اونبرادرۍکہ:اَبرو بر میدارهموهاشو رنگ میکنہ لباس بلند میپوشہ صداشو نازک میکنه...!
عشوه خرکے میاد🚶🏻♂️
با ناز راه میره...
از اون مهم تر لاک میزنہ🚶🏻♂️:(
ایشون جاۍ خواهر منہ🙂
کسے نگاه چپ بهش کنہ غیرتے میشم
از ما گفتن بود✋🏼😹
#یکممَردباشیدمگہمَردبودنچشہ؟/:
-😂-𝑴𝒚𝒄𝒉𝒏𝒍↷
❁¦➺@tafrihgaah•°~•
🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🥀🕊🥀🕊🥀
🕊🥀🕊🥀
🥀🕊🥀
🕊🥀
🥀
بـِـسْمِࢪبـّـالــ؏ِــشْق🕊
ࢪمـٰـان#مــاٺ
#پــاࢪٺ23
عاشقتم مهناز...دیوونتم...خب چکار کنم که وقتی یکی مثل این آشغال
هیز نگات میکنه ، عصبی میشم...صد دفعه بهت میگم شالت رو درست
ببند، گوش نمیدی.
سرم چرخید سمتش :
_الان مشکل شما محکم بستن شال منه ؟!
نفس بلندی کشید و با اخم جواب داد:
_ مشکل من اینه که این دل لعنتی طاقت نداره ببینه کسی جز من ، نگات
میکنه.
به من چه که بقیه نگام میکنن."
"
دست به سینه نگاهش کردم. یعنی
حرف نگاهم را فهمید ولی بحث را همان جا تمام کرد و گفت:
_ جان بهروز اونجوری نگام نکن که همین حالا میام میدزدمت ها.
لبخندی از شیطنت حرفش زدم که از پشت میز برخاست و سرش را جلوی
صورتم گرفت و نگاه مهربانش را تا عمق تپش های قلبم جاری کرد و گفت:
_دوستت دارم خوشگلِ چشم قشنگِ من
بعد بوسه ای رسمی ، به عنوان معذرت خواهی به لبانم هدیه داد و گفت:
_ بریم واسه ناهار ؟
سر میز ناهار بودیم.دو نفری من و بهروز . بدون مزاحمت داریوش واقعا
غذای هتل عالی بود . بهروز اشاره ای به شیرین پلوی درون بشقابش کرد و
گفت:
_عالیه...نمیخوری ؟
_ نه من فسنجونش رو دوست دارم.
بهروز با لبخند نگاهش را به من سپرد و گفت:
_ البته تو اونقدر خودت شیرینی که بهتره شیرین پلو نخوری که میترسم
دیگه خودمو تا اتاق هتل نتونم برسونم.
از حرفش خندیدم .او هم لبخندی زد که کم کم جمع شد و نگاهش به
پشت سرم رفت.
دلم ریخت. مطمئن شدم باز سر و کله ی داریوش پیدا شده. اخمای بهروز
که در هم رفت ، شَکم به یقین تبدیل شد.با همان اخمهای محکم به من شالم اشاره کرد.بهانه ای دستش ندادم و موهای لَختم را که اصرار داشتند از
شالم بیرون بریزند ، زیر شالم زدم که صدای داریوش از پشت سرم بلند شد:
_ من توی سالن مدرن منتظرتونبودم...قرارمون اونجا بود!
وای از اینهمه همراهی بی دلیل.
پررو پررو نشست صندلی ما بین منو بهروز و گفت:
_ خب غذا چطوره ؟
و باز برای گرفتن جوابش به من خیره شد. اخم کردم و بی آنکه نگاهش
کنم گفتم:
_شما کار دیگه ای توی هتل ندارید که مدام دنبال من و همسرم هستید ؟!
با آنکه نگاهش نمیکردم ولی به وضوح متوجه ی تعجبش شدم .
_خب رسم مهمان نوازی حکم میکنه که...
نگذاشتم آداب و رسوم مهمان نوازیش را به من یاد دهد و گفتم:
_آقای دادفر ...ممنون از مهمان نوازیتون ولی با اینهمه همراهی شما ، من بیشتر فکر میکنم تحت تعقیبم تا رسم مهمان نوازی!
❌ڪپۍازࢪمــانممنۅع(حࢪام)❌
🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊
🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🥀🕊🥀🕊🥀
🕊🥀🕊🥀
🥀🕊🥀
🕊🥀
🥀
بـِـسْمِࢪبـّـالــ؏ِــشْق🕊
ࢪمـٰـان#مــاٺ
#پــاࢪٺ24
مکثی کرد و از پشت میز برخاست و گفت:
_ ببخشید قصد مزاحمت نداشتم.
با همان لحن جدی گفتم:
_ شما قصدش رو نداشتید ولی ممنون میشم که دیگه منو همسرم رو به
حال خودمون رها کنید.
داشت خیره خیره نگاهم میکرد.خیلی رو داشت.به چی خیره شده بود ،
نمیدونم. موهایم باز داشت از زیر شالم بیرون میزد که دست بردم زیر شال
و چنگی به موهایم زدم که گفت:
_ باشه...بازم معذرت میخوام واسه جسارتم...اگه کاری داشتید در خدمتم.
اینبار نگاهش کردم و فوری گفتم:
_ کاری نداریم.
سرش رو به علامت تعظیم خم کرد و رفت که بهروز زد زیر خنده . لبخندی
زدم و گفتم:
_ چطور بود ؟ خوشت اومد؟
عالی بود...رسما داغونش کردی .
_ حقش بود... حالا راحت غذامون رو میخوریم.
بعد قاشقم را سمت بشقاب بهروز دراز کردم و گفتم:
_ بذار ببینم شیرین پلوش چطوره .
اولین شب اقامت ما در هتل بود. بهروز آنقدر خسته بود که خیلی زود
خوابش برد.اما من ...
ماندم و یک دنیا فکر و خیال . کلافه توی تراس نشستم و به منظره ی
بیرون هتل خیره شدم. نسیم خنکی می وزید . هوس پیاده روی به سرم زد.
مانتو پوشیدم و شالم رو سر کردم و کلید اتاق رو از پشت در برداشتم.
از هتل که بیرون زدم ، نسیم خنکی که از سوی دریا به ساحل می وزید به
صورتم خورد.لحظه ای جلوی همان درب ورودی هتل ایستادم و نفس
بلندی کشیدم . چقدر هوا خوب بود. شبهای کیش مثل شبهای تابستان
خنک و مهتابی بود.
از پله های جلوی رویم پایین رفتم و جاده ی سنگ فرش شده ی اطراف
استخر بزرگ محوطه ی هتل را در پیش گرفتم.قدم هایم آرام و با طمانینه
بود تا از لحظه به لحظه ی آن هوای مطبوع و آن منظره ی زیبا ، لذت
ببرم.دستانم را پشتم قلاب کرده بودم و نگاهم را به پاهایم که دقیقا وسط
چارچوب سنگ فرش های مربع شکل ،مینشست ، دوختم .
_ شب بخیر .
سرم بالا آمد.مزاحم همیشگی بود .اخم کردم که هم قدم با من شد و
پرسید:
_ غذا اذیتت کرده که نخوابیدی؟
از لحن خودمانی کلامش بدم آمد.
نگاه تندی به او انداختم که ایستاد و دست به سینه گفت:
_ حرف بدی زدم !
_ چطور به خودتون اجازه میدید ، خلوت منو با کلام خودمونیتون ، بهم
بزنید؟
❌ڪپۍازࢪمــانممنۅع(حࢪام)❌
🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊
💚✨💚✨💚✨💚✨💚✨💚
💚✨💚✨💚✨💚✨💚✨
💚✨💚✨💚✨💚✨💚
💚✨💚✨💚✨💚✨
💚✨💚✨💚✨💚
💚✨💚✨💚✨
💚✨💚✨💚
💚✨💚✨
💚✨💚
💚✨
💚
《به نام خالق عاشقی》
💚کوله بار عشق💚
#قسمت_پنجاه_و_نهم:
🍁زهرا🍁
سه ساعتی میشد فقط زل زده بودم به سقف...چرا هیچی یادمنمیومد؟؟؟نه اسمم...نه فامیلم...
هیچیِ هیچی..
چشامو روی هم فشار دادم تا بلکه چیزی یادم بیاد..
سرگیجه عجیبی بهم دست داد...ماشین...زد بهم..جیغ من...و زهرا گفتنای یه نفر...
از روتخت بلند شدم درد بدی رو تو گلوم حس کردم..
ولی اهمیت ندادم..همه ی اینا مثل یه فیلم از جلو چشام رد میشد!
برام ترسناک بود....شروع کردم داد زدن...
🌺مصطفی🌺
صدای جیغ زدنای یه نفر از سمت بخش مراقبت های ویژه میومد پرستار یه نگاهی به ما کردو بدو بدو وارد بخش شد..
منو امیر هم رفتیم دیدیم صدا داره از اتاق زهرا خارج میشه..
پرستار یه چیزی تزریق کردو اومد بیرون..
×چی شده؟؟؟
+اتفاقی افتاده؟
*باید تبریک بگم بهتون!کم کم حافظه ی بیمارتون داره برمیگرده!این علامتا هم چیز عادی هستش...
+خیالمون راحت باشه؟
*بله
×کی کاملا حافظش برمیگرده؟
*شاید یک ساعت یا شایدم کمتر..
الانم بفرمایید بیرون تا یقه منو نگرفتن.
💚✨💚✨💚✨💚✨💚✨💚
💚✨💚✨💚✨💚✨💚✨
💚✨💚✨💚✨💚✨💚
💚✨💚✨💚✨💚✨
💚✨💚✨💚✨💚
💚✨💚✨💚✨
💚✨💚✨💚
💚✨💚✨
💚✨💚
💚✨
💚
《به نام خالق عاشقی》
💚کوله بار عشق💚
#قسمت_شصت:
🌺مصطفی🌺
رو صندلیا نشستیم...گوشیمو در اوردم و شماره ی مجتبی رو گرفتم...
بعد از چند بوق جواب داد..
تمام ماجرارو گفتم..حسابی عصبانی شده بود چرا زودتر به من نگفتی..گفت خودشو الان میرسونه.
-سلام مجدد اقایون.
+به،الیاس اقا حالی احوالی؟؟
-شرمنده دیگه!درگیر بودم.
×دشمن امام زمانمون شرمنده باشه...
-حال بیمارتون چطوره؟
×به لطف شما حافظش داره برمیگرده.
-پس بهوش اومد؟؟
+خسته نباشی پهلوان،خدا قوت دلاور...یک ساله بهوش اومده.
-مصطفی جدیدا زیاد چاخان میگیااا.
+😐ممنونم از نظر قشنگتون.
-باشه بابا قهر نکن دیگه.
+تو کی هستی که بخوام باهات حتی قهر کنم.
-بیا قهر کردی.
+مگه بچم؟😂
-بعضی وقتا میشی...
×متاسفانه از یه جایی به بعد عقلش رشد نکرد و بخاطر دماغ کنار کشی کرد!
-اصکی رفتی جانم😂اصلا موضوع ربطی به این نداشتاااا.
×خیلی خب حالا.
💚✨💚✨💚✨💚✨💚✨💚
💚✨💚✨💚✨💚✨💚✨
💚✨💚✨💚✨💚✨💚
💚✨💚✨💚✨💚✨
💚✨💚✨💚✨💚
💚✨💚✨💚✨
💚✨💚✨💚
💚✨💚✨
💚✨💚
💚✨
💚
《به نام خالق عاشقی》
💚کوله بار عشق💚
#قسمت_شصت_و_یکم:
🌺مصطفی🌺
+عه عه عه دست به یکی کردین منو حرص بدین؟
-خیر
×اخ حرص دادنت چقدر زیباست دلبندم.الیاس تایید نمیکنی؟
-چرا فرزندم تایید میکنم..اقا امیر.
×بله؟
-من بازم شرمندم!اگه..اگه من نبودم الان خواهرتون پیشتون بود..
×جلوی اتفاقو نمیشه هیچوقت گرفت!
مخصوصا اگه خدا بخواد..ایمانت باید به خدا خیلی محکم باشه که به این اعتقاد داشته باشی!
حتما حکمتی بوده..شاید اگه تو نبودی یه بلای بدتری سرش میومد..
-بازم معذرت خواهی میکنم..حلالم کنید.
×حلالت کردیم..البته اگه خدا قبولمون کنه.
+بسه شیرین زبونی.
×باز تو دخالت کردی؟
+اصلا من دیگه لال میشم...رو صندلی نشستم و گوشیمو گرفتم.
×مثلا قهر کردی؟
+نه...سرم درد میکرد!گوشیمو خاموش کردم و سرمو به دیوار تکیه دادم و چشامو بستم..
دست کسی رو روی خودم حس کردم..
×مصطفی؟!
💚✨💚✨💚✨💚✨💚✨💚
💚✨💚✨💚✨💚✨💚✨
💚✨💚✨💚✨💚✨💚
💚✨💚✨💚✨💚✨
💚✨💚✨💚✨💚
💚✨💚✨💚✨
💚✨💚✨💚
💚✨💚✨
💚✨💚
💚✨
💚
《به نام خالق عاشقی》
💚کوله بار عشق💚
#قسمت_شصت_و_دوم:
🌺مصطفی🌺
+بله؟
×چی شده؟ساکت شدی؟
+سرم درد میکنه.
×بخواب پس.
-یعنی مصطفی اگه سر درد بگیره فاتحش خوندست.
×واقعا؟
-اره..
×ندیدم تا حالا بگه سرش درد میکنه.
-عادتشه!نمیگه..خودمون میفهمیدیم.
×اره مصطفی؟
-خوابید ولش کن..یکم اروم شه..
این روزا نبینش اینجوریه و شوخی میکنه!بدترین حالو الان مصطفی داره.
×میدونم..ولی کاش یجوری خودشو خالی کنه.
-از کجا میدونی خالی نمیکنه؟
×نمیدونم..همینجوری گفتم..
صدای عمو مجتبی از پشت اومد..
مجتبی:امیر؟؟؟زهرا چی شده؟؟
-📕-
-
همنشـینمانندوصلہلباساست,
بنابریݩ,دوستِهمگوݩ...😇
باخودتانتخـابکن...🌹
-
-📕-𝑴𝒚𝒄𝒉𝒏𝒍
❁¦➺@tafrihgaah•°~•
استادمگفت:
وابستہخدابشید
گفتم:
چجوری؟
گفت:
چجورےوابستہیہنفرمیشۍ؟
گفتم:
وقتےزیادباهاشحرفمیزنم
زیادمیرم،میام..
تویہجملہگفت:
رفتوآمدتوبا خدا #زیادڪن..🙃🦋✨
#خداツ
-🖤-𝑴𝒚𝒄𝒉𝒏𝒍↷
❁¦➺@tafrihgaah•°~•