🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🥀🕊🥀🕊🥀
🕊🥀🕊🥀
🥀🕊🥀
🕊🥀
🥀
بـِـسْمِࢪبـّـالــ؏ِــشْق🕊
ࢪمـٰـان#مــاٺ
#پــاࢪٺ41
نگاهش برقی زد و گفت:
_ همینم برای دلبری کم نیست...نکنه بهروزم گفتی بیاد که اینطوری تیپ
زدی !
مات حرفهایش شدم.یه رژ ، اینقدر چهره ام را تغییر داده بود ؟! یا دنیا
کنایه میزد !؟
_اصلا ولش کن ...بگو چی میخوری؟
بعد مِنو را چرخاند سمت من ، که گفتم:
_ اگه مهمون من باشی ، سفارش میدم.
خندید و گفت:
_ باشه دفعه بعد.
بی تعارف گفتم:
_ نه آخه قیمت اینجا خیلی بالاست...راحت نیستم اینجوری.
خنده اش به لبخند رسیده بود که جواب داد:
نه من حساب میکنم ، نه تو ...امروز مهمان یکی دیگه هستیم.
_ کی ؟!
چشمکی زد و گفت:
_ حالا میاد میبینیش.
کنجکاو برای دیدن این میزبان ناشناخته بودم که دنیا گفت:
_ خب حالا بهتره یه کم با هم حرف بزنیم...نگفتی چی میخوری؟
_ باشه وقتی میزبان اومد... الان صحبت کنیم بهتره...از بهروز برام بگو.
تکیه زد به پشتی صندلیش و خیره در چشمانم گفت:
_بهروز عاشق دختری بود که تا نامزدی هم پیش رفتند ولی دختره ، بهروز
رو نخواست...ولی تا جایی که من میدونم بهروز خیلی دوستش داشت.
_ اون دختر کی بود ؟
لبخندی روی لب دنیا نشست که مضطربم کرد. سکوتش هزار احتمال را به
ذهنم سرازیر کرد.عصبی شدم و گفتم:
❌ڪپۍازࢪمــانممنۅع(حࢪام)❌
🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊
🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🥀🕊🥀🕊🥀
🕊🥀🕊🥀
🥀🕊🥀
🕊🥀
🥀
بـِـسْمِࢪبـّـالــ؏ِــشْق🕊
ࢪمـٰـان#مــاٺ
#پــاࢪٺ42
چرا نمیگی پس؟
با همان لبخند آزار دهنده جوابم را داد:
_ تو الان از دست بهروز عصبی هستی ، من بگم ، همین امروز همه چی رو
لو میدی و اونوقت ، منو با بهروز در میندازی.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
_ آرومم بگو.
ساعد دستانش را روی میز گذاشت و به جلو خم شد و گفت:
_ مهناز جان...بهت میگم ولی یه کم تحمل داشته باش...من امروز اومدم که
یه راز دیگه رو بهت بگم.
_ چه رازی؟!
سرش را با ناز چرخاند و در حالیکه نگاهش را به سمت پنجره های کافی
شاپ برمیگرداند گفت:
_ بهروز واسه خاطر اینکه به اون دختر نشون بده که حالا که اونو نخواسته
واسش دختر زیاده ، با اولین دختری که خاله فضه بهش معرفی کرد ، بی چون و چرا ازدواج کرد، و اون دختر بیچاره ای که گول بهروز رو خورد ، تو
بودی .
خشکم زد.نگاهم هنوز روی صورت دنیا خشک شده بود که خندید و گفت:
_ بهروز داره وانمود میکنه زندگی قشنگی داره تا بتونه از عشقش انتقام
بگیره چون...
نفسم را حبس کردم و پرسیدم :
_چون چی؟
_ چون اون دختر بعد از ازدواج بهروز پشیمون شد ولی کار از کار گذشته
بود .
نفسم محکوم به حبس شد.حس کردم واقعا دارم خفه میشوم.چطور بهروز
تونست منو گول بزنه؟ چرا نقش عاشق ها رو برام بازی کرد؟ چرا گذاشت
باورش کنم؟
به سختی نفس کشیدم و لبانم به زمزمه ای بی اراده باز شد:
_ نه ...دروغه...دروغه.
❌ڪپۍازࢪمــانممنۅع(حࢪام)❌
🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊
اونجا غمگینه که یه نفرو به همه دنیا و آدماش ترجیح میدی، بعد همون یه نفر سادھ ترین چیز هارو به تو ترجیح میده!
به قول شاعر🌱:
وای بر من؛ تو همانی که امیدم
بودی😅♥️؟!
+رفیقمراقبِقلبتباش
-🖤-𝑴𝒚𝒄𝒉𝒏𝒍↷
❁¦➺@tafrihgaah•°~•
مادربزرگ همیشه میگفت:
الهی که آرزوهات
با مصلحتِ خدا یکی باشن ..
مگه داریم
قشنگ تر از این دعا؟ :)♥️
🌸اللهُمَّعَجِّلَلِوَلیِکَالفَرَج🌸
شبتونمهدوی🌱
هدایت شده از ⌈ࡅߺ߳ܦ߭ܝࡅ࡙ߺܟߺࡏަߊܘ⌋
ـتاخـدآهسـت،بهمخلوقدمیتڪیهمڪن..(:
ـسلآموعرضادباھالـیجـان...!!"❤️"
هدایت شده از ⌈ࡅߺ߳ܦ߭ܝࡅ࡙ߺܟߺࡏަߊܘ⌋
#برایسلامتیمحبوب✋🏻✨
اَللّـهُمَّكُنْلِوَلِيِّكَالْحُجَّةِبْنِالْحَسَنِ
صَلَواتُكَعَلَيْهِوعَلىآبائِه،فيهذِهِالسَّاعَةِ
وفيكُلِّساعَة،وَلِيّاًوَحافِظاًوقائِداًوناصِراً
وَدَليلاًوعَيْنا،حَتّىتُسْكِنَهُاَرْضَكَطَوْعاً
وتُمَتِّعَهُفیهاطویلا...
﴿اللّٰھـُمعجِّللِوَلیڪَالفَرَجْ﴾
-🍓-
-
امروزکهـخواستـۍدرسبخونـے
بھاینفڪرکنکهـچھخـــونھا
ریختھشدنتابھاینجابرسیم!
وحالانوبتتوعھکھبراۍ
اینانقلابمایهـبزارۍ(:
.
-🖤-𝑴𝒚𝒄𝒉𝒏𝒍↷
❁¦➺@tafrihgaah•°~•
سخت کوش باشید، مهربان باشید و آن گاه اتفاقات شگفت انگیز رخ خواهد داد؛)
•
•
-🖤-𝑴𝒚𝒄𝒉𝒏𝒍↷
❁¦➺@tafrihgaah•°~•
رویای شما تاریخ انقضا ندارد...😉💪
•
-🖤-𝑴𝒚𝒄𝒉𝒏𝒍↷
❁¦➺@tafrihgaah•°~•
هدایت شده از ڪمانڪ|دختࢪونھ♥️!"
همسایه ها📣
722 نشیم!؟
https://eitaa.com/joinchat/3493724291Ce4fafb7905