eitaa logo
⌈ࡅߺ߳ܦ߭ܝ‌ࡅ࡙ߺܟߺࡏަߊ‌‌ܘ⌋
9.3هزار دنبال‌کننده
7.6هزار عکس
2.9هزار ویدیو
886 فایل
از جهان ماندہ فقط جان ڪہ مرا تَرڪ ڪند من چنانم ڪہ محال است ڪسے درڪ ڪند!.☕ ح‌ـرف‌هاے‌در‌گوش‌ـی↓☕ @Fh1082 ناشناسمـوטּ↓☕ https://daigo.ir/secret/51970196 تبلیغاتمـوטּ↓☕ @tabligh_haifa دراین کانال رمان هم گذاشته میشود فرق دارد با کانال فقط رمان! ×کپی×
مشاهده در ایتا
دانلود
⌈ࡅߺ߳ܦ߭ܝ‌ࡅ࡙ߺܟߺࡏަߊ‌‌ܘ⌋
یا امُّ البنینـ'س'💔 #استوری #ام_البنین [اڪیپ حاجے!"]
بودھ در لـالـایۍِ امُّ‌البـنـیـن ایـن زمـزمھ جـآنِ عـبـاسـم بھ قـربـانِ حسـیـ(؏)ـنِ فاطمھ((((:🖤
↵ یکم طولانیہ؛ اما بخونین جالبہ🌱📖 تو یونانِ باستان، سَقَراط بخاطر دِرایَتِ فراوونِش مورد ستایش بود. یہ روز کسی کہ از آشناهاش بود، اومد پیشِش و گفت: سقراط میدونی درباره‌ یکی از شاگِردات چی شنیدم؟! سقراط گفت: یہ لحظہ صبر کن ! قبـل از اینکہ بہ من چیزی بگی، میخوام یہ آزمونِ کوچک هست، پاسخ بدی. سقراط گفت: کاملا مطمئنی کہ آن‌ چہ میخوای بہ من بگی حقیقت داره ؟ مرد گفت: نہ؛ فقط در موردش شنیدم. حالا سؤالِ دوم: آن چه رو کہ در موردِ شاگردم میخوای بگی خبرِ خوبیہ؟ مرد گفت: نہ. بعد پـرسیـد: آنچہ رو کہ میخـوای در مورد شاگردم بگی، برام سودمنده؟ مرد پاسخ داد: نہ. و سقراط نتیجـہ‌گیـری کـرد: کہ اگـر میخوای بہ من چیزی رو بگی کہ نـہ حقیقـت داره و نہ خوبـہ و نـہ حتی سودمنـده؛ پس چرا اصلا اون رو بـہ من میگی🙃؟! ˼📗📍⸀
-🌲- - سِہ‌سـتاره‌داشـتَم....⭐️ و یک ماه همه بہ‌فَداے‌‌اَبی‌عَبداللّہ(ع)...🥀🙂 - -🖤-𝑴𝒚𝒄𝒉𝒏𝒍↷ ❁¦➺@tafrihgaah•°~•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂 رمـــــان چشمامو بستم و پريدم يوسف منو گرفت. دستاشو محکم دور کمرم حلقه زده بود و من سرمو از ترس به سينه اش فشردم. چند ثانيه به ای ھمان حالت ماندم تا اينکه پرسيد: شيدا خوبی؟ سرمو بلند کردم با و فاصله ی کمی تا که صورتش داشتم،به چشماش خيره شدم خدايا... چرا من اينقدر اين مرد مغرور رو دوست دارم؟چرا؟ ضربان قلبم تند شده بود که خودمو ازش جدا کردم و لباسامو از خاک نشسته رويش تکاندم يوسف چند شاخه گل برايم و چيد گفت: بفرما واسه خاطرش نزديک بود دست و پات بشکنه . گلھا رو ازش گرفتمو گفتم:ارزشش رو داشت . من منظورم لحظاتی بود که کنار و ھم دست در دست تا ھم پايين دره رفتيم.ولی او فکر کرد منظورم جدايی و طلاقه،که با ناراحتی نگام کرد با و حالتی عصبی گفت:بفرما... بيا برگرديم از که اين دشت مسخره خاطره خوشی ندارم . بالا رفتن از دره راحتتر از پايين آمدن از آن بود برگشتيم خونه.گلھا رو گذاشتم توی يه ليوان آب که ديدم يوسف به کف دستش نگاه ميکنه.دستش خونی بود.پس چرا حرفی نزد که دستشو زخمی کرده؟ با! نگرانی جلو رفتمو کف دستشو نگاه کردم: چی شده؟ _ھيچی... به سنگريزه ھای دره گرفته . _ چرا زودتر نگفتی...بيام برات ببندم . نگام ميکرد که گفت چيزی نداريم که ببنديش، ولش کن رفتم سراغ ساکم يه شال قديمی ولی نخی داشتم در آوردمو با و دندونم يه تيکه ی بزرگ ازش پاره کردم که يوسف با صدايی ناراحت گفت اَه اون نه ... اومدم سمتشو ھمونطور که دستشو ميبستم گفتم: ، چرا اين نه؟ زمزمه کرد:خيلی بھت ميومد . لحظه ای نگاش کردم.چشمای اونم انگار فقط منتظر يه جرقه بود.درست مثل من دستشو بستم و گفتم:پيش تو،ارزشی نداره . ذوقی کرد که رنگ نگاشو عوض کرد.سعی داشت پنھانش کنه ولی نتونست دستشو که بستم نگاش کردمو گفتم: ممنونم که امروز منو بردی دشت ّعشاق . لبخند بی رنگی و زد نشست کنار کرسی براش چايی ريختم و بردم که گفت: چون بردمت اونجا اينقدر تحويلم ميگيری؟ خنديدم نه امروز واقعا اذيت شدی...دستتم که داغون کردی، من شرمنده شدم زير لب گفت: کاش ھمه چی رو ميدونستی تا بيشتر شرمنده ميشدی . خودمو به زدم نشنيدن و پرسيدم: چيزی گفتی؟ _نه...ھيچی . مغرور خودخواه، حتی نميخواست اعتراف کنه که چقدر به او ھم خوش گذشته.وقتی ھمون دومتر آخر دره رو پريدم و يوسف منو محکم گرفت، از فشار دستاش دور کمرم فھميدم که ميخواد توی آغوشش بمونم،ولی به زبون نياورد.حرصی ميخوردم از دست اين کاراش اما با خودم عھد کردم مجبورش کنم حرف بزنه.اونروز پر خاطره ھم گذشت.شب شده بود يه. روز سخت رو گذرونده بوديم و قرار بود دوباره ساعت 5 صبح راه بيافتيم سمت تھران.ھمونطور که زير کرسی دراز کشيده بودم ، نگاھی به يوسف که خودش به رو خواب زده بود انداختم. دلم دوباره براش پر کشيد.ميخواستم کنارم باشه.دنبال يه بھونه بودم که صدای زوزه ی چند گرگ به گوشم رسيد با. ترس گفتم:يوسف...بيداری؟اين صدای چيه؟ _چيزی نيست گرگه...گرسنه اند ميخوان حمله کنند روستا . فوری از جا پريدمو پرسيدم از روی ديوار ميتونن بپرن بيان تو حياط؟ _آره...چطور؟ _پس چرا اينقدر راحت دراز کشيدی؟نکنه بيان تو حياط . _ من از که گرگ نميترسم تو فکر خودت باش . اگرچه خوب فھميدم که ميخواد منو بيشتر بترسونه،ولی بازم وانمود کردم ميترسم و بالشتمو برداشتم و گذاشتم کنار يوسف و گفتم: وای من ميترسم . زير لحاف فرو رفتم که گفت: نترس... من اينجام . دوباره گفتم: اصلا بيا امشب برگرديم . _ خسته ام ميخوام بخوام . زوزه ای دوباره که انگار صداش نزديکتر شده بود باعث شد،واقعا بترسم.نفھميدم چکار ميکنم و سرمو يکباره چسباندم به سينه ی يوسف و با گريه گفتم:وای من امشب باز کابوس ميبينم...ميدونم . خنديد.بلند بلند.حرصم گرفت.دستشو انداخت روی شونه و گفت: بخواب من بيدارم... کم کم آرامشی عميق از عطر لباسش مستم کرد.چشمام گرم گرم و شد خوابم برد ..... ‼️ڪپے‌ممنـۅع❌❌ 🍂 🍁🍂 🍂🍁🍂 🍁🍂🍁🍂 🍂🍁🍂🍁🍂 🍁🍂🍁🍂🍁🍂 🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂 رمـــــان نيمه ھای شب بود که چشمانم مستی خوابو کنار يه و زد لحظه باز شد ھمين که ديدم يوسف بيداره،دوباره چشمامو بستم.متوجه ی من نشد.توی تاريکی نشسته بود و خيره شده بود به پنجره ی خونه که ازش ماه پيدا بود.چرا؟! نميدونستم.کمی بعد سرانگشتان داغ و تبدارش روی موھام لغزيد.نوازشش داشت منو دوباره به خواب دعوت ميکرد که صدای ضعيف زمزمه اش رو شنيدم: شيدا...شيدا...ديروز يه لحظه،وقتی توی آغوشم بودی حس کردم، قلبت چقدر و تند تند ميزنه.بگو ...بگو ھنوز دوستم داری؟چرا شال قشنگتو بخاطر من پاره کردی؟ چرا گفتی اين شال پيش من ،ارزشی نداره؟...باور کنم که ھنوز دوستم داری؟ با نوک انگشتش روی گونه ھامو نوازش کرد و گفت از من ديوونه تر ديده بودی؟ اونقدر که بيدار بشينم تا بخوابی بعد يه دل سير نگات کنم، باھات حرف بزنم،ببوسمت !؟ نفس بلندی کشيد و دوباره زمزمه کرد: خدايا اين چه حاليه من دارم؟ چرا اينجوری شدم؟ زنم پيشمه اينجوريم، اگه بذاره بره چکار کنم؟ نفسم از رو شدت ذوق شنيدن حرفاش حبس کرده بودم،که دستامو توی دستای مردونش جا و داد دوباره کنارم دراز کشيد.بوسه به ای سر انگشتانم و زد گفت:شيدای من...بمون پيش يوسف...نرو... تو رو خدا نرو... چقدر خودمو نگه داشتم تا اشک چشمام سرازير نشه.خدايا چرا يوسف بايد شبا اينقدر عاشق باشه و روزھا انکار کنه؟چرا ؟ ھمونطور که دستام ميون دستان گرمش بود، دوباره خوابم برد.ساعت 5صبح که شد ،يوسف بيدارم کرد . _شيدا...بيدار شو بايد راه بيافتيم . نشستم و دستامو محکم به سمت بالا کشيدمو گفتم: خيلی زوده...کاش بازم ميمونديم _بمونيم واسه چی؟ شما که گل ھاتو چيدی . زير لب زمزمه کردم: ولی تازه تو داشتی حرفاتو ميزدی . _چيزی گفتی؟ _ .نه ساکم رو برداشتمو رفتم و رفتم نشستم توی ماشين.يوسف ھم نشست پشت فرمون و راه افتاد.ھنوز خوابم ميومد.واسه ھمين چشمامو بستم و باز خوابيدم.خورشيد که طلوع کرد،نورش صاف نشست توی صورتم و بيدارم کرد.نشستم روی صندليم که يوسف گفت: یه جا نگه ميدارم صبحانه بخوريم . تکيه به زدم صندليم که ادامه داد: گل ھاتو داشتی جا ميذاشتی؟ _وای يادم رفت . _آوردمشون . لبخند زدم که اونم با لبخند نگام کرد و پرسيد:حالا تکليف اين گلھا چيه؟ تصميمتو گرفتی؟ مصمم گفتم:بله...تکليفش ھمونيه که قبل بود... شما چرا تلاشی نکردی؟ اين آخرين مھلتی بود که داشتی . _فايده نداره... تو تصميمتو عوض نمیکنی که _ از تو کجا ميدونی نظرم عوض نميشه؟ حرفتو ميزدی تا ببينی نظرم عوض ميشد يا نه _ تو خوب ميدونی که من نميتونم حرفامو رو در رو بھت بزنم . _ چرا ميتونی.چطور ديشب، چطور شب قبل زدی؟ لحظه ای نگاه متعجبش به رو من دوخت.نميدونم چرا اون حرفو زدم ولی کاش نميگفتم . عصبی و شد فرياد زد: تو بيدار بودی؟! چرا پس ھيچی نگفتی؟ _ چرا بايد بگم؟ تا باز بشی يه مغرور و ھمون حرفاتم بھم نزنی . پوزخندی با و زد عصبانيت گفت: اون حرفا از رو سرت بنداز بيرون.... من ھمون يوسف قبليم...ميخوای باھام بمون، نميخوای.... با ناراحتی نگاش کردمو گفتم:يوسف واقعا اين حرف آخرته؟حاضری بخاطر غرورت، از منو دست بدی ولی به من ،به ھمسرت،محبت نکنی تا غرورت نشکنه؟يوسف تو خيلی خودخواھی . فرياد زد : من ھمينم . مصمم و جدی گفتم: پس متاسفم... من ديگه نميتونم با اين وضع برگردم سر زندگيم . محکم دادزد: به جھنم...برو به درک... تو ھم خودخواھی...حاضری بخاطر خودت ،پيش پات زانو بزنم؟ نخير... منم ديگه نميخوامت...شيدا واسه ی من مُرد . بغض کردم و ساکت شدم ولی او آروم نشد.مشت محکمی زد روی فرمون ماشينو باز داد کشيد: کاش زودتر از زندگيم بری بيرون تا راحت شم...ديگه نميخوام ببينمت... حواسش اصلا به جاده نبود.مدام منو نگاه ميکرد.نميدونم دنبال چی توی صورتم ميگشت که نگاھشو ازم برنميداشت.دوباره فرياد زد: توفقط بلدی منو خوب روانی کنی...ديوونه... _يوسف جلوتو نگاه کن...باشه...برگشتيم طلاق ميگيريم . اصلا صدامو نشنيد و ھمونطور داد ميزد: پس چی...فکر کردی ميگم برگرد سر زندگيت؟ ميخوام صدسال سياه برنگردی...بروبه جھنم . نگاه به من جای يوسف به جاده بود،فرياد زدم: بسه جلوتو نگاه اما توجھی نکرد.چشماش به جاده بود ولی حواسش جمع نبود بی اختيار اشکام از حرفاش روی صورتم چکيد تا که اشکامو ديد ديوونه تر شد،باز دادزد: ديگه واسه چی گريه ميکنی؟ تو که به تک تک آرزوھات رسيدی ! نگاھش به من بود که لحظه ای چشمم به جاده افتاد ما. توی لاين مخالف بوديم و کاميونی درست مقابلمون بود و مدام داشت چراغ ميزد.صدای بوق ممتد کاميون با جيغ من يکی شد : يوسف.... ........... ‼️ڪپے‌ممنـۅع❌❌ 🍂 🍁🍂 🍂🍁🍂 🍁🍂🍁🍂 🍂🍁🍂🍁🍂 🍁🍂🍁🍂🍁🍂 🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
من از عمقِ وجودِ خود، خدایم را صدا کردم !🌼 نمیدانم چه میخواهی؛ ولی برا؎ تو، برا؎ رفع غم‌هایت، برا؎ قلب زیـبـایـت، بـرا؎ آرزوهـــــایـت‌ بـه‌ درگاهش دعا کردم؛ می‌دانم خدا از آرزوهایت خبر دارَد، یقین‌دارم دعاهایَم اَثر دارد ꧇)💛. . 🌙
ـآنچھ‌گذشت‌بر‌احوال‌‌مـآ!!"🌎" ـشبتـون‌بخـیر‌اهالـــــی‌‌جـان"🦋" ـبی‌گمان‌لحظه‌ی‌خلق‌تــ‌ط‌ُـو‌"آرھ‌رفیق‌خود‌تـ‌طُ‌ـو" ـخداعاشق‌بود...!!-"🚎" -💙-𝑴𝒚𝒄𝒉𝒏𝒍↷ ❁¦➺@tafrihgaah•°~
ـتا‌خـدآهسـت،به‌مخلوق‌دمی‌تڪیه‌مڪن..(: ـسلآم‌وعرض‌ادب‌اھالـی‌جـان...!!"❤️"