♥️🍃•••﴿ٺَـبـَسُّمْدِݪْـفَـࢪیٖـبْ﴾•••🍃♥️
•●❥ ═━━━━✥♥️✥━━━━═ •●❥
#part_19
آرام نگاهش را از علی برداشت و به پشت سرش دوخت.
همین که نگاهش را به مقبری انداخت با چشمک وقیحانه اش رو به رو شد.
حق با او بود...
چطور متوجه نگاه های کثیفش نشده بود؟
بلافاصله نگاهش را از او برداشت و با پشیمانی به علی دوخت.
آنقدر پشیمان و خجالت زده بود که حتی نمیدانست برای جبران صحبت هایش
چه بگوید.
بدون هیج حرفی از کنار علی عبور کرد و به اتاقش رفت تا لباسهایش را عوض
کند.
پیراهن آستین کوتاهش را از تنش خارج کرد و به جایش تونیک آستین سه
ربعی پوشید.
شلوارش مشکلی نداشت و قد بلند تونیکش، خیالش را از بابت پوشیدگی راحت
میکرد.
روسری اش را آزادانه روی سرش انداخت و با وجود آنکه دیگر نیازی به چادر
نبود، اما به احترام حضور علی و فرار از نگاه های چندشآور مقبری، آن را هم
روی سرش انداخت و بیرون رفت.
لیلی که به اتاق رفت به سمت مقبری حرکت کرد و پرسید:
- تمومه انشاءالله جناب مقبری؟
او هم که انگار از برگشتن لیلی ناامید شده بود در حالی که وسایلش را جمع
میکرد با بیمیلی پاسخ داد:
- آره...آره تمومه.
زیر لب الحمدللهی گفت و بلندتر پرسید:
- دستتون درد نکنه، بفرمایید چقدر تقدیم کنم؟
•●❥ ═━━━━✥♥️✥━━━━═ •●❥
♥️❥••《⇦#ادامهدارد⇨》
《 هࢪ گونه کپے بࢪداࢪی با نام نویسنده از ࢪمان مـمنوع‼️ 》
♥️🍃•••﴿ٺَـبـَسُّمْدِݪْـفَـࢪیٖـبْ﴾•••🍃♥️
•●❥ ═━━━━✥♥️✥━━━━═ •●❥
#part_20
همزمان با گفتن قیمت دستمزدش، لیلی از اتاقش خارج شد و نگاه هر دو به آن
سمت چرخید.
علی با دیدن پوششاش، کاملا غیر ارادی لبخند مردانه نامحسوسی روی
لبهایش نشست.
نمیدانست چرا اما حتی جسور بودنش هم با وجود آن که بهش تهمت زده بود
اما در نظرش جالب جلوه کرده بود.
زیر لب استغفراللهی گفت و نگاهش را از لیلی برداشت.
همین مانده بود رفتارهای او را تحلیل کند!
مقبری که با دیدن لیلی چشمان هیزش ستاره باران شده بود، بی توجه به
حضور علی به سمتش چرخید و در کمال وقاحت گفت:
لیلی خانوم من دیگه کارم تمومه.اما غیر شیشه کار دیگه ای هم داشتین در
خدمتم...هر کاری ها!منم عین علی آقا!کافیه یه تک زنگ بزنین دو سوته در
رکابتونم و...!
قبل از آن که جمله اش تمام شود علی به سمتش یورش برد و یقه پیراهنش را
میان مشتش گرفت.
لیلی ترسیده هینی گفت و دستش را جلوی دهانش گرفت.
توقع نداشت علی همیشه آرام، اینگونه خشمگین شود!
علی بدون آن که نگاهش را از مقبری بردارد، شمرده شمرده گفت:
- نگاه کثیفتو بنداز رو زمین. همسایه ایم... خوب نیست رومون تو روی هم باز
بشه!
مقبری که انگار تمام ترسش ریخته بود، دستی به سبیل علی کشید و آرام لب
زد:
- لقمه ی مفته علی آقا، تک خوری نک...!
•●❥ ═━━━━✥♥️✥━━━━═ •●❥
♥️❥••《⇦#ادامهدارد⇨》
《 هࢪ گونه کپے بࢪداࢪی با نام نویسنده از ࢪمان مـمنوع‼️ 》
♥️🍃•••﴿ٺَـبـَسُّمْدِݪْـفَـࢪیٖـبْ﴾•••🍃♥️
•●❥ ═━━━━✥♥️✥━━━━═ •●❥
#part_21
هنوز نون آخر کلمه اش را نگفته بود که مشت محکم علی به صورتش برخورد
کرد.
صدای افتادن مقبری و جیغ محکم لیلی همزمان شد.
با چشم های گرد شده نگاهش را به علی دوخت.
علی عنایتی همیشه آرام و کتک کاری؟
ترسیده و نگران به سمت علی رفت و با تعجب لب زد:
- چیکار میکنین؟
علی که فرقی با یک ببر خشمگین نداشت، به سمت لیلی چرخید و با
چشمهایی که سرخ بودنش زیادی ترسناک بود، کوتاه فریاد زد:
- شما برو تو اتاق!
لیلی که توقع صدای بلندش را نداشت، ترسیده قدمی عقب رفت.
نگاهش را به مقبری که با پشت دست خون دماغش را پاک میکرد انداخت و
با اخم رو به علی گفت:
باورم نمیشه زدینش!
علی نگاه از لیلی برداشت و همانطور که به سمت مقبری میرفت، جواب داد:
- بیناموسی حقش همینه!
سپس قبل از آن که مقبری فرصت برخاستن داشته باشد یا لیلی کلامی بگوید
به سمتش رفت.
انگشت اشاره اش را به سمت مقبری که حرصی اما با پوزخند نگاهش می کرد
گرفت و گفت:
- درست نیست جلوی در و همسایه با الدنگی بندازمت تو کوچه! همسایه ها
فکر میکنن مرد شریفی هستی... زشته تصوراتشون بهم بریزه.
خودت گورتو گم کن.
مقبری که هنوز هم روی زمین افتاده بود، نگاه هیزش را به لیلی که دور تر از
علی ایستاده بود دوخت و گفت:
•●❥ ═━━━━✥♥️✥━━━━═ •●❥
♥️❥••《⇦#ادامهدارد⇨》
《 هࢪ گونه کپے بࢪداࢪی با نام نویسنده از ࢪمان مـمنوع‼️ 》
⌈ࡅߺ߳ܦ߭ܝࡅ࡙ߺܟߺࡏަߊܘ⌋
این خوشحال کننده ترین خبری بود که امروز شنیدمو واقعا منو به خنده انداخت ... لعنتی بالاخره بعد 5 تا ب
چه عجبببب گرفتشش من منتظر بودم ازش جدا بشه دیگه😂😐
#tiyam
هدایت شده از ⌈ࡅߺ߳ܦ߭ܝࡅ࡙ߺܟߺࡏަߊܘ⌋
〖 به نام پیوند دهندھ قلبها!♥'° 〗
هدایت شده از ⌈ࡅߺ߳ܦ߭ܝࡅ࡙ߺܟߺࡏަߊܘ⌋
ای کہ از ما انتظاری
بیش از این داری ســلام..🖐🏻
السلامعلیکیاحجةاللهـفیأرضه♥️
«🌿🐼»
-همـهچیـزروبـرـآ؎خـودتمهـمنکـن
ازبعـضیچیـزآفقـطبـٰایـدردشـد!")
..
‹ 🐼🌿⸾⸾ #انگـیزشی ••›
••┈••✾••✾••┈••
❤️ ⃟←••| #شهیدانہ
دَرمـٰاטּدلِمـٰانَـشـوَدجُـزبِـہتَـبَـسُّـم
؏ُـشـٰاقِتوبیمـٰارهَمینطَرزِعَلـٰاجَند ꧇))!"
♥°•|اللّٰهُمَعَجِللوَلیِڪَ الفَࢪَج|•°♥
♥️ ⃟→•@tafrihgaah
#حرفقشنگ🌱
میگهڪنڪوردارم
نمیرسمنمازوبخونم!😑
ببینم
میرسیناهاربخوری؟
شامبخوری؟
چتڪنی؟
فیلمببینی؟!!!🤦♂
چراوقتعبادتڪهمیشه
فازصرفهجوییدروقتمیگیریم؟!🚶🏿♂. .🕳
روزقیامت...
نمیگنتڪرقمیبودییانه
میگن
نمازتڪو؟!👌🏻
••
چرخ گردون چه بخندد چه نخندد تو بخند
مشکلی گر سر راه تو ببند تو بخند
غصه ها فانی و باقی تو بخند
گر دلت از ستم و غصه برنجد تو بخند
:)
#انگیزشی