♥️🍃•••﴿ٺَـبـَسُّمْدِݪْـفَـࢪیٖـبْ﴾•••🍃♥️
•●❥ ═━━━━✥♥️✥━━━━═ •●❥
#part_319
بوسه ای روی گونه ثنا کاشت و برخاست.
طاقت نداشت بیش از این آنجا
بماند.
احساس میکرد فاصله ای تا سقوط ندارد و او این را نمیخواست.
متنفر بود از اینکه خیال کنند حسش به ثنا ظاهریست!
با لبخندی که به سختی روی لب هایش نشانده بود، به سمت عزیزخانم رفت و
همزمان که در آغوشش میکشید دست از تالش نکشید.
نفسی گرفت و آرام
زمزمه کرد:
_ نمیشه ثنارو هم ببریم مامان؟
عزیز خانم مادر بود و خوب حال لیلی را درک میکرد.
در حالی که عمیقا از حس
بین ثنا و لیلی، خوشنود بود، با لبخند جواب داد:
_ نه دور سرت بگردم.
ماه عسل جای بچه نیست...
برید به امیدخدا مادر، برید
خاطره های خوب بسازین واسه هم.
خدا پشت و پناهتون...
سپس ضربه ی آرامی به کمر لیلی زد و آرامتر کنار گوشش ادامه داد:
_ خیالت هم از بابت دخترت راحت باشه. حواستو بده به شوهرت عزیزم.
تلخ
نکنین ماه عسل و برای هم...
باشه مادر؟
از آغوش عزیزخانم جدا شد و به ناچار جواب داد:
_ چشم.
آفرین مادر.
خوش بگذره بهتون...
بعدها خودت میفهمی چقدر این سفر
دوتایی براتون نیاز بوده.
با لبخند سری تکان داد و کنار علی ایستاد.
امیدوار بود که با دلتنگی اش برای ثنا، ماه عسل شان را ماه زهر نکند!
•●❥ ═━━━━✥♥️✥━━━━═ •●❥
♥️❥••《⇦#ادامهدارد⇨》
《 هࢪ گونه کپے بࢪداࢪی با نام نویسنده از ࢪمان مـمنوع‼️ 》
♥️🍃•••﴿ٺَـبـَسُّمْدِݪْـفَـࢪیٖـبْ﴾•••🍃♥️
•●❥ ═━━━━✥♥️✥━━━━═ •●❥
#part_320
بعد از رفتنشان، آرام و مغموم به سمت علی چرخید.
چشم هایش را زلال اشک براق کرده بود اما جرعت ریزش حتی قطره ای از آن
دریا نداشت.
دوری از فرزند، همین بود دیگر؟ نبود؟
میترسید اشک بریزد و علی بگوید حق ندارد!میترسید از رفتن دخترکش
شکایت کند و علی بگوید حق ندارد!
میترسید او را طلب کند و علی بگوید حق ندارد!
لعنت به حقی که خودش هم میدانست ندارد اما...
دلش که شعور نداشت!
ثنا جانش بود.
فرزندی که خونش را در رگ هایش نداشت اما عشقش را چرا!
اصلا مگر این نسبت لعنتی مهم بود؟
نمیشد نزاییده مادر شد؟
به خدا که
میشد!
کافی بود بنده دلت، مادرانه وصل شود...
دیگر کارت تمام بود.
مانند او...
مانند حسش به ثنا...
با حس گرمای دست علی روی گونه هایش، از عالم افکارش جدا شد.
نوازشش میکرد، بی آن که پلک بزند یا نگاه خیره اش را از او بردارد.
نتوانست مقاومت کند.
نگاهش را آرام از فرش جدا کرد و به چشمان نگران علی
دوخت.
نمیخواست حرف بزند...اینبار نه!
شاید محبت های علی لوسش کرده بود.
اما کودکانه دلش میخواست بدون آن که کلامی بگوید، علی آرامش کند.
•●❥ ═━━━━✥♥️✥━━━━═ •●❥
♥️❥••《⇦#ادامهدارد⇨》
《 هࢪ گونه کپے بࢪداࢪی با نام نویسنده از ࢪمان مـمنوع‼️ 》
♥️🍃•••﴿ٺَـبـَسُّمْدِݪْـفَـࢪیٖـبْ﴾•••🍃♥️
•●❥ ═━━━━✥♥️✥━━━━═ •●❥
#part_321
نگاه مظلوم لیلی، دلش را چنگ می انداخت.
و این را از همان دیدار اولشان
فهمیده بود.
چشم هایش را روی هم فشرد و کلافه زمزمه کرد:
_ اینجوری بهم نگاه نکن لیلی!
بدون آن که حرفی بزند، کوتاه و اجباری لبخندی زد و عقب رفت.
شاید هر زمان
دیگری بود، با شنیدن این جمله از زبان علی شیطنتش گل میکرد و سر به سرش میگذاشت.
اما الان حتی حوصله جواب دادن هم نداشت، چه برسد به
شوخی و شیطنت.
انگار که مهر سکوت به لب هایش زده بودند،
نه که نخواهد، نمیتوانست حرف
بزند.
نگاه از علی و چهره نگران و خسته اش برداشت و به سمت اتاق ثنا رفت.
آنجا
آرام میشد، مطمئن بود.
اصلا از کی آنقدر حساش به ثنا ریشه دوانده بود که ثانیه ای تاب ندیدنش را
نداشت؟
همین که دستش به دستگیره اتاق ثنا خورد، بازویش اسیر دستان قوی و
مردانه علی شد.
به سمتش چرخید.
نگاه بغض آلود لیلی و شانه های خمیده اش هنگام راه رفتن، اجازه نداده بود
تنهایش بگذارد.
باید دردش را میفهمید.
التیام هم نمیشد اشکالی نداشت،
حداقل همدردش میشد!
سرش را کمی خم کرد تا زاویه صورتش با لیلی برابر شود.
نگاهش را که دید
لب زد:
_ گفتم اینجوری نگاه نکن، نگفتم که حرف نزن!
•●❥ ═━━━━✥♥️✥━━━━═ •●❥
♥️❥••《⇦#ادامهدارد⇨》
《 هࢪ گونه کپے بࢪداࢪی با نام نویسنده از ࢪمان مـمنوع‼️ 》
Aghoshe.Sorkh_www.mahtik.ir.pdf
3.65M
#یک_قاچ_کتاب•↯😋
📚آغوشسرخ📚
✍نویسنده : کیاندخت 70
ژانر : #عاشقانه_اجتماعی_غمگین
خلاصه :
داستان درباره یک مادر و دختره . مادری که در 12 سالگی بچه دار شده و حالا بعد از مرگ شوهر معتادش میخواد باز با یه پسر مجرد به اسم بهداد عروسی کنه اما بهداد بعد از عروسی می فهمه که زنش یک دختر 17 ساله به اسم ایلار داره و این وسط بهداد از ایلار خوشش میاد و همش او را مورد ازار قرار میده و ایلار به دلیل به هم نخوردن زندگی مادرش سکوت می کته. در این میان با امیر علی پسر عمه ی بهداد اشنا میشه که بوکسوره و خیلی عصبیه. این دو با هم دوست میشن و ایلار میترسه که حقیقت اشکار بشه و امیر علی ازش دست بکشه.
#پیدیاف
#باهمبخوانیم
4_5911083165006432927.pdf
4.45M
#یک_قاچ_کتاب•↯😋
📚هدیهشاهزاده📚
✍ نویسنده : اعظمفرخزاد
ژانر: #عاشقانه_اربابی
خلاصه :
قریه لاله دره بیست کیلومتر با شهر تبریز فاصله داشت و من بعد از سال ها به جاده ای قدم می گذاشتم که منتهی به این روستا می شد روستایی که خاطرات دوران کودکی و نوجوانیم را در خود جای داده است تفاوت عمده ای که دیده می شود آن زمان جاده ای خاکی و پر از گودال هایی بزرگ و کوچک بود و سنگ های ریز و درشت سر برآورده از جاده خاکی این ناهمواری ها را بیشتر می کرد و حتی تردد گاری ها را مشکل می نمود ولی
#پیدیاف
#باهمبخوانیم
4_5911292982748778575.pdf
4.25M
#یک_قاچ_کتاب•↯😋
📚شبهایترسناکمن📚
ژانر : #عاشقانه_تخیلی_ترسناک
✍ نویسنده : یگانه راد
خلاصه :
در مورد دختری زیبا و خوشگل بنام فرحناز سعادت هست ک از همون بچگی توانایی خوندن فکر و ذهنه اطرافیانش رو داشته، و بخاطر بازگو کردنه اون افکار،مخصوصا افکار شیطانی مادربزرگش،اون ازش متنفره و خیلی اذیت و تحقیرش میکنه، تا جایی ک راضی به مرگ فرحناز هست، ودر ۱۵سالگی فرحناز رو به زور و عدم رضایتش به عقد کاظم پسری لاابالی و طماع در میاره ک در ازای پول و وعده های خانم بزرگ قبول این ازدواج میکنه و کاظم هم خیلی فرحناز رو کتک و اذیت میکنه، ولی فرحناز ی محافظ غیبی داره ک همیشه از اون مراقبت میکنه، ولی هیچکسی اونو نمیبینه ب جز خودش ک اون کسی نیست جز ی جن مرد.....
#پیدیاف
#باهمبخوانیم
4_5911355453048098302.pdf
3.25M
#یک_قاچ_کتاب•↯😋
📚نبضجان📚
✍نویسنده : هلیاکدیور
ژانر : #عاشقانه
خلاصه :
جانا دختری که دانشجوی رشته ی دارو سازیه و به دکتر فواد پارسا دوست صمیمی برادرش و دوست بچگی خودش دل داده ، و غافل از حسِ دو طرفشون وارد رابطه با میعادی میشه که دچار شک و بدبینی هست!
و این قضیه این سه نفر رو به چالش میکشه و با سفری که میرن گذشته ی میعاد فاش میشه ...
#پیدیاف
#باهمبخوانیم
4_5890772994808090019.pdf
4.84M
#یک_قاچ_کتاب•↯😋
📚ملکهمنزوی📚
✍نویسنده: نازنین آقایی
ژانر: #عاشقانه_اجتماعی
خلاصه:
یه دختر که پیلهای از انزوا روبه سختی به دور خودش تنیده تا کسی نتونه وارد خلوت و تنهایی هاش بشه...تا از ورود هر مسافری به زندگیش جلوگیری کنه. هر مسافری که یه بار دیگه باعث عروسک خیمه شب بازی شدن احساسش بشه. تا راحتتر بتونه خاطرات شیرین مردی رو که بابی رحمی به اون بدترین خیانت ممکن رو کرد مرور کنه... روزبهروز این پیله تنهایی رو مستحکم تر میکنه تا بار دیگه غرورش خرد و تکه تکه نشه. این دختر غروری داره به وسعت دریا...این دختر مغرور میبخشه.. مهربونی میکنه...عشق میورزه اماهمهٔ خوبیاش رو پشت غرورش پنهان میکنه.
این دختر یه ملکه ست. ملکهای که توی قصر بزرگش هیچ پادشاهی نداره و پادشاه قصر هم با فرسنگها فاصله از ملکه قصه پشیمونه و به دنبال راه واسه جبرانه... اما نمیدونه که خیلی زود دیر میشه و اون دختر مغروری که تو خاطراتش هست خیلی با الانش فرق کرده...حالا دیگه شده یه ملکه...
#پیدیاف
#باهمبخوانیم