eitaa logo
⌈ࡅߺ߳ܦ߭ܝ‌ࡅ࡙ߺܟߺࡏަߊ‌‌ܘ⌋
9.3هزار دنبال‌کننده
7.6هزار عکس
2.9هزار ویدیو
886 فایل
از جهان ماندہ فقط جان ڪہ مرا تَرڪ ڪند من چنانم ڪہ محال است ڪسے درڪ ڪند!.☕ ح‌ـرف‌هاے‌در‌گوش‌ـی↓☕ @Fh1082 ناشناسمـوטּ↓☕ https://daigo.ir/secret/51970196 تبلیغاتمـوטּ↓☕ @tabligh_haifa دراین کانال رمان هم گذاشته میشود فرق دارد با کانال فقط رمان! ×کپی×
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂 رمـــــان صبح شده بود. چشمامو که باز کردم ،نور خورشيد توی چشمام خورد.دستمو جلوی صورتم گرفتمو نشستم.يوسف نبود. اما کتری کوچکی روی گاز آشپزخانه در حال جوش خوردن بود.رفتم توی آشپزخونه و از توی کابينت ھا قوری پيدا کردم و چايی تازه،دم کردم.سفره ی يکبار مصرفی روی کرسی کشيدمو ،منتظر يوسف شدم خيلی زود برگشت.نون تازه و کره و پنير محلی گرفته بود ،گذاشت روی کرسی و گفت بيا نون محلی گرفتم . بی اختيار از يادآوری بوسه ی شبانه اش، لبخند زدمو گفتم:سلام صبح بخير . نگاشو توی صورتم چرخوند و گفت:سلام . سرشو ازم برگردوند که با دو ليوان چايی نشستم کنار کرسی و گفتم: ان‌شاءالله امروز منو ميبری دشت ّعشاق ديگه؟ پوزخندی زد و گفت: دشت ّعشاق ...چقدر ھم شما عاشقی _يوسف اذيتم نکن...اصلا حال خوشی ندارم.نميدونم از فشار عصبيه يا از استرس و اضطراب کابوسھايی که ميبينم، مدام حالت تھوع دارم...معده ام درد ميکنه،سر درد شديد ميگيرم نفسشو محکم بيرون و داد گفت:صبحانتو بخور، ميبرمت . لقمه ای برای خودم گرفتمو گفتم: نون از کجا گرفتی؟ _ خاله گلناز ديگه . خنديدم و گفتم:خاله شما ھم ھست؟ ! خندشو کنترل کرد و تنھا يه با لبخند گفت: خاله گلناز، خاله جديدمه . از حرفش خنديدم و نگاش کردم.نگاھی با يادآوری خاطره شب گذشته،که متوجه نگاه خيره ھمراه با لبخندم و شد پرسيد:چيه؟ چرا اينجوری نگام ميکنی؟ خيلی دلم ميخواست ھمون موقع سرمو بذارم روی شونه اش و ھمه چی تموم بشه ولی به سختی خودمو نگه داشتمو و نگامو ازش گرفتم و زير لب گفتم:ھيچی صبحانه که خورديم،يوسف گفت:آدرس دشت شما از رو اھالی روستا گرفتم . با خوشحالی گفتم:واقعا؟ ! لبخند تلخی زد از که ذوق بی اونکه بفھمم چکار ميکنم،دستمو دور گردنش انداختم و گونه اش رو بوسيدم.چنان متعجب شد،که خجالت زده روسريمو برداشتمو دويدم توی حياط.خدای من اصلا چطور شد ھمچين کاری کردم ! دم در خونه ايستادمو سرمو از خجالت پايين انداخته بودم که اومد.نشست پشت فرمون ماشين و گفت: پس چرا واستادی بيا ديگه . سوار ماشين شدم سرمو برگردونده بودم سمت پنجره که شنيدم گفت: ببين چھار تا شاخه گل چکار ميکنه... ای خدا ھيچی نگفتم که باز گفت: حالا چرا قھر کردی باز؟ _قھر نيستم . _پس حرف بزن...وقتی سکوت ميکنی اعصابم بھم ميريزه . توچی؟ تو چرا حرف نميزنی؟ با پررويی گفت: من حرفی ندارم...حرفام رو قبلا زدم _ به من نزدی، به دکتر آصفی زدی جواب داد تو اگه گوش شنوا داشتی و چشم بينا، از رفتارم حرفامو ميشنيدی و ميفھميدی . دلم رو به زدم دريا و گفتم: من ميخوام بشنوم از خودت.نميخوام تيکه ھای پازل رفتارتو کنار ھم بذارم تا چيزی بفھمم . با عصبانيت گفت: من ھمينم شيدا...اھل حرف نيستم.روز اول بھت نگفتم؟ تو قبول کردی . منم عصبی و شدم گفتم: چرا نميفھمی؟ الان فرق داره... يه من آدم معمولی نيستم. شدم یه روانی که فقط برای خوابيدن، صدتا قرص ميخوره...يوسف تو شوھرمی... چرا اينقدر اذيتم ميکنی؟ چرا بعد از يکسال ازدواج يکبار نبايد بھم بگی که دوستم داری؟ چرا یه بار دستمو نگرفتی بپرسی دردم چيه؟ من ازت محبت ميخوام... من ديگه اون شيدای قبل نيستم که توی يکسال زندگی فقط يه بار دستشو گرفتی و بھش گفتی که چقدر برات عزيزه... 💫〰💫〰💫 ‼️ڪپے‌ممنـۅع❌❌ 🍂 🍁🍂 🍂🍁🍂 🍁🍂🍁🍂 🍂🍁🍂🍁🍂 🍁🍂🍁🍂🍁🍂 🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂 رمـــــان يوسف ھيچی نگفت ولی عصبی بود به ھمين خاطر ديگه ادامه ندادم ، سکوت کردم.نگاھم به رو منظره ی زيبای اطرافم دوختم که ماشين توقف کرد.اطرافمو نگاه کردم.خبری از دشت گل نبود.يوسف ماشينو خاموش کرد و گفت: بفرما برو گلتو بچين و برگرد . _کجا؟ ! _پايين ھمين دره . _دره !! لبخند کنايه داری و زد گفت:چيه؟ ترسيدی جا زدی؟ از کنايه اش ناراحت شدمو ،مصمم گفتم نه: ...الان ميرم . از ماشين پياده به و شدم سمت دره پيش رفتم.کمی که جلو رفتم،دشتی از گل ھای زيبا نمايان شد اما سرازيری وحشتناکی داشت. سرمو برگردوندم سمت يوسف که وانمود ميکرد اصلا براش مھم نيست که من چطوری ميخوام از اون سرازيری پايين برم. چند قدمی آروم با احتياط پايين رفتم.ديگه يوسف و ماشين رو نميديدم. در حاليکه دستامو روی سنگا و صخره ھا محکم ميفشردم و بعد پاھامو يه وجب پايين تر ميذاشتم با خودم گفتم:عجب غلطی کردم خدا...اگه از اينجا پرت بشم،مردنم حتميه . توی ھمين فکر بودم که زير پای چپم خالی و شد سنگی سست زير پايم خرد شد جيغ بلندی کشيدم.دستامو محکم به سنگ ديگری گرفتم که يوسف رو که دويد و بالای دره ايستاد،رو ديدم.نگران بود و فرياد زد نرو ديوونه...نرو . اعتنايی بھش نکردم که دوباره فرياد زد واستا...ھمونجا واستا... من الان ميام پايين . بعد در حاليکه خودش ھم مثل من،به حالت صخره نوردان از دره پايين ميومد،گفت:خيلی ديوونه ای شيدا...واقعا فکر نميکردم تااين حد خل باشی . _ غر نزن اينقدر . خودشو به که من رسوند گفت: من جلوتر تو از ميرم بعد دستتو ميگيرم . ھمين کارو کرد. چند از قدم من پايين تر رفت و بعد يک دستشو به صخره ای گرفت و دست ديگرشو سمتم دراز کرد.دستشو که گرفتم ، انگار تمام تنم داغ شد دوباره يادم اومد که چقدر دوستش دارم به و گرمای دستش نياز تا پايين دره رو ھمين جور رفتيم اما دومتر مونده به زمين يوسف پريد و گفت: بپر... _ميترسم . _ نميذارم بخوری زمين ، ميگيرمت با ترس نگاش کردم .... 💐💫💐💫 ‼️ڪپے‌ممنـۅع❌❌ 🍂 🍁🍂 🍂🍁🍂 🍁🍂🍁🍂 🍂🍁🍂🍁🍂 🍁🍂🍁🍂🍁🍂 🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
'💔𖥸 ჻
⌈ࡅߺ߳ܦ߭ܝ‌ࡅ࡙ߺܟߺࡏަߊ‌‌ܘ⌋
بــہ‌گــمــانــم‌شــب‌رآ‌خــدآ‌وقــتــے‌ دلــتــنـگ‌بــود‌آفــریــد . .🌘!" -💛-𝑴𝒚𝒄𝒉𝒏𝒍↷ ❁¦➺@tafrihgaah•°~•
• +تَعْلَمُ مَا فِے نَفْسِے وَ تَخْبُرُ حَاجَتِے وَ تَعْرِفُ ضَمِیرِی...🌿 بين‌‌همه‌بدبختي‌هاوآشوب‌های‌زندگيم،دلم خوش‌است‌كه‌ازحالم‌با‌خبري... ؟!🙂💔 • • ツ -🖤-𝑴𝒚𝒄𝒉𝒏𝒍↷ ❁¦➺@tafrihgaah•°~•
داشتم تو جبهه مصاحبه می گرفتم که یه خمپاره خورد بغل مون و یکی از بچه ها ترکش خورد . دوربینو برداشتم رفتم سراغش. بهش گفتم : تو این لحظات آخر اگه حرفی صحبتی داری بگو … در حالی که داشت اشهد و شهادتینش رو زیر لب زمزمه می کرد گفت: من از امت شهید پرور یه خواهش دارم. اونم اینه که وقتی کمپوت می فرستید خواهشا کاغذ روش رو نکنید ! بهش گفتم : بابا این چه جمله ایه ؟ می خوام از تلویزیون پخشش کنم ! در حالی که لبخند به چهره داشت گفت : اخوی آخه نمی دونی تا حالا سه دفعه به من رب گوجه افتاده ... ! • • ツ -🖤-𝑴𝒚𝒄𝒉𝒏𝒍↷ ❁¦➺@tafrihgaah•°~•
⌈ࡅߺ߳ܦ߭ܝ‌ࡅ࡙ߺܟߺࡏަߊ‌‌ܘ⌋
بــہ‌گــمــانــم‌شــب‌رآ‌خــدآ‌وقــتــے‌ دلــتــنـگ‌بــود‌آفــریــد . .🌘!" -💛-𝑴𝒚𝒄𝒉𝒏𝒍↷ ❁¦➺@tafrihgaah
ـآنچھ‌گذشت‌بر‌احوال‌‌مـآ!!"🌎" ـشبتـون‌بخـیر‌اهالـــــی‌‌جـان"🦋" ـبی‌گمان‌لحظه‌ی‌خلق‌تــ‌ط‌ُـو‌"آرھ‌رفیق‌خود‌تـ‌طُ‌ـو" ـخداعاشق‌بود...!!-"🚎" -💙-𝑴𝒚𝒄𝒉𝒏𝒍↷ ❁¦➺@tafrihgaah•°~
ـتا‌خـدآهسـت،به‌مخلوق‌دمی‌تڪیه‌مڪن..(: ـسلآم‌وعرض‌ادب‌اھالـی‌جـان...!!"❤️"