#طنز_شهیدانه😅🌹
.
.
.
الله اڪبر، سر نماز هم بعضی دست بردار نبودند...
به محض اینڪه قامت می بستی،دستت از دنیا!
ڪوتاه می شد و نه راه پس داشتی و نه راه پیش پج پج ڪردن ها شروع می شد.
.
مثلا می خواستند طوری حرف بزنندڪه معصیت هم نڪرده باشند واگر بعد از نماز اعتراض ڪردی بگویند ما ڪه با تو نبودیم!!
.
اما مگر می شد با آن تڪه ها ڪه می آمدند آدم حواسش جمع نماز باشد؟
.
مثلا یڪی می گفت :_ واقعاڪه می گویند نماز معراج مومن است این نماز ها را می گویند نه نماز من و تو را .
.
دیگری پی حرفش را می گرفت ڪه :من حاضرم هر چی عملیات رفتم بدهم دو رڪعت نماز او را بگیــرم ...
.
و سومی می گفت : مگر می دهد پسر؟
و از قماش این حرف ها ... اگر تبسمی گوشه لبمان می نشست بنا می ڪردند به تفسیر ڪردن:ببین !ببین ملائڪه دارند غلغلڪش می دهند.
.
و این جا بود ڪه دیگر نمی توانستیم جلوی خودمان را بگیریم و لبخند به خنده تبدیل می شد...
.
خصوصا آن جا ڪه می گفتند :مگر ملائکه نامحرم نیستند؟😂
و خودشان جواب می دادند:خوب با دستڪش غلغلڪ می دهند...
📚برگرفته از :فرهنگ جبهه
🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🥀🕊🥀🕊🥀
🕊🥀🕊🥀
🥀🕊🥀
🕊🥀
🥀
بـِـسْمِࢪبـّـالــ؏ِــشْق🕊
ࢪمـٰـان#مــاٺ
#پــاࢪٺ207
_مهریه در عقد موقت ، باید همون اول پرداخت بشه.
بهروز نگاهش را به من دوخت ، یعنی جوابگو باشم که گفتم:
_من مهریه نمیخوام حاج آقا.
نگاه پر از سوال و تعجب محضردار روی صورتم نشست.
_چرا دخترم ، مهریه حق توئه.
بهروز عصبی به جای من جواب داد :
_چون مهریه از سرش زیاده حاج آقا ، وقتی خودش نمیخواد ، حتما ارزش
خودش رو میدونه که میگه .
از شنیدن این حرف بهروز ، چنان قلبم از فشار غم جمع شد که نفسم
لحظه ای بالا نیامد . با اشاره محضر دار ، سمت اتاق عقد رفتیم . آن لحظه
بود که فهمیدم ، چقدر بهروزِ امروز ، با گذشته ها فرق دارد.
بغض گلویم را گرفته بود. یواشکی به چهره اش نگاهی انداختم . اخم های
محکمش مرا میترساند ؛ ولی دوستش داشتم. حتی با همان اخم هایی که برای من ناآشنا بود. هیچ وقت با اخمی به آن محکمی ندیده بودمش. چرا؟
چرا وانمود میکرد که عوض شده است؟!
چه چیزی در وجود او عوض شده بود جز غرور و غیرتی که خودم باعث
شکست اش شده بودم. باید جبران میکردم.گذشته ای که خودم لگد مالش
کردم را.
مدت صیغه ی محرمیت یکساله بود و من فقط یکسال وقت داشتم همه
چیز را از اول بسازم.
امضای هر دویمان پای برگه ی مشترک صیغه ی محرمیت نشست و بعد؛ از
محضر بیرون آمدیم . حتی به رو نیاورد که همراهش هستم. جلوتر از من به
راه افتاد اما پایین پله های محضر ایستاد . به او رسیدم که بدون آنکه نگاهم
کند گفت:
_حواست باشه... اگه کسی چیزی بفهمه ، همه چی تمومه.
سکوت کردم. حتی آه کشیدن هم برای من زیادی بود. خودم کردم که
لعنت بر خودم باد.
❌ڪپۍازࢪمــانممنۅع(حࢪام)❌
🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊
🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🥀🕊🥀🕊🥀
🕊🥀🕊🥀
🥀🕊🥀
🕊🥀
🥀
بـِـسْمِࢪبـّـالــ؏ِــشْق🕊
ࢪمـٰـان#مــاٺ
#پــاࢪٺ208
بعد بی خداحافظی از خیابان گذشت و رفت سمت ماشینش و سوار شد و
رفت. حتی به خودش زحمت نداد مرا تا خیابان اصلی برساند. من ماندم و
سنگینی برگه محرمیتمان که داشت ذره ذره خاطرات گذشته ام را به من
گوشزد میکرد.
خودم همه چیز را خراب کرده بودم و میخواستم از اول بسازم و امید داشتم
باز مثل قبل شود ولی این هم توهمی بیش نبود. هر ساختمانی که خراب
شد؛دیگر مثل قبل ساخته نشد. به روز شد ، جدید شد، عوض شد و حالا
زندگی من هم همینطور شده بود. من بالای سَر مخروبه های خاطراتم
داشتم به اشتباهاتم فکر میکردم و میخواستم که دوباره بسازم همه چیز را.
ولی حتی با این ساختن هم مثل قبل نمیشد. زمان رفته بود، خاطرات تلخ
مانده بود و حتی اگر همه چیز دوباره از اول شکل میگرفت، زهر خاطرات
دوا نمیشد و دوایی نداشت.
برگشتم به خانه ام . خانه ای که میخواستم با همسرم ، خانه ی رویاهایم
باشد .
ولی...
حتی به چشمانم اجازه ی گریستن ندادم.بی هدف نشستم روی مبل، کاری
نبود، امیدی نبود و من کلافه بودم از این زندگی. نگاهم به تیک تیک رفت
و آمد عقربه های ساعت بود . شاید شب می آمد و سری به من میزد . شاید
. یکدفعه امیدوار شدم ، برخواستم ، واقعاً شاید شب می آمد.
عشقش امیدی برایم بود که هیچ وقت کهنه نمیشد. غذا درست کردم بلکه
شب بیاید. همه چیز آماده بود جز من. در کمد لباس هایم را باز کردم و با وسواس خاصی دنبال لباس مناسبی گشتم. دستم سمت هر لباسی که
میرفت، پشیمان میشدم. پشت پوشش هر لباسی ، خاطره ای بود که به
افکارم خَش می انداخت. بالاخره یک بلوز و دامن برداشتم و پوشیدم.ساده
بود ولی خاطره ای از پشت لباس به من دهن کجی نمیکرد.
جلوی آینه ایستادم. از دیدن چشمانم فرار میکردم. چشمانی که یک روز
بسته شد روی همه چیز. به روی محبت صادقانه و عشق بی ریای بهروز.
❌ڪپۍازࢪمــانممنۅع(حࢪام)❌
🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊
⌈ࡅߺ߳ܦ߭ܝࡅ࡙ߺܟߺࡏަߊܘ⌋
🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀 🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀 🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀 🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀 🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀 🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀 🕊🥀🕊🥀🕊🥀 🥀🕊🥀🕊🥀 🕊🥀🕊🥀 🥀🕊🥀 🕊🥀 🥀 بـِـسْمِࢪ
خب دوستان رسیدیم به همون جایی که رمان شروع شده بود
یعنی پایان فلش بک🙂
هدایت شده از 👸🏻سوتی|خاطرات زنونه❤️🔥𓂅
⊱🗞⊰
"علیرضا گرائے"
معجزاتپیامبرانرامیدیدنـد،
میگفتنداینسحروجادواست؛
بـعـدشــماتـوقــعداریـددرمـورد
روایتهایزندگیپـساززندگی،
نگویندخیالاتاست؟!⛓
I #تلنگر
༺از؏ـشـقعـلۍتــافاطمہ༻
┅┅┅┅┅┅【𝑱𝑶𝒊𝑵┅┅┅┉┅
❥⿻ @mesmaar313⋆ ࿐ ๋ ꤫ ࣪
🌨️❄️🌨️❄️🌨️❄️🌨️❄️🌨️❄️
🌨️❄️🌨️❄️🌨️❄️🌨️❄️🌨️
🌧❄️🌧❄️🌧❄️🌧❄️
🌧❄️🌧❄️🌧❄️🌧
🌧❄️🌧❄️🌧❄️
🌧❄️🌧❄️🌧
🌧❄️🌧❄️
🌧❄️🌧
🌧❄️
🌧
《به نام خالق عاشقی》
❄️کوله بار عشق❄️
#قسمت_دویست_و_شصت_و_پنجم:
🍁زهرا🍁
_ماهان انشاءالله قسمت خودت.
ماهان:اگه زن گرفتن اینجوری هزار تا مکافات داره که اصلا نمیخواااام.
الیاس:تو دهنتو گِل بگیر عهههه.
ماهان:خیلی خب حالااا توام..
=دیدی گفتم اخرش میشی زن داداشم😂
_آره یادته؟
=بله که یادمه..
الیاس:زهرا ما بریم بیرون؟
×اللهم صل علی محمد و ال محمد و عجل فرجهم..
عاقا کجا برید بیرون؟تازه اول راهید من امیر نیستم بزارم خواهرم با تو بیاد بیرون.
ماهان:داداش به این الیاس به مولا اعتمادی نیست میزنه کار دستمون میده بزار همین جا بمونن.
+ماااهان مجرد اینجاست هااا.
ماهان:منظورت رونیِ؟بابا این بچه های دوره زمونه شیطونم یاد میدن..
_چه زودم با رفیق بنده دختر خاله شدی😂
ماهان:خواهرم زمان همه چیزو عوض میکنه.
سامیار:زمان غلط کرده.
ماهان:یاجد السادات بابا کجا بودی؟
سامیار:همینجا بودم.
ماهان:اوکیه...من میرم زیارت بکنم خدافظ شما.
_ماهان..رونی میخواست بره حرم میبریش با خودت؟
ماهان:من پیاده میرم مشکلی نداره؟
_رونی میری پیاده؟
رونی:اروم گفتم:زشته حالا خودم میرم.
_نه دیگه برو...اره میاد.
ماهان:امادس؟
_اره.
رونی چادرشو از چمدون در اورد و همراه ماهان از هتل زدن بیرون.
من هم به درخواست الیاس چادرمو سرم کردم و باهم رفتیم بیرون.
🌨️❄️🌨️❄️🌨️❄️🌨️❄️🌨️❄️
🌨️❄️🌨️❄️🌨️❄️🌨️❄️🌨️
🌧❄️🌧❄️🌧❄️🌧❄️
🌧❄️🌧❄️🌧❄️🌧
🌧❄️🌧❄️🌧❄️
🌧❄️🌧❄️🌧
🌧❄️🌧❄️
🌧❄️🌧
🌧❄️
🌧
《به نام خالق عاشقی》
❄️کوله بار عشق❄️
#قسمت_دویست_و_شصت_و_ششم:
🍁زهرا🍁
از هتل که اومدیم بیرون الیاس گفت:
الیاس:خانمی با ماشین بریم یا پیاده بریم؟
_پیاده بهتره..
رفتم جفتش ایستادم و دستشو توی دست خودم گذاشت..
برای اولین بار...دستشو گرفتم...اروم به دست خودم فشردمش و لبخندی زدم..
الیاس:میگم که بریم حرم نماز بخونی.
_در حالی که راه میرفتیم گفتم:نماز؟هنوز وقتش نیست که!
الیاس:نه منظورم نماز شکرِ.
_با خنده گفتم:نماز شکر برا چی؟
الیاس:عرض کنم خدمت شماااا نماز شکر برای به دست اوردن من دیگه..
_با یه لحن خاصی گفتم:نه بابااااا اتفاقا تو باید نماز شکر بخونی که من رضایت دادم بیای خاستگاریم.
الیاس:امروز رضایت نمیدادی یک سال دیگه که میدادی.
_ولی خدایی اذیت کردنت خیلی خوبه هااا.
الیاس:پس این همه مدت فیلم بازی میکردی که منو نمیخوای؟؟
_میدونی جریاااان چیهههه.
الیاس:نه جریان چیه؟
_به مقدار الکتریستیه ای که از رسانا عبور میکند جریان میگویندددد😂
الیاس:بگو بخدااا.
_به شرفت قسممم.
الیاس:زهرا..
_جانم؟
الیاس:میدونی چیه...واقعا باید برم نماز شکر بخونم...
اگه بدونی تو این مدت چی به من گذشت!
_برای منم اسون نبود...به خصوص موقعی که آوا گفت فردا میخوای بری خاستگاری و اون دختره رو صیغه کنی..
الیاس:اوا میدونست ولی به من نگفت..وگرنه عمرا میرفتم!
_حالا گذشته دیگه..مهم اینه که الان هردومون پیش همیم..
الیاس یه لحظه وایساد و دستمو ول کرد و اومد روبه روم وایساد.
الیاس:الان خوشبخت ترین مرد جهان کیه؟
_الیاس مرادی..
الیاس:افرین باهوشم که هستی..
_به اقامون رفتم😜
الیاس خندید و دستشو توی دستم گذاشت.
رسیدیم یه پارکی و اونجا رو نیمکتاش نشستیم که الیاس گفت:
الیاس:زهرا..اون ماهان و دوستت نیستن؟
_کجا؟اونا؟اره..داداشت سردش نیست؟
الیاس:نه گرماییِ.
_ماهان دستاشو تو جیباش گذاشته بود و راه میرفت..
جلوتر اونم رونی راه میرفت..
و دیگه از دید ما پنهان شدن.