eitaa logo
⌈ࡅߺ߳ܦ߭ܝ‌ࡅ࡙ߺܟߺࡏަߊ‌‌ܘ⌋
9.3هزار دنبال‌کننده
7.6هزار عکس
2.9هزار ویدیو
886 فایل
از جهان ماندہ فقط جان ڪہ مرا تَرڪ ڪند من چنانم ڪہ محال است ڪسے درڪ ڪند!.☕ ح‌ـرف‌هاے‌در‌گوش‌ـی↓☕ @Fh1082 ناشناسمـوטּ↓☕ https://daigo.ir/secret/51970196 تبلیغاتمـوטּ↓☕ @tabligh_haifa دراین کانال رمان هم گذاشته میشود فرق دارد با کانال فقط رمان! ×کپی×
مشاهده در ایتا
دانلود
♥️🍃•••﴿ٺَـبـَسُّم‌ْ‌دِݪْـفَـࢪیٖـبْ﴾•••🍃♥️ •●❥ ═━━━━✥♥️✥━━━━═ •●❥ من این حرفا حالیم نیست خان داداش! ناسلامتی شب عروسیته ها! بعدشم من حامله م! فشار عصبی برام خوب نیست. پاشین ببینم منو حرص ندین. صدای جیغ و دست زدنها هم که اوج گرفت و نگاه منتظر مهمانان، هر دو را وادار کرد که خلاف خواسته شان بایستند. علی نگاهی به لیلی انداخت و لیلی به او... هر دو کلاقه از وضعیتی بودند که در به وقوع پیوستنش دخیل نبودند. لیلی خودش را به علی نزدیک کرد و جوری که فقط او بشنود، گفت: _ من رقص بلد نیستم! بلد بود. به خوبی هم بلد بود! اما کودکانه خواست بهانه ای بیاورد تا شاید از زیر بار رقصیدن فرار کند! اما قطعا بیفایده بود... کدام عروسی بود که شب عروسی اش نرقصد؟ علی نگاهش کرد و آرام در جوابش گفت: _ اشکال نداره. فروغ دیگه...کوتاه نمیاد. لیلی نگاهی به صورت مصمم فروغ انداخت و نفسش را به بیرون فوت کرد. ظاهراً چاره ای جز اطاعت نداشتند! فروغ که خیالش از بابت آنها راحت شد، دست زنان وسط هال رفت و با صدای بلند گفت: _ به افتخار عروس و داماد! علی نگاهی به لیلی انداخت و دستش را با فاصله دور کمرش نگه داشت و رو به جلو هدایتش کرد. •●❥ ═━━━━✥♥️✥━━━━═ •●❥ ♥️❥••《‌‌⇦⇨》 《 هࢪ گونه کپے بࢪداࢪی با نام نویسنده از ࢪمان مـمنوع‼️ 》
✿•••﴿﴾•••✿ ♥️࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇♥️ صبحانه رو حاضر کرد. خرده شیشه ها رو جمع کرد. رد خون روی سرامیکها رو شست.و من فقط داشتم نگاش میکردم. یه جورایی دلم براش سوخت که همه ی کارا افتاده بود گردنش. واسه همین وقتی سینی صبحانه رو اومد گذاشت روی میز جلوی کاناپه، گفتم: _این چیه روی صورتت؟ دستی به صورتش کشید که گفتم: _بیا ...بیا جلو. سرش رو جلوی صورتم برد، که یه بوسه ی محکم روی گونه اش زدم و گفتم : _ببخشید...همه ی کارا افتاد گردنت. متعجب از بوسه ی بی هوام ، نگام کرد و بعد با لبخند سرشو برگردوند و اون طرف صورتش رو نشونم داد. بوسه ای دیگر روی گونه اش زدم که با دست لباش رو نشونه رفت که گفتم: _ببخشید!...شما داری مزد همه ی کارای یه روزت رو الان میگیری؟ _ تو کاری نداشته باش...مزدمو اول بده بعد کارو تحویل بگیر. خندیدم.همچنان با انگشتش داشت لباش رو نشونه میرفت که فقط نگاش کردم. وقتی دید خبری از بوسه نیست ، چشمای مشکیش رو بهم دوخت و گفت: _باشه...خودت خواستی.پس با اجازه. بعد یکهویی منو بوسید و رفت. شوکه شده بودم.اما طولی نکشید که صورتم گُر گرفت و با خجالت نگاش کردم. دوباره گرم کار بود و اصلا متوجه نگاهم نبود.منم با شوق نگاش کردم. زیر لب داشت شعر میخوند که گوشام رو تیز کردم و گوش دادم: ••• ✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہ‌یگـانہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ❌ ♥️࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇♥️