┎╌╼⃘۪ꦽ⃟𖧷۪۪ᰰ᪇♥️✒️🖋️♥️᪇𖧷۪۪ᰰ⃟ꦽ⃟╾╾╌╌◕
∞﷽∞
┊ . . . . . . . . . .
┊ .
#نسـیم
#ࢪقـعہچهارصدوشصتوسه📜
_این روسریه چیه پوشیدی ؟
_وا !! روسریه دیگه !
_خیلی تو ذوق میزنه ،عوضش کن .
مادر داشت شیرینیها را روی دیس میچید که گفتم :
_مامان این روسریه تو ذوق می زنه؟
_نه ...قشنگه .
فریاد کشید :
_میگم عوضش کن .
خشکم زد ! نگاهش کردم .
هیچ شوخی با من نداشت که دلخور گفتم :
_هومن داری ....
حرصی سرش را پایین کشید و پرسید :
_عوضش نمیکنی ؟فقط جواب منو بده ؟
مصمم توی صورتش خیره شدم و بعد از مکثی متفکرانه گفتم :
_نه .
_باشه .
خونسرد از جلوی رویم گذشت و من که انتظار هر عکسالعملی را داشتم جز این مورد فقط متعجب نگاهش کردم !
نشست روی مبل و یک پا روی پای دیگر انداخت و با خونسردی گفت :
_نسیم ...یه لیوان چایی برایم بیار.
لیوان چایی ! بعد دستوراتی که اجرا نشد !
سمت آشپزخانه رفتم و یک لیوان چای برایش ریختم و مقابلش رفتم.
تا خم شدم لیوان چای را روی میز بگذارم، دست دراز کرد و لبهی روسریم را گرفت .
یک لحظه فکر کردم الان است که روسری را محکم از سرم بکشه که دیدم با قیچی کوچکی که در دست داشت پایین روسری را قیچی زد و خونسردگفت :
_خوبه حالا بیشتر هم بهت میاد.
_هومن!
_کوفت هومن ...عوضش کن تا جر وا جرش نکردم .
مادر خواست به جای من اعتراض کند که جدی گفت :
_لطفا شما هیچی نگو مادر...
✍🏻بـہقـلم: "بـانـو مـࢪضـیہ یـگـانہ"
#ڪپۍممنـوع✖
#امـانتداࢪبـاشـیم!
پـارتاول↯↯
┊ . 📓➣https://eitaa.com/tafrihgaah/65895
┊ . . . . . . . . . . .
┖╌╼⃘۪ꦽ⃟𖧷۪۪ᰰ᪇ ♥️✒️🖋️♥️ ᪇𖧷۪۪ᰰ⃟ꦽ⃟╾╾╌◕