eitaa logo
⌈ࡅߺ߳ܦ߭ܝ‌ࡅ࡙ߺܟߺࡏަߊ‌‌ܘ⌋
9.3هزار دنبال‌کننده
7.6هزار عکس
2.9هزار ویدیو
886 فایل
از جهان ماندہ فقط جان ڪہ مرا تَرڪ ڪند من چنانم ڪہ محال است ڪسے درڪ ڪند!.☕ ح‌ـرف‌هاے‌در‌گوش‌ـی↓☕ @Fh1082 ناشناسمـوטּ↓☕ https://daigo.ir/secret/51970196 تبلیغاتمـوטּ↓☕ @tabligh_haifa دراین کانال رمان هم گذاشته میشود فرق دارد با کانال فقط رمان! ×کپی×
مشاهده در ایتا
دانلود
💚✨💚✨💚✨💚✨💚✨💚 💚✨💚✨💚✨💚✨💚✨ 💚✨💚✨💚✨💚✨💚 💚✨💚✨💚✨💚✨ 💚✨💚✨💚✨💚 💚✨💚✨💚✨ 💚✨💚✨💚 💚✨💚✨ 💚✨💚 💚✨ 💚 《به نام خالق عاشقی》 💚کوله بار عشق💚 : 🌺مصطفی🌺 الان شماها میخواید اینجا بمونید؟؟یکیتون بره من و امیر اینجاییم.. ÷نه هستیم. +برو..لازم نیست تو باشی..علی سامان شماها هم برید. علی:این چه حرفیه. +ناموسا برید. علی:😐وقت شوخی نیست مصطفی. +پس ماهی که جمعه نداره وقت شوخیه؟؟ سامان:از دست تو!😂خیلی خب میریم..حسین میرسونیمت. ÷من اینجا میمونم. +صدامو کلفت کردمو اداشو در اوردم و گفتم:من اینجا میمونم!!رئیس جمهور،نمیخواد اینجا بمونی برو خونت بگیر بخواب. ÷یعنی من دارم برات. +باشه فقط برووو. ÷خدافظ. علی:خدافظ. سامان:خدافظ. +برید که برنگردید.. حسین برگشت سمت من. غلط کردم برووو. ÷سری از نشانه ی تاسف دادم و رفتم بیرون.
💚✨💚✨💚✨💚✨💚✨💚 💚✨💚✨💚✨💚✨💚✨ 💚✨💚✨💚✨💚✨💚 💚✨💚✨💚✨💚✨ 💚✨💚✨💚✨💚 💚✨💚✨💚✨ 💚✨💚✨💚 💚✨💚✨ 💚✨💚 💚✨ 💚 《به نام خالق عاشقی》 💚کوله بار عشق💚 : 🌺مصطفی🌺 یعنی خدا نکنه داداش بزرگ داشته باشی.‌..بدبختی ×چرا بعضی مواقع به کارت میان +اخخخ یادم رفت به مجتبی خبر بدم یعنی اگه بدم... فاتحم خوندست اونم کییی مجتبی که کلا با من مشکل داره ×باتو مشکل نداره!با زن نگرفتنت مشکل داره +کلا همشون با زن گرفتن من مشکل دارن،بزار این مشکلات تموم شه اونوقت زن میگیرم. ×اصلا نترس!مشکلات عمرا تنهات بزارن..تازه ازدواج کنی یه جور دیگه مشکله. +اون که اره. ×تو الان نمیری سرکار؟ +بابا مرخصی گرفتم. ×چه پسر خوبی. +اختیار داری،فدام شی. ×به قول زهرا:هروقت زن گرفتی زنت فدات میشه. +اون‌ که قطعا فدام میشه!ازخداشم باشه. نجیب نیستم که هستم پول ندارم که دارم ماشین ندارم که دارم قد ندارم که دارم خونه ندارم که دارم خوشکل نیستم که هستم. ×چیزی جا نذاشتی؟ +خیر. ×مسخره کلا تو مسخره ای. +رو دادم بت هااا ببند اون فکتو. ×بی تربیت. +قشنگ یعنی قشنگاااا به تو رفتم.
⌈ࡅߺ߳ܦ߭ܝ‌ࡅ࡙ߺܟߺࡏަߊ‌‌ܘ⌋
بلاخره ما هم برف دیدیم😂😂
واااقعا؟؟؟خوش بحالتون ما اینجا افتابه😐😂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀 🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀 🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀 🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀 🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀 🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀 🕊🥀🕊🥀🕊🥀 🥀🕊🥀🕊🥀 🕊🥀🕊🥀 🥀🕊🥀 🕊🥀 🥀 بـِـسْم‌ِࢪبـّـ‌الــ؏ِــشْق🕊 ࢪمـٰـان فوری لبم را گزیدم و سرم را از او برگرداندم.دیوانه بود ! تعادل نداشت.اگر یک لحظه بهروز نگاه داریوش را دیده بود ، از همان جا برمیگشتیم تهران. تَن به سکوت اجباری دادم تا رسیدیم هتل.هتلی بسیار زیبا و مجلل. قابل وصف نبود. وارد ساختمان هتل که شدیم ، داریوش رو به یکی از مهمانداران هتل که تعظیمی به داریوش کرد گفت: _ مهمان اختصاصی من هستند...اتاق مخصوص مهمان های خاصمون رو بهشون بدید. _چشم قربان. داریوش دستش را به سمت مبلمان راحتی درون لابی دراز کرد و گفت: بفرمایید یه چایی یا قهوه با هم بخوریم تا اتاقتون حاضر بشه. روی مبل راحتی درون لابی نشستیم که داریوش هم همراهمان آمد.انگار اصلا کاری جز همراهی ما نداشت .نگاهم به اطراف میچرخید و همه ی جزئیات رو از نظر میگذراند. لااقل دیدن قشنگی هتل داریوش بهتر بود از غافلگیر شدن توسط نگاه گاه و بی گاه خودش . داریوش گفت: _ما اینجا دو تا سالن غذاخوری داریم...یکی مدرن و لاکچری ، یکی هم سنتی و طبق فرهنگ و آداب و رسوم مردم محلی جنوب. سعی داشتم آنقدر نگاهم را سرگرم دیدن کنم تا حتی اتفاقی هم به سمت داریوش نرود.اما خودش نگذاشت و پرسید: _ مهناز خانم...میخواید بریم اطراف رو نشونتون بدم ؟ از سوالش شوکه شدم. چرا میخواست هتلش را به من فقط نشان دهد ؟! زیر چشمی به بهروز نگاه کردم.از ضربه ی سرانگشتان دستش روی دسته ی مبل راحتی ، پی به عصبانیتش بردمفوری سرم را پایین انداختم و تا بهانه ای دست بهروز ندهم که من به داریوش خیره شدم و او را آنقدر پر رو کردم. _ نخیر ممنون. خندید بلند و بی دلیل . _ شما چرا راحت نیستید ؟ راحت باشید...کلیه ی غذاها و سرویس رفاهی هتل برای شما در این سه روز رایگانه...استفاده کنید، از این فرصت ها کم پیش میاد. از این خالت تکبرش بدم آمد.انگار من و بهروز را کشانده بود تا پولش را به رخمان بکشد . مخصوصا که بعد از آن دعوت به گردش در هتل ، پایش را روی پای دیگر انداخت و تکیه زد به پشتی مبلش و نگاهش را سمت بهروز چرخاند و مغرورانه نگاهش کرد. ❌ڪپۍ‌از‌ࢪمــان‌ممنۅع(حࢪام)❌ 🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊
🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀 🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀 🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀 🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀 🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀 🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀 🕊🥀🕊🥀🕊🥀 🥀🕊🥀🕊🥀 🕊🥀🕊🥀 🥀🕊🥀 🕊🥀 🥀 بـِـسْم‌ِࢪبـّـ‌الــ؏ِــشْق🕊 ࢪمـٰـان بهروز عصبی بود.میدانستم با ورودمان به اتاق هتل ، با او یک دعوای حسابی خواهم داشت.چای آمد . گارسون ، فنجان های چای را مودبانه مقابلمان قرار داد و بعد کمر صاف کرد و پرسید: _ امری باشه قربان . داریوش جواب داد: _میتونی بری. داریوش نگاهی به ساعت طلایش انداخت و گفت : _ تا یه ساعت دیگه وقت ناهاره...چاییتون رو که میل کردید ، همراه مهماندار اتاقتون رو نشونتون میدم....سر ساعت یک هم توی سالن مدرن ، منتظرتون هستم....ناهار رو توی این سالن میخوریم ، واسه شام میریم سالن سنتی. نگاهم بی اختیار یک لحظه به سمت داریوش رفت که فوری ، با نگاهش مرا غافلگیر کرد و پرسید: _خوبه ؟...راضی هستید مهناز خانم؟ معذب شدم.چرا مدام روی سخنش من بودم ؟ وای که اگر بهروز میخواست بهانه بگیرد ، تک تک کارهای داریوش بهانه ای بود برای بهروز . که گرفت. صدای فریاد بهروز در اتاق هتل لرزه انداخت: _ همینو میخواستی ؟!...مرتیکه ی‌عوضی... انگار فقط میخواسته تو رو دعوت کنه بیای کیش. بعد ادای داریوش رو درآورد و گفت: _ مهناز خانم اذیت نشن ، مهناز خانم از اینجا خوشتون میاد ؟...میخواید من شما رو ببرم اطراف هتل رو ببینید ؟...مهناز خانم ؟... فریادش باز گوشم را خراشید: _ ای مهناز و کوفت...همینو میخواستی که حالا لال شدی ؟ با ناراحتی نگاهش کردم و گفتم: _ به من چه که اون عوضیه ؟! با حرصی که به عصبانیتش اضافه شد ، چشماشو برایم تنگ کرد و گفت: _مهناز به خدا .... با عصبانیت فریاد زدم : _ به خدا چی ؟!...میخوای منو بزنی واسه خاطر اون داریوش عوضی؟!...آفرین بهروز جان...آفرین...بیا بزن خودتو خالی کن. بعد با حالت قهر ، سمت تراس بزرگ اتاق رفتم و پشت میز توی تراس ، که اِشراف کامل به محوطی ی زیبای هتل داشت ، نشستم. اونقدر از دست بهروز عصبی بودم که تمام ذوق و شوقم برای آن سفر کور شد.طولی نکشید که صدای کشیده شدن پایه های صندلی مقابلم را ، روی سنگ های تراس شنیدم. کاملا چرخیدم سمت فضای دلباز محوطه ، تا بهروز در زاویه ی دیدم نباشد. _مهناز. آرامش صدایش کمی آرامم کرد ولی هنوز از دستش دلخور بودم که ادامه داد: بابا به من حق بده...مرتیکه ی هیز فکر کرده من کورم ؟! ...چشاش از کاسه در اومد از بس نگات کرد. جوابی بهش ندادم که باز به روش خودش منت کشی کرد: _ تو باشی دیوونه نمیشی ؟ با حرص گفتم: _ نه ، منو به جای اون عوضی بزن تا خالی بشی. دستش را سمتم دراز کرد و دستم را گرفت. باز کلمات حرفهایش ، طنین صدایش و لحن ملایم و مهربانش ، بهترین سحری شد که جادویم کند. _زدم عزیزم؟...بشکنه دست بهروز اگه روی مهناز نازم بلند بشه. زیر لب گفتم: _خدا نکنه. انگار جمله ام را شنید که باز گفت: _ نه خدا کنه بشکنه که شما .... با حرص گفتم: _ خدا نکنه . فشاری به دستم داد و گفت: _منو نگاه کن. حالا که نازم خریدار داشت ، لج کردم و گفتم: _ نمیخوام...ازت دلخورم. بلند گفت: _ اِی بمیره بهروز که ... فریاد زدم: _ خدا نکنه...دیوونه! خندید اما بی صدا و باز فشار دستش کلی حس به سر انگشتانم ریخت. ❌ڪپۍ‌از‌ࢪمــان‌ممنۅع(حࢪام)❌ 🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
-🎙- خدایا!دورڪن؛ ترس،استرس، بیماری،خستگی...!! آرامش‌راازتومی‌خواهم. 'برایِ همه' دنیایم‌را باتوکُّل،شادو‌آرام‌می‌ڪنم...!!
⌈ࡅߺ߳ܦ߭ܝ‌ࡅ࡙ߺܟߺࡏަߊ‌‌ܘ⌋
-🎙- خدایا!دورڪن؛ ترس،استرس، بیماری،خستگی...!! آرامش‌راازتومی‌خواهم. 'برایِ همه' دنیایم‌را باتوکُّل
ـآنچھ‌گذشت‌بر‌احوال‌‌مـآ!!"🌎" ـشبتـون‌بخـیر‌اهالـــــی‌‌جـان"🦋" ـبی‌گمان‌لحظه‌ی‌خلق‌تــ‌ط‌ُـو‌"آرھ‌رفیق‌خود‌تـ‌طُ‌ـو" ـخداعاشق‌بود...!!-"🚎" -💙-𝑴𝒚𝒄𝒉𝒏𝒍↷ ❁¦➺@tafrihgaah•°~
ـتا‌خـدآهسـت،به‌مخلوق‌دمی‌تڪیه‌مڪن..(: ـسلآم‌وعرض‌ادب‌اھالـی‌جـان...!!"❤️"
•••💛آیھ‌گـرافی‌!!•
خدایـٰا! ما از تو ناامید نمیشویم ولے دࢪ نظر داشته باش َظرفیت ڪمی داریم . . . • -🖤-𝑴𝒚𝒄𝒉𝒏𝒍↷ ❁¦➺@tafrihgaah•°~•