4_5911083165006432927.pdf
4.45M
#یک_قاچ_کتاب•↯😋
📚هدیهشاهزاده📚
✍ نویسنده : اعظمفرخزاد
ژانر: #عاشقانه_اربابی
خلاصه :
قریه لاله دره بیست کیلومتر با شهر تبریز فاصله داشت و من بعد از سال ها به جاده ای قدم می گذاشتم که منتهی به این روستا می شد روستایی که خاطرات دوران کودکی و نوجوانیم را در خود جای داده است تفاوت عمده ای که دیده می شود آن زمان جاده ای خاکی و پر از گودال هایی بزرگ و کوچک بود و سنگ های ریز و درشت سر برآورده از جاده خاکی این ناهمواری ها را بیشتر می کرد و حتی تردد گاری ها را مشکل می نمود ولی
#پیدیاف
#باهمبخوانیم
4_5911292982748778575.pdf
4.25M
#یک_قاچ_کتاب•↯😋
📚شبهایترسناکمن📚
ژانر : #عاشقانه_تخیلی_ترسناک
✍ نویسنده : یگانه راد
خلاصه :
در مورد دختری زیبا و خوشگل بنام فرحناز سعادت هست ک از همون بچگی توانایی خوندن فکر و ذهنه اطرافیانش رو داشته، و بخاطر بازگو کردنه اون افکار،مخصوصا افکار شیطانی مادربزرگش،اون ازش متنفره و خیلی اذیت و تحقیرش میکنه، تا جایی ک راضی به مرگ فرحناز هست، ودر ۱۵سالگی فرحناز رو به زور و عدم رضایتش به عقد کاظم پسری لاابالی و طماع در میاره ک در ازای پول و وعده های خانم بزرگ قبول این ازدواج میکنه و کاظم هم خیلی فرحناز رو کتک و اذیت میکنه، ولی فرحناز ی محافظ غیبی داره ک همیشه از اون مراقبت میکنه، ولی هیچکسی اونو نمیبینه ب جز خودش ک اون کسی نیست جز ی جن مرد.....
#پیدیاف
#باهمبخوانیم
4_5911355453048098302.pdf
3.25M
#یک_قاچ_کتاب•↯😋
📚نبضجان📚
✍نویسنده : هلیاکدیور
ژانر : #عاشقانه
خلاصه :
جانا دختری که دانشجوی رشته ی دارو سازیه و به دکتر فواد پارسا دوست صمیمی برادرش و دوست بچگی خودش دل داده ، و غافل از حسِ دو طرفشون وارد رابطه با میعادی میشه که دچار شک و بدبینی هست!
و این قضیه این سه نفر رو به چالش میکشه و با سفری که میرن گذشته ی میعاد فاش میشه ...
#پیدیاف
#باهمبخوانیم
4_5890772994808090019.pdf
4.84M
#یک_قاچ_کتاب•↯😋
📚ملکهمنزوی📚
✍نویسنده: نازنین آقایی
ژانر: #عاشقانه_اجتماعی
خلاصه:
یه دختر که پیلهای از انزوا روبه سختی به دور خودش تنیده تا کسی نتونه وارد خلوت و تنهایی هاش بشه...تا از ورود هر مسافری به زندگیش جلوگیری کنه. هر مسافری که یه بار دیگه باعث عروسک خیمه شب بازی شدن احساسش بشه. تا راحتتر بتونه خاطرات شیرین مردی رو که بابی رحمی به اون بدترین خیانت ممکن رو کرد مرور کنه... روزبهروز این پیله تنهایی رو مستحکم تر میکنه تا بار دیگه غرورش خرد و تکه تکه نشه. این دختر غروری داره به وسعت دریا...این دختر مغرور میبخشه.. مهربونی میکنه...عشق میورزه اماهمهٔ خوبیاش رو پشت غرورش پنهان میکنه.
این دختر یه ملکه ست. ملکهای که توی قصر بزرگش هیچ پادشاهی نداره و پادشاه قصر هم با فرسنگها فاصله از ملکه قصه پشیمونه و به دنبال راه واسه جبرانه... اما نمیدونه که خیلی زود دیر میشه و اون دختر مغروری که تو خاطراتش هست خیلی با الانش فرق کرده...حالا دیگه شده یه ملکه...
#پیدیاف
#باهمبخوانیم
7.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یه کلیپ.... ازون لحنتیای جذاب روزگار! 😍😅
#ارسالیمخاطب
✿•••﴿#هَـسْتٖۍاَمبـٰاشْ﴾•••✿
♥️࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇♥️
#part_151
صبحانه رو حاضر کرد.
خرده شیشه ها رو جمع کرد.
رد خون روی سرامیکها رو شست.و من فقط داشتم نگاش میکردم.
یه جورایی دلم براش سوخت که همه ی کارا افتاده بود گردنش. واسه همین وقتی سینی صبحانه رو اومد گذاشت روی میز جلوی کاناپه، گفتم:
_این چیه روی صورتت؟
دستی به صورتش کشید که گفتم:
_بیا ...بیا جلو.
سرش رو جلوی صورتم برد، که یه بوسه ی محکم روی گونه اش زدم و گفتم :
_ببخشید...همه ی کارا افتاد گردنت.
متعجب از بوسه ی بی هوام ، نگام کرد و بعد با لبخند سرشو برگردوند و اون طرف صورتش رو نشونم داد.
بوسه ای دیگر روی گونه اش زدم که با دست لباش رو نشونه رفت که گفتم:
_ببخشید!...شما داری مزد همه ی کارای یه روزت رو الان میگیری؟
_ تو کاری نداشته باش...مزدمو اول بده بعد کارو تحویل بگیر.
خندیدم.همچنان با انگشتش داشت لباش رو نشونه میرفت که فقط نگاش کردم.
وقتی دید خبری از بوسه نیست ، چشمای مشکیش رو بهم دوخت و گفت:
_باشه...خودت خواستی.پس با اجازه.
بعد یکهویی منو بوسید و رفت.
شوکه شده بودم.اما طولی نکشید که صورتم گُر گرفت و با خجالت نگاش کردم.
دوباره گرم کار بود و اصلا متوجه نگاهم نبود.منم با شوق نگاش کردم.
زیر لب داشت شعر میخوند که گوشام رو تیز کردم و گوش دادم:
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہیگـانہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
♥️࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇♥️
✿•••﴿#هَـسْتٖۍاَمبـٰاشْ﴾•••✿
♥️࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇♥️
#part_152
نفس نفسای تو میدونه
بری عاشق و دیوونه میشم
جوون نگات که همه ی جهان توشه
نذار گم بشم این گوشه
بگیر دستای سردی که
دستای گرمت رو میپوشه
من عاشقت شدم ببین
دوستت دارم همین
کسی نمیاد دیگه مثل تو روی زمین
من عاشقت شدم چه زود
دست خودم نبود
هر کاری کرده بودم، واسه عشق تو بود.
از شعر قشنگی که خیلی قشنگتر از متنش، داشت میخوند، لبخند زدم.
نون محلی که دیگه سرد شده بود رو گذاشت روی سینی روی میز و گفت:
_بخوریم که حسابی گرسنه شدم.
_ چقدر صدات قشنگه...بازم بخوون.
_ واقعا !...چشم بازم میخونم.
_ چشمت بی بلا.
لحظه ای نگام کرد.
مفهوم نگاش رو نفهمیدم و پرسیدم:
_ چیزی شده؟
با لبخند سرشو به علامت نفی تکون داد که لقمه ی توی دستمو سمتش گرفتم و گفتم:
_ فرزاد...
بی هوا گفت:
_جوون فرزاد.
لقمه از دستم افتاد.
خشکم زد.ا
انگار تموم وجودم شده بود یه قلب که تند و پر صدا میزد.متعجب پرسید:
_ چیه؟!
_ حالم خوب نیست.
باورش شد.
نگام کرد و گفت:
_تو که خوب بودی!...چت شد باز؟
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہیگـانہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
♥️࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇♥️