزدم.
آروم گریه میکردم که هومن اومد. تا در انباری رو باز کرد ، صدای گریه ام بالا رفت.
_کجا بودی ؟ من ترسیدم.
نگاهم کرد و گفت:
_دماغتو جمع کن دماغو.
اعتنایی نکردم و باز گفتم :
_منو از اینجا ببر...
من پلیس بازی دوست ندارم.
_ نمیشه تازه اومدم دهنتم ببندم.
گریه ام بیشتر شد:
_نه... نمیخوام... خسته شدم...
اینجا سرده ، گشنمه...
میخوام برگردم خونه.
صداش رو بلند کرد و گفت :
_بچه نه نه ... پس واسه چی
هی میگی بیا بازی ...
مثلا دزدا تو رو گروگان گرفتند ، منم پلیسم ، باید صبرکنی تا آزادت کنم .
صدای گریه ام بلند شد :
_من می ترسم هومن ... اینجا تاریکه .
-اَه ... باز که دماغت راه افتاد .
توجهی به کنایه هاش نکردم و همچنان زار زدم که علاوه بر دستای بسته ام ، دهانم رو هم با یک روسری بست و رفت .
هوا تاریک شده بود .
نمی دونم ساعت چند بود ولی مطمئناً روز نبود
و من ، دو سه ساعتی بود که توی انباری گروگان گرفته شده بودم .
همچنان زار می زدم و از ترس توی تاریکی مطلق انباری گاهی جیغی خفه ، که از پشت نوار باریک روسری جلوی دهانم ، صدایی خارج نمیشد .
صدام از شدت گریه و جیغ گرفت .
✍🏻بـہقـلم: "بـانـو مـࢪضـیہ یـگـانہ"
#ڪپۍممنـوع✖
#امـانتداࢪبـاشـیم!
پـارتاول↯↯
┊ . 📓➣https://eitaa.com/tafrihgaah/65895
┊ . . . . . . . . . . .
┖╌╼⃘۪ꦽ⃟𖧷۪۪ᰰ᪇ ♥️✒️🖋️♥️ ᪇𖧷۪۪ᰰ⃟ꦽ⃟╾╾╌◕