eitaa logo
⌈ࡅߺ߳ܦ߭ܝ‌ࡅ࡙ߺܟߺࡏަߊ‌‌ܘ⌋
9.3هزار دنبال‌کننده
7.6هزار عکس
2.9هزار ویدیو
886 فایل
از جهان ماندہ فقط جان ڪہ مرا تَرڪ ڪند من چنانم ڪہ محال است ڪسے درڪ ڪند!.☕ ح‌ـرف‌هاے‌در‌گوش‌ـی↓☕ @Fh1082 ناشناسمـوטּ↓☕ https://daigo.ir/secret/51970196 تبلیغاتمـوטּ↓☕ @tabligh_haifa دراین کانال رمان هم گذاشته میشود فرق دارد با کانال فقط رمان! ×کپی×
مشاهده در ایتا
دانلود
♥️🍃•••﴿ٺَـبـَسُّم‌ْ‌دِݪْـفَـࢪیٖـبْ﴾•••🍃♥️ •●❥ ═━━━━✥♥️✥━━━━═ •●❥ هنوز نون آخر کلمه اش را نگفته بود که مشت محکم علی به صورتش برخورد کرد. صدای افتادن مقبری و جیغ محکم لیلی همزمان شد. با چشم های گرد شده نگاهش را به علی دوخت. علی عنایتی همیشه آرام و کتک کاری؟ ترسیده و نگران به سمت علی رفت و با تعجب لب زد: - چیکار میکنین؟ علی که فرقی با یک ببر خشمگین نداشت، به سمت لیلی چرخید و با چشمهایی که سرخ بودنش زیادی ترسناک بود، کوتاه فریاد زد: - شما برو تو اتاق! لیلی که توقع صدای بلندش را نداشت، ترسیده قدمی عقب رفت. نگاهش را به مقبری که با پشت دست خون دماغش را پاک میکرد انداخت و با اخم رو به علی گفت: باورم نمیشه زدینش! علی نگاه از لیلی برداشت و همانطور که به سمت مقبری میرفت، جواب داد: - بیناموسی حقش همینه! سپس قبل از آن که مقبری فرصت برخاستن داشته باشد یا لیلی کلامی بگوید به سمتش رفت. انگشت اشاره اش را به سمت مقبری که حرصی اما با پوزخند نگاهش می کرد گرفت و گفت: - درست نیست جلوی در و همسایه با الدنگی بندازمت تو کوچه! همسایه ها فکر میکنن مرد شریفی هستی... زشته تصوراتشون بهم بریزه. خودت گورتو گم کن. مقبری که هنوز هم روی زمین افتاده بود، نگاه هیزش را به لیلی که دور تر از علی ایستاده بود دوخت و گفت: •●❥ ═━━━━✥♥️✥━━━━═ •●❥ ♥️❥••《‌‌⇦⇨》 《 هࢪ گونه کپے بࢪداࢪی با نام نویسنده از ࢪمان مـمنوع‼️ 》
✿•••﴿﴾•••✿ ♥️࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇♥️ دیر وقت بود که به خونه رسیدم .مادر هنوز بیدار بود.خستگی و سردرد رو بهانه کردم ،تا در تنهای خودم به حال خودم گریه کنم. میدونستم اون شب آخرین شبیه که پدر دارو داره . حتم داشتم از فردا دیگه فرزاد پول داروهارو نمیداد تا بتونه منو تنبیه کنه.شایدم همه چی منتفی می شد. اما به هرحال پشیمون نبودم،چون میدونستم نمیتونم کسی مثل مونا برای فرزاد باشم. اونشب تا دیر وقت بیدار بودم و گریه کردم از اینکه نمیدونستم از اون به بعد چطور باید پول داروها رو جور کنم.اما همه چی از فردای اون روز تغییر کرد. منصور شاهی به مادر زنگ زد و از او بابت شب گذشته، خیلی عذرخواهی کرد. مادرکه جریان رو نمیدونست عذرخواهی آقای شاهی رو به مبنی بر ادب او بر کمی و کسری مراسم گذاشت. اما فرزاد که انگار خیلی بهش برخورده بود ، قصد نداشت که حتی وانمود کنه که ما با هم نامزدیم. تا یک هفته ازش خبری نشد.هر وقت مادر حالشو میپرسید؛ میگفتم: خوبه فقط سرش خیلی شلوغه. بالاخره آخر هفته آقا زنگ زدند و به مادر گفتند که دارن میان دنبال من، که بریم بیرون. هیچ دلم نمیخواست که جلوی چشم فرزاد از دخترای دور و برش کمتر باشم.واسه همین توی همون هفته وقتی مطمئن شدم که هنوز عقدمون پابرجاست، از پولای سرعقد،رفتم چند تا مانتوی مجلسی، کیف و کفش مارک و روسری های قواره بلند آبرنگی گرفتم . اونروز هم یکی از مانتوهایی که تازه خریده بودم، با یه روسری قرمز خوشرنگ و گیره ی آویزدار قشنگی ست کردمو منتظر فرزاد شدم. حتی وارد خونه نشد و از همون اف اف به مادر گفت که منتظر منه. •• ✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہ‌یگـانہ(‌حࢪام‌)‼️ ♥️࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇♥️