« إِنَّهُ عَلِيمٌ بِذاتِ الصُّدُورِ »
بدون شك،او به راز دلها داناست.♥️!
آیهگرافی┇فاطرآیه³⁸
کنار اومدن با نداشتهها و دیدنِ نیمهی پُرِ لیوان
فقط اون شعرِ سعید بیابانکی ك میگه :
«عمری گذشت و ساختهام با نداشتن
ای دل، چه خوب بود تو را هم نداشتم : )!»
✿•••﴿#هَـسْتٖۍاَمبـٰاشْ﴾•••✿
♥️࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇♥️
#part_352
_ تعجبم از اینه که چرا با وجود این بچه ،
جدا شدید.
_ وقتی ارزش یه انسان کم میشه،
موندن جایزه یا ساختن؟
سکوت کرد و من ادامه دادم :
نه تنها من دیگه ارزشی براش نداشتم،
بلکه این بچه هم ارزشی نداشت.
متعجب نگام کرد و گفت:
پس چرا به من سپردن که مراقب شما باشم؟
نیم خیز شدمو فوری پرسیدم :
چی؟!
_ همون روز اول ایشون به من گفتن شما
زیاد حال مساعدی ندارید،
من مراقبتون باشم و اگه حالتون بد شد به ایشون خبر بدم.
منم امروز بعد از زنگ زدن به اُرژانس،
به ایشون خبر دادم.
جوابی نداشتم بهش بدم .
فقط تونستم لبخندمو بپوشونم و بگم:
خانم شهابی...
من حالم خوب نیست میشه تنهام بذارید؟
_ بله.
خانم شهابی که از اتاق بیرون رفت،
زیر لب زمزمه کردم:
حالا واسه من جاسوس میذاری!؟
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہیگـانہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
♥️࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇♥️
✿•••﴿#هَـسْتٖۍاَمبـٰاشْ﴾•••✿
♥️࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇♥️
#part_353
دوباره شوقی توی دلم نشست.
هنوز دوستش داشتم.
فرزاد راست میگفت.
حسادت این بلا رو سرم آورد چون واقعا نمیخواستم فرزاد رو از دست بدم و
هنوز امید داشتم پی به اشتباهش ببره.
اما ماجرای اومدن اُرژانس به شرکت به همونحا ختم نشد.
به ساعتم نکشید که خبر بد شدن حالم و بارداریم همون روز توی کل شرکت پیچید.
چند بار که از اتاقم بیرون رفتم ،
هم نگاهای متفاوت بقیه رو دیدم هم پرسش های مسخره شون رو که میپرسیدن:
خانم ستوده خوبید؟
چرا نگفتید باردارید تا بیشتر هواتون
رو داشته باشیم.
حرصم گرفت .
دیگه از نگاه های کارمندا بهم، حالم بد بهم میخورد .
با خودم گفتم:
کاش نگار اینجا بود.
نگار !!...
فوری بهش زنگ زدم و پیشنهاد یه کار خوب رو بهش دادم.
باید نگار رو پیش خودم نگه میداشتم .
اگه اون برام جاسوس میذاره، منم باید یکی رو داشته باشم.
یکی که کاملا بهش اعتماد دارم تا کمکم کنه.
نگار قبول کرد و قرار شد فردای اونروز بیاد شرکت تا با هم در مورد کارش و حقوقش صحبت کنیم.
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہیگـانہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
♥️࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇♥️
«نصف ما نحلم به كان من الممكن أن نحصل عليه
لو أننا لم نضيّع نصف وقتنا في الأحلام .»
- نیمی از آرزوهایمان دستیافتنی بودند ، اگر نیمی
از عمرمان را در هپروت هدر نمیدادیم .⏳'🌱'
±عصربخیر
من که به هیچ دردی نمیخورم …
این دردها هستند که چپ و راست به من میخورند
ــــــــــ ـ
همہ ما انسانها خیلیجاها کم میاریم
از بدبودن آدما، از دوستهایـے کہ دست
کمۍ از دشمن ندارن، از مشکلاتِ خانواد
گی از احساسـاتمون ، از روابطمون ولـۍ
همش میگذره و تکتکشون میشن تجربہ
اۍ برای بهتـر زندگـۍ کردن ، براۍ کمتر
اعتماد کردن، حرف زدن.
پس زندگی رو
مثل یه رود ببین میگذره وغمارو با خو
دش میشوره و میبرھ ♥️ : ))