🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🥀🕊🥀🕊🥀
🕊🥀🕊🥀
🥀🕊🥀
🕊🥀
🥀
بـِـسْمِࢪبـّـالــ؏ِــشْق🕊
ࢪمـٰـان#مــاٺ
#پــاࢪٺ18
اشک از چشمانم چکید.من با او چه کردم؟! کسی که یکبار حتی یکبار
دستش به رویم بلند نشده بود ! حالا مرا به باد کتک گرفته بود و بخاطرش
اینچنین عصبی بود ؟! ...این زخم را من به قلبش زدم. ...من .
_ بهروز ...
دستم را آرام به سمت صورتش دراز کردم و روی گونه اش کشیدم.لحظه
ای چشمانش را بست و قطره اشکی از زیر پلک چشمانش روی گونه اش
ظاهر شد.
با شست دستم اشکش را پاک کردم و گفتم:
_ من این بلا رو سرت آوردم...پس میمونم...میخوام باور کنی که چه قدر
پشیمونم.
دستم را محکم پس زد و فریاد کشید:
_ بله میدونم ، فکر نکن یادم میره که تو مسبب همه ی بد بختیای منی
میل خودته...میخوای بمونی بمون...ولی تضمین نمیکنم که باز دستم روت
بلند نشه
لبخندی زدم به وسعت تلخی همه ی لبخندهایی که روی لب بهروزِ من
خشکیده بود و دیگر زنده نمیشد. با همان لبخند تلخ گفتم:
_میدونم و میمونم.
دندانهایش را محکم بهم فشرد و به سمت در رفت.از همان نحوه ی بستن
در اتاق فهمیدم که بهروز دیگر مثل قبل نمیشود.
عید شده بود.مانتوی پانصد و پنجاه هزار تومانی و کفشهای شیک مجلسی و
کیف سِتش ، مرا خاص کرده بود.گرچه لبخند رضایت بهروز باعث افتخارم
بود ولی هر جاییکه میرفتیم نگاه همه جذب من میشد.حتی خاله بدری با
آن چشمهای ضعیفش ، با دیدنم گفت:
_ به به عروس خانم...چه تیپی !
.جوابی نداشتم جز همان جمله ی تکراریِ چشماتون قشنگ میبینه
اما اولین عید مشترک زندگی منو بهروز فقط با پوشیدن آن مانتوی خاص ،
خاص ، نشده بود.یک اتفاق غیر منتظره در راه بود.هنوز منزل خاله بدری
بودیم که باز داریوش دادفر آمد.بعد از آن پیشنهاد سه روز اقامت در هتلپنج ستاره اش در کیش ، به عنوان کادوی ازدواج ما ، هنوز هم بهروز با او
سر سنگین بود.
و من هم هنوز درگیر پاسخ یک سوال که چرا بهروز از کادوی سخاوتمندانه
ی داریوش ، مثل من ذوق زده نشد.دقیقا مقابل من نشست و باز نگاهش
میخ صورتم شد.چرخیدم سمت بهروز که بی مقدمه گفت:
_بهروز جان...نیومدی کادوی ازدواجت رو ازم بگیری.
بهروز که ترجیح میداد خودش را سرگرم پوست کندن یک سیب نشان دهد
گفت:
_ وقت کیش اومدن نداریم.
صدای داریوش باز شنیده شد:
_ الان که داری ...میخوای به بچه ها زنگ بزنم واسه دو سه روز دیگه
بهترین اتاق هتل رو براتون کنار بذارم ؟
بی اختیار ذوق کردم و گفتم :
_ واااای بهروز !...بریم ؟!
اخم محکم بهروز سمتم حواله شد و با لبخندی متناقض با اخمش ، رو به
من گفت:
_مهناز جان مگه قرار نبود ، چند روزی بریم خونه ی عمه سوسن، شمال ؟!
آنقدر گیج بودم که اشاره ی بهروز را نگیرم و گفتم:
_ نه...عمه سوسن که خودش مسافرته.
بهروز نفسش را محکم بیرون داد و گفتم:
_پس چرا به من نگفتی ؟
داریوش باز گفت:
_ پس انگار وقت خالی پیدا شد ...تلفن بزنم واسه پس فردا یا نه ؟
بهروز با جدیت گفت :
_ نه پس فردا نمیرسیم...فقط یه روز طول میکشه بریم چمدونمون رو
ببندیم ، بعدش هم الان نه بلیط هواپیما پیدا میشه نه قطار.
داریوش که انگار اصرار زیادی برای دادن کادوی ازدواج ما داشت گفت:
_اتفاقا با اون آژانس هوایی که قرارداد دارم ، واسه پس فردا پنج تا بلیط
هواپیما ، خالی داریم ...بگم دو تاش رو واستون نگه دارن؟
با شوق چرخیدم سمت بهروز و گفتم :
_ وااای بهروز ، جانِ من ، نه نگو .
بهروز نگاه پُر از حرفش را اول به من ، بعد به داریوش دوخت و گفت:
_ باشه...
از خوشحالی ناخواسته جیغی زدم که بهروز اخمی حواله ام کرد و خاله
بدری ، کنایه ای جانانه.
_ زنم زنای قدیم...آب بی اجازه ی شوهرشون نمیخوردن ، حالا هی این
بیچاره چشم و ابرو میاد ، تو نمیگیری ؟!
خشکم زد.توقع همچین حرفی رو از خاله بدری اونم مقابل بهروز و داریوش
نداشتم.بهروز فقط نفس عمیق کشید ولی داریوش بلند خندید و من با
ناراحتی سیب پوست گرفته ی میان دستم را دوباره روی پیش دستی
گذاشتم و ترجیح دادم ، لب به هیچی نزنم.
❌ڪپۍازࢪمــانممنۅع(حࢪام)❌
🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊
⌈ࡅߺ߳ܦ߭ܝࡅ࡙ߺܟߺࡏަߊܘ⌋
"🌸" ۰••دور گـردوݩ گـر دو روزے بر مـراد مـا نرفت دائمـا یڪسـان نباشـد حـال دوراݩ غـم مخـور••۰ خـدا
ـآنچھگذشتبراحوالمـآ!!"🌎"
ـشبتـونبخـیراهالـــــیجـان"🦋"
ـبیگمانلحظهیخلقتــطُـو"آرھرفیقخودتـطُـو"
ـخداعاشقبود...!!-"🚎"
-💙-𝑴𝒚𝒄𝒉𝒏𝒍↷
❁¦➺@tafrihgaah•°~
⌈ࡅߺ߳ܦ߭ܝࡅ࡙ߺܟߺࡏަߊܘ⌋
خیر شریک نیستیم
متاسفم واست باید همدرد باشی باهام💔
5637765855.pdf
3.35M
📚ترانهات میشوم📚
نویسنده : Miss farnoosh
ژانر : #عاشقانه #طنز
💠خلاصه :
داستان در مورد دختریه که به دلایلی با پدر بزرگش زندگی میکنه…در این بین مسائلی پیش میاد که…..
#باهمبخوانیم
#پیدیاف
4_5951882815992760485.pdf
3.04M
📚پرتگاهعشق📚
نویسنده : #homa_moscow
ژانر : #عاشقانه #همخونه_ای
💠خلاصه:
داستان از اونجایی شروع میشه که مردی طی یک تصادف کارش به بیمارستان می کشه و در اونجا از پزشکی به نام دکتر شریف می خواد که مواظب دخترش باشه..
و بعد از فوت مرد پسر مجبور میشه دختر رو ببره خو نه خودش و از اونجا داستان لجبازی این ۲ نفر شروع میشه.
#باهمبخوانیم
#پیدیاف