eitaa logo
⌈ࡅߺ߳ܦ߭ܝ‌ࡅ࡙ߺܟߺࡏަߊ‌‌ܘ⌋
9.3هزار دنبال‌کننده
7.6هزار عکس
2.9هزار ویدیو
886 فایل
از جهان ماندہ فقط جان ڪہ مرا تَرڪ ڪند من چنانم ڪہ محال است ڪسے درڪ ڪند!.☕ ح‌ـرف‌هاے‌در‌گوش‌ـی↓☕ @Fh1082 ناشناسمـوטּ↓☕ https://daigo.ir/secret/51970196 تبلیغاتمـوטּ↓☕ @tabligh_haifa دراین کانال رمان هم گذاشته میشود فرق دارد با کانال فقط رمان! ×کپی×
مشاهده در ایتا
دانلود
🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀 🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀 🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀 🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀 🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀 🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀 🕊🥀🕊🥀🕊🥀 🥀🕊🥀🕊🥀 🕊🥀🕊🥀 🥀🕊🥀 🕊🥀 🥀 بـِـسْم‌ِࢪبـّـ‌الــ؏ِــشْق🕊 ࢪمـٰـان اشک از چشمانم چکید.من با او چه کردم؟! کسی که یکبار حتی یکبار دستش به رویم بلند نشده بود ! حالا مرا به باد کتک گرفته بود و بخاطرش اینچنین عصبی بود ؟! ...این زخم را من به قلبش زدم. ...من . _ بهروز ... دستم را آرام به سمت صورتش دراز کردم و روی گونه اش کشیدم.لحظه ای چشمانش را بست و قطره اشکی از زیر پلک چشمانش روی گونه اش ظاهر شد. با شست دستم اشکش را پاک کردم و گفتم: _ من این بلا رو سرت آوردم...پس میمونم...میخوام باور کنی که چه قدر پشیمونم. دستم را محکم پس زد و فریاد کشید: _ بله میدونم ، فکر نکن یادم میره که تو مسبب همه ی بد بختیای منی میل خودته...میخوای بمونی بمون...ولی تضمین نمیکنم که باز دستم روت بلند نشه لبخندی زدم به وسعت تلخی همه ی لبخندهایی که روی لب بهروزِ من خشکیده بود و دیگر زنده نمیشد. با همان لبخند تلخ گفتم: _میدونم و میمونم. دندانهایش را محکم بهم فشرد و به سمت در رفت.از همان نحوه ی بستن در اتاق فهمیدم که بهروز دیگر مثل قبل نمیشود. عید شده بود.مانتوی پانصد و پنجاه هزار تومانی و کفشهای شیک مجلسی و کیف سِتش ، مرا خاص کرده بود.گرچه لبخند رضایت بهروز باعث افتخارم بود ولی هر جاییکه میرفتیم نگاه همه جذب من میشد.حتی خاله بدری با آن چشمهای ضعیفش ، با دیدنم گفت: _ به به عروس خانم...چه تیپی ! .جوابی نداشتم جز همان جمله ی تکراریِ چشماتون قشنگ میبینه اما اولین عید مشترک زندگی منو بهروز فقط با پوشیدن آن مانتوی خاص ، خاص ، نشده بود.یک اتفاق غیر منتظره در راه بود.هنوز منزل خاله بدری بودیم که باز داریوش دادفر آمد.بعد از آن پیشنهاد سه روز اقامت در هتلپنج ستاره اش در کیش ، به عنوان کادوی ازدواج ما ، هنوز هم بهروز با او سر سنگین بود. و من هم هنوز درگیر پاسخ یک سوال که چرا بهروز از کادوی سخاوتمندانه ی داریوش ، مثل من ذوق زده نشد.دقیقا مقابل من نشست و باز نگاهش میخ صورتم شد.چرخیدم سمت بهروز که بی مقدمه گفت: _بهروز جان...نیومدی کادوی ازدواجت رو ازم بگیری. بهروز که ترجیح میداد خودش را سرگرم پوست کندن یک سیب نشان دهد گفت: _ وقت کیش اومدن نداریم. صدای داریوش باز شنیده شد: _ الان که داری ...میخوای به بچه ها زنگ بزنم واسه دو سه روز دیگه بهترین اتاق هتل رو براتون کنار بذارم ؟ بی اختیار ذوق کردم و گفتم : _ واااای بهروز !...بریم ؟! اخم محکم بهروز سمتم حواله شد و با لبخندی متناقض با اخمش ، رو به من گفت: _مهناز جان مگه قرار نبود ، چند روزی بریم خونه ی عمه سوسن، شمال ؟! آنقدر گیج بودم که اشاره ی بهروز را نگیرم و گفتم: _ نه...عمه سوسن که خودش مسافرته. بهروز نفسش را محکم بیرون داد و گفتم: _پس چرا به من نگفتی ؟ داریوش باز گفت: _ پس انگار وقت خالی پیدا شد ...تلفن بزنم واسه پس فردا یا نه ؟ بهروز با جدیت گفت : _ نه پس فردا نمیرسیم...فقط یه روز طول میکشه بریم چمدونمون رو ببندیم ، بعدش هم الان نه بلیط هواپیما پیدا میشه نه قطار. داریوش که انگار اصرار زیادی برای دادن کادوی ازدواج ما داشت گفت: _اتفاقا با اون آژانس هوایی که قرارداد دارم ، واسه پس فردا پنج تا بلیط هواپیما ، خالی داریم ...بگم دو تاش رو واستون نگه دارن؟ با شوق چرخیدم سمت بهروز و گفتم : _ وااای بهروز ، جانِ من ، نه نگو . بهروز نگاه پُر از حرفش را اول به من ، بعد به داریوش دوخت و گفت: _ باشه... از خوشحالی ناخواسته جیغی زدم که بهروز اخمی حواله ام کرد و خاله بدری ، کنایه ای جانانه. _ زنم زنای قدیم...آب بی اجازه ی شوهرشون نمیخوردن ، حالا هی این بیچاره چشم و ابرو میاد ، تو نمیگیری ؟! خشکم زد.توقع همچین حرفی رو از خاله بدری اونم مقابل بهروز و داریوش نداشتم.بهروز فقط نفس عمیق کشید ولی داریوش بلند خندید و من با ناراحتی سیب پوست گرفته ی میان دستم را دوباره روی پیش دستی گذاشتم و ترجیح دادم ، لب به هیچی نزنم. ❌ڪپۍ‌از‌ࢪمــان‌ممنۅع(حࢪام)❌ 🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⌈ࡅߺ߳ܦ߭ܝ‌ࡅ࡙ߺܟߺࡏަߊ‌‌ܘ⌋
"🌸" ۰••دور گـردوݩ گـر دو روزے بر مـراد مـا نرفت دائمـا یڪسـان نباشـد حـال دوراݩ غـم مخـور••۰ خـدا
ـآنچھ‌گذشت‌بر‌احوال‌‌مـآ!!"🌎" ـشبتـون‌بخـیر‌اهالـــــی‌‌جـان"🦋" ـبی‌گمان‌لحظه‌ی‌خلق‌تــ‌ط‌ُـو‌"آرھ‌رفیق‌خود‌تـ‌طُ‌ـو" ـخداعاشق‌بود...!!-"🚎" -💙-𝑴𝒚𝒄𝒉𝒏𝒍↷ ❁¦➺@tafrihgaah•°~
آیا فقط ایتای من هنگه💔😐 یا شما ها هم تو دردم شریکید💔💔💔
⌈ࡅߺ߳ܦ߭ܝ‌ࡅ࡙ߺܟߺࡏަߊ‌‌ܘ⌋
خیر شریک نیستیم
متاسفم واست باید همدرد باشی باهام💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
5637765855.pdf
3.35M
📚ترانه‌ات میشوم📚 نویسنده : Miss farnoosh ژانر : 💠خلاصه : داستان در مورد دختریه که به دلایلی با پدر بزرگش زندگی میکنه…در این بین مسائلی پیش میاد که…..
4_5951882815992760485.pdf
3.04M
📚پرتگاه‌عشق📚 نویسنده : ژانر : 💠خلاصه: داستان از اونجایی شروع میشه که مردی طی یک تصادف کارش به بیمارستان می کشه و در اونجا از پزشکی به نام دکتر شریف می خواد که مواظب دخترش باشه.. و بعد از فوت مرد پسر مجبور میشه دختر رو ببره خو نه خودش و از اونجا داستان لجبازی این ۲ نفر شروع میشه.