زمان مجردی
یه دوس پسـ ـر داشتم باهاش دعوام شد
اومدم تُـ ـف بندازم جلو پاش و برم
تُـ ـفم آویزون شد😐
گفت: جووووو.ن عقـ ـب مونده ی کی بودی تو☹️🤣
انقد خندیدیم آشتی کردیم
الانم شوهرمه😂😂🤣🤣
|@tafrihgaah|
🌱✨
اگه تو خونه خواهر دارید
و دیدید یه بشقاب خیار حلقه حلقه شده
رو میز آشپز خونس،ازش نخورید!
اونا قبلش رو صورت خواهرتون بوده!!
#اطلاعرسانی✋😁😂😂
🔹🔺🔹🔻🔹🔺🔹🔻🔹🔺🔹
|@tafrihgaah|
🌱✨
ﺑﺎﺑﺎﻡ ﺩﺍﺷﺖ ﺑﻬﻢ ﺷﻨﺎ ﯾﺎﺩ ﻣﯿﺪﺍﺩ ﮔﻔﺖ: ﺣﺎﻻ ﭘﺎﻫﺎﯼ ﻋﻘﺒﺘﻮ ﺗﮑﻮﻥ ﺑﺪﻩ!
ﻣﻦ: 😐
ﭘﺎﻫﺎﯼ ﺟﻠﻮ: 😳
ﭘﺎﻫﺎﯼ ﻋﻘﺐ: 😳
ﻓﺪﺭﺍﺳﯿﻮﻥ ﺷﻨﺎ: 😳
قوﺭﺑﺎﻏﻪ: 😳
ﺍﻧﺠﻤﻦ ﺣﻤﺎیت ﺍﺯ ﺩﻭﺯﯾﺴﺘﺎﻥ: 😳
جراتم ندارم چیزی بگم که، به حول و قوه الهی پاهای عقبمو تکون دادم دیگه... 😂
ﻣﻨﻄﻖ ﻣﻦ ۳ ﺣﺎﻟﺖ ﺩﺍﺭﻩ:
یا ﺣﻖ ﺑﺎ ﻣﻨﻪ 😊
یا ﺗﻮ نمیفهمی که ﺣﻖ ﺑﺎ ﻣﻨﻪ😏😎
یا اینقدر ﻣﻴﺰﻧﻤﺖ تا ﻛﺎﻣﻼ بفهمی ﺣﻖ ﺑﺎ ﻣﻨﻪ! 😒😡
😂😂
🔸پیراهن مشکی مداح ها...
🔸اشک کودکان دهه نودی...
🔸بغض پدران و مادران...
🔸پخش مداحی ها و سرودهای مذهبی...
ابراز همدردی با مردم آبادان و فرستادن صلوات برای سلامتی مصدومان حادثه...
اینها بخشی از جشن محسوب می شود برای کسانی که میخواهند ایرانی یکپارچه و مردمانی متحد و همدل نداشته باشیم...
✅با تقلید از رسانه های عِبری عَربی، مردم را بجان هم نیندازید و نقدها را با تفرقه اندازی جابجا نکنید.
#متروپل
#زودباورنباش!!!
اللهم عجل لولیــک الفرجـ🌺ـ
♥️🍃•••﴿ٺَـبـَسُّمْدِݪْـفَـࢪیٖـبْ﴾•••🍃♥️
•●❥ ═━━━━✥♥️✥━━━━═ •●❥
#part_7
همراه با ثنایی که سرش را روی شانه هایش
گذاشته بود، به آشپزخانه رفت و
همراه با لیوان آبی که از شیر آب پرش کرده بود به هال برگشت.
نگاهش را کوتاه و نگران به دختر محمود انداخت.
با دیدن سر و وضع نامناسب اش قلبش از شدت نگرانی ایستاد.
لباسهای پوشیده ای تنش نداشت و این نشانه خوبی نبود.میترسیدکه نکند
بلایی سرش آورده باشند و او نزد خدا و محمود شرمنده شود.
با همان افکار سیاه و نگران کننده ذهنش، ثنا را پایین گذاشت و گفت:
بابایی میتونی یه پتو واسه خاله بیاری؟
ثنا سرش را بالا و پایین کرد دوان دوان راهی اتاقش شد.
خودش هم به سرعت به سمت لیلی رفت و بالای سرش ایستاد.
دستش را درون لیوان آب فرو برد و چند قطره آب به صورت رنگپریده اش
پاچید.
همزمان که سعی داشت نگاهش به جز گردی صورت جای دیگری نپرد، با
نگرانی صدایش زد:
- خانوم شکیب؟ لیلی خانوم؟ میشنوید صدای منو؟
میان اتاق تاریکی بود.
اتاقی که برایش آشنا نبود اما حس بدی به دلش می انداخت.نه چشم هایش
جایی را میدید و نه گوش هایش صدایی میشنید.
با دیدن باریکه پر نوری که از
گوشه پنجره اتاق دیده میشد، به سختی به تن خشک شده اش تکانی داد و به سمتش رفت. هر قدمی که به سمت نور برمیداشت و حس امنیت را در دل
ترسیده اش کاشته میشد.و خب حس دلانگیزی بود.
هنوز غرق رویایش بود که با خیس شدن صورتش، چشمهایش ناخودآگاه باز
شدند.
با گیجی نگاهش را به اطراف دوخت تا بتواند بین خواب و بیداری تفکیکی
ایجاد کند.
با دیدن علی آن هم درست بالای سرش، ترسیده و هراسان سر جایش نشست
و چادرش را سفت چسبید.
علی که واکنش ترسیده او را دید، دست هایش را بالا برد و کمی عقب رفت.
نگاهش را پایین انداخت و با آرامش زمزمه کرد:
- آروم، آروم باشین. چیزی نیست.
لیلی نگاه ترسیده اش را به او انداخت.
به مردی که نیمه شب پناهش داده بود.
•●❥ ═━━━━✥♥️✥━━━━═ •●❥
♥️❥••《⇦#ادامهدارد⇨》
《 هࢪ گونه کپے بࢪداࢪی با نام نویسنده از ࢪمان مـمنوع‼️ 》
♥️🍃•••﴿ٺَـبـَسُّمْدِݪْـفَـࢪیٖـبْ﴾•••🍃♥️
•●❥ ═━━━━✥♥️✥━━━━═ •●❥
#part_8
رخوت آن بیهوشی که از تنش جدا شد با یادآوری ترسی که امشب تجربه کرده
بود، بدون آن که خجالت بکشد، بغضش ترکید و بلند گریه کرد.
ثنا که همان لحظه همراه با پتو مسافرتی برگشته بود، با دیدن گریه لیلی،
خودش را با ترس به آغوش پدرش سپرد.
دستش را دور تن ظریف دخترش حلقه کرد اما نگاهش را از دختر گریان
پیش رویش برنداشت.
میترسید از به زبان آوردن افکاری که در سرش چرخ میزد.
میترسید ناموس مردم را نیمه شب در اوج بی پناهی اش، دریده باشند.
ثنایی که حال، آرام و مظلوم هق هق میکرد را در آغوشش فشرد و نزدیک
گوشش زمزمه کرد:
- چیزی نیست بابایی...آروم باش.
لیلی صورتش را بین دست هایش گرفت و شدیدتر از قبل گریست.
دست خودش نبود.او هم آغوش پدرش را میخواست!
دقیقا مانند ثنا!
اصلا مگر
جایی امنتر از آغوش پدر در دنیا وجود داشت؟
علی که بیشتر از این نمیتوانست آرام بماند، بوسه ای روی سر ثنا نشاند و رو به
لیلی گفت:
- من نگرانم لیلی خانوم، چه اتفاقی افتاده؟
لیلی بدون آنکه گریه اش قطع شود، نگاهش را به او دوخت و نالید:
- داشتم از ترس میمردم.
همراه با ثنا، روی مبل نزدیک به او نشست و آرام پرسید:
- لطفا درست تعریف کنید چه اتفاقی افتاده که بدونم باید چیکار کنم. کسی
اذیتتون کرد؟
لیلی بغض کرده نیم نگاهی به علی انداخت و زمزمه کرد:
- دو نفر... نصف شب از دیوار پریدن داخل و شیشه های هال و شکستن...دو
سه شب پیش هم کنتور برق و قطع و وصل میکردن.
قبل از آن که علی فرصت تحلیل اتفاقات را داشته باشد، با گریه ادامه داد:
- من میترسم، تورو قرآن یه فکری به حال آزادی بابام بکنین.
مستاصل دستی به صورتش کشید.
بدهی چند صد میلیونی منصور بیشتر از آنی بود که بتواند برای پرداختش
کمکی کند.
بدون اینکه نگاهی به لیلی بیاندازد، پرسید:
- میدونین کار کیه؟
لیلی چادر نازکش را جلوتر کشید و با صدایی بغض آلود جواب داد:
- حدس میزنم از طرف...رحیم باشه.
رحیم را به خوبی میشناخت. اصلا تمام محله او را به خوبی میشناختند.
پسری الوات و خلافکار که از انجام هیچ کاری ابا نداشت.
•●❥ ═━━━━✥♥️✥━━━━═ •●❥
♥️❥••《⇦#ادامهدارد⇨》
《 هࢪ گونه کپے بࢪداࢪی با نام نویسنده از ࢪمان مـمنوع‼️ 》
حرفی داشتید تو ناشناس بزنید
چک میکنم و جواب میدم
امشب هستم تا دیروقت🙃
[لینک ناشناس تو بیو کانال هستش]