┎╌╼⃘۪ꦽ⃟𖧷۪۪ᰰ᪇♥️✒️🖋️♥️᪇𖧷۪۪ᰰ⃟ꦽ⃟╾╾╌╌◕
∞﷽∞
┊ . . . . . . . . . .
┊ .
#نسـیم
#ࢪقـعہسیصدوپنجاهویک📜
-مادر جون منم نمیآم .
با گفتن این جمله ی من ، مادر اخمی کرد:
-یعنی چی ؟
هومن نگاهش را به لقمه اش دوخت :
-من اصلا اونروز دعوتم .
با تعجب گفتم :
_دعوتی!
پس مادر بره عقد و تو هم بری دعوتی ، من تنهام !
بی آنکه نگاهم کند گفت :
_تو هم که گفتی یه مهمونی دعوت شدی .
خشکم زد:
_برم؟ واقعا برم ؟
اینبار نگاهم کرد:
_قاطی که نیست گفتی ؟
-نه .
-خودم میبرمت و آخرش میآم دنبالت .
-وای هومن ...راست میگی واقعا!
پلک زد و لحظه ای چشمانش را بست و باز کرد:
_تشکر لازم شدی .
از پشت میز برخاستم و سمتش رفتم ،شاید خودش هم حدسش را نمیزد که سرخم کردم و گونه ی صاف و بی ریشش را محکم بوسیدم و غافلگیرش کردم و گفتم :
_ممنون.
شاید بی خودی ذوق داشتم ولی داشتم .
هومن ، مادر را با یه کت و شلوار کرم به عقد سیما و بهنام برد و قرار شد از آنجا همراه خانم جان برای صرف ناهار به رستوران دعوت شده از سمت عمه مهتاب برود.
مادر که می گفت
" شما دو تا فکر من نباشید ، من شاید با خانم جان چند روزی برم شهرستان تا حال و هوام عوض بشه ."
ولی حتما بخاطر من و هومن میگفت .
شاید بیشتر میخواست حال و هوای من و هومن را عوض کند .
دلش خوش بود واقعا . شرط بندی که عشق بیاورد که عشق نیست .
شرط است . یا می شود یا نمی شود.
✍🏻بـہقـلم: "بـانـو مـࢪضـیہ یـگـانہ"
#ڪپۍممنـوع✖
#امـانتداࢪبـاشـیم!
پـارتاول↯↯
┊ . 📓➣https://eitaa.com/tafrihgaah/65895
┊ . . . . . . . . . . .
┖╌╼⃘۪ꦽ⃟𖧷۪۪ᰰ᪇ ♥️✒️🖋️♥️ ᪇𖧷۪۪ᰰ⃟ꦽ⃟╾╾╌◕