♥️🍃•••﴿ٺَـبـَسُّمْدِݪْـفَـࢪیٖـبْ﴾•••🍃♥️
•●❥ ═━━━━✥♥️✥━━━━═ •●❥
#part_8
رخوت آن بیهوشی که از تنش جدا شد با یادآوری ترسی که امشب تجربه کرده
بود، بدون آن که خجالت بکشد، بغضش ترکید و بلند گریه کرد.
ثنا که همان لحظه همراه با پتو مسافرتی برگشته بود، با دیدن گریه لیلی،
خودش را با ترس به آغوش پدرش سپرد.
دستش را دور تن ظریف دخترش حلقه کرد اما نگاهش را از دختر گریان
پیش رویش برنداشت.
میترسید از به زبان آوردن افکاری که در سرش چرخ میزد.
میترسید ناموس مردم را نیمه شب در اوج بی پناهی اش، دریده باشند.
ثنایی که حال، آرام و مظلوم هق هق میکرد را در آغوشش فشرد و نزدیک
گوشش زمزمه کرد:
- چیزی نیست بابایی...آروم باش.
لیلی صورتش را بین دست هایش گرفت و شدیدتر از قبل گریست.
دست خودش نبود.او هم آغوش پدرش را میخواست!
دقیقا مانند ثنا!
اصلا مگر
جایی امنتر از آغوش پدر در دنیا وجود داشت؟
علی که بیشتر از این نمیتوانست آرام بماند، بوسه ای روی سر ثنا نشاند و رو به
لیلی گفت:
- من نگرانم لیلی خانوم، چه اتفاقی افتاده؟
لیلی بدون آنکه گریه اش قطع شود، نگاهش را به او دوخت و نالید:
- داشتم از ترس میمردم.
همراه با ثنا، روی مبل نزدیک به او نشست و آرام پرسید:
- لطفا درست تعریف کنید چه اتفاقی افتاده که بدونم باید چیکار کنم. کسی
اذیتتون کرد؟
لیلی بغض کرده نیم نگاهی به علی انداخت و زمزمه کرد:
- دو نفر... نصف شب از دیوار پریدن داخل و شیشه های هال و شکستن...دو
سه شب پیش هم کنتور برق و قطع و وصل میکردن.
قبل از آن که علی فرصت تحلیل اتفاقات را داشته باشد، با گریه ادامه داد:
- من میترسم، تورو قرآن یه فکری به حال آزادی بابام بکنین.
مستاصل دستی به صورتش کشید.
بدهی چند صد میلیونی منصور بیشتر از آنی بود که بتواند برای پرداختش
کمکی کند.
بدون اینکه نگاهی به لیلی بیاندازد، پرسید:
- میدونین کار کیه؟
لیلی چادر نازکش را جلوتر کشید و با صدایی بغض آلود جواب داد:
- حدس میزنم از طرف...رحیم باشه.
رحیم را به خوبی میشناخت. اصلا تمام محله او را به خوبی میشناختند.
پسری الوات و خلافکار که از انجام هیچ کاری ابا نداشت.
•●❥ ═━━━━✥♥️✥━━━━═ •●❥
♥️❥••《⇦#ادامهدارد⇨》
《 هࢪ گونه کپے بࢪداࢪی با نام نویسنده از ࢪمان مـمنوع‼️ 》
✿•••﴿#هَـسْتٖۍاَمبـٰاشْ﴾•••✿
♥️࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇♥️
#part_8
دونه های تسبیح از زیر انگشتام قِل میخوردن و من باز بعد یه آشوب و استرس فکری، یه صلوات میفرستادم.
بالاخره دکتر از اتاق عمل بیرون اومد و گفت:
_خانم ستوده ....
_ بله...
_ وضع پدر شما از اونچکه فکرش رو میکردم بدتره...ما بخاطر بد شدن حالش نتونستیم تموم آب ریه هاشو بکشیم.من فعلا چند تا قرص و آمپول براش مینویسم که متاسفانه نایابه...ولی شما سعی خودتون رو بکنید بلکه به نحوی پیدا شد...تا ببینیم خدا چی میخواد.
برگه ی سفید نسخه ی پدر و گرفتم و همونجا مثل مجسمه ها خشکم زد.
خیلی دلم میخواست گریه کنم ولی اشکام انگار خشک شده بودن.
فردای اونروز افتادم دنبال داروها ،خیلی این درو اون در زدم تا بتونم سراغی از داروها بگیرم .
بعد کلی دویدن از این داروخونه به اون دارو خونه و از هلال احمر ، تونستم پیداش کنم.
کلی خوشحال شدم نشستم روی صندلی تا نوبت به نسخه ی من برسه و اسمم رو صدا بزنن که با شنیدن "صادق ستوده " فوری از جا پریدم.سرم رو از کنار گیشه ی تحویل دارو خم کردم که مسئول صندوق گفت:
_ بیست و پنج تومن.
فوری از کیفم پول در آوردم که مسئول صندوق نگاهی به اسکناسها انداخت و گفت: خانم بیست و پنج میلیون.
_ چی ؟! چه خبره آقا !! چرا اینقدر گرون!!
_ قرصها دونه ای صد هزار تومنه.که پنجاه تا نوشتن، روزی سه تا ست میشه برای پانزده روز میشه پنج میلیون، آمپول ها هم دونه ای یک و پونصده که برای ده روزه میشه بیست میلیون.... خانم این آخرین موجودی ما از این داروهه اگه نمیخواید بگید که من بدم به نسخه بعدی.
_ نه ...نه...میخوام ولی یه ساعت به من وقت بدید تا پولشو تهیه کنم.
_ باشه...ولی فقط تا یه ساعت چون قانونن نباید ما دارو رو بخاطر کمی پول نگه داریم.
_ خب من پونصد تومن کارت میکشم تا برم بقیه اش رو بیارم.
_ باشه
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہیگـانہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
♥️࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇♥️