┎╌╼⃘۪ꦽ⃟𖧷۪۪ᰰ᪇♥️✒️🖋️♥️᪇𖧷۪۪ᰰ⃟ꦽ⃟╾╾╌╌◕
∞﷽∞
┊ . . . . . . . . . .
┊ .
#نسـیم
#ࢪقـعہسیام📜
خسته شدم و خبری از هومن نشد که نشد .
سرم رو تکیه زدم به دیوار و چشمای خسته ام از اونهمه گریه و زاری به خواب رفت .
خواب بودم که حس کردم چیزی از زیر پاچه ی شلوارم بالا رفت .
یه جونور ریز و چندش آور .
دست بسته با آن دهان بند ، محکم فقط پا زدم .اما اینطوری نمیشد .
به زحمت روی دو پام ایستادم و پریدم .
نه اینکه به مغز کوچکم ، این راه حل خطور کند .
بلکه فقط از ترس از جا پریدم و در حالیکه مدام با جیغ هایی خفه بالا و پایین می پریدم ،
با صدایی نامفهوم می گفتم :
_مامان .
خیلی ترسیده بودم .
حالا دیگه خبری از اون جونور کوچولو نبود و فقط ترس بود و تاریکی و تفکراتی که آمدن یه هیولا یا شَبه را داشت توی ذهنم ، متولد میکرد.
سمت در انباری رفتم و در حالیکه محکم خودمو به در آهنی انباری می کوبیدم به زحمت جیغ می زدم .
دیگه صدایی ازم در نمیومد و حتی به ذهن کوچک و ترسیده ام نرسید که با همون دستای بسته ، دستمال جلوی دهانم رو بردارم .
سرما هم داشت کم کم بر من غالب می شد
و لرزی از سرما به لرزی که از ترس داشتم ، افزوده شد .
اما هیچ اتفاقی نیافتاد .
نه کسی صدام رو از اون فاصله ی طولانی با خانه شنید و نه حتی هومن به سراغم اومد .
همونجا کنار در افتادم و از بس گریه کردم و زار زدم ، به خواب رفتم یا بیهوش شدم .
✍🏻بـہقـلم: "بـانـو مـࢪضـیہ یـگـانہ"
#ڪپۍممنـوع✖
#امـانتداࢪبـاشـیم!
پـارتاول↯↯
┊ . 📓➣https://eitaa.com/tafrihgaah/65895
┊ . . . . . . . . . . .
┖╌╼⃘۪ꦽ⃟𖧷۪۪ᰰ᪇ ♥️✒️🖋️♥️ ᪇𖧷۪۪ᰰ⃟ꦽ⃟╾╾╌◕
یکی از سخت ترین کارها تو زندگی، رهاکردن چیزاییه که فکر میکردی واقعیان !
آدم وقتی از یه دوست داشتن یه طرفه میاد بیرون، دیگه هیچ وقت اون آدم قوی قبل از دوست داشتن نمیشه !
دیگه نمیتونه رو جفت زانوهاش بلند شه ؛
سرشو بالا بگیره و به دل خودش و انتخابش افتخار کنه (:
آدم وقتی تمام دلشو میذاره برای یک دوست داشتن یکطرفه ، دیگه تا آخر عمرش هر جایی که دلش خواست نمیایسته که به ضربانش گوش بده .
وقتی یکی رو با همه وجودت میخوای و اون تو رو با همه وجودش نمیخواد ؛
یعنی انقدر با این انتخاب کردنت گند زدی که تا آخر عمرت باید هی دلتو تنبیه کنی و هی روتو از عقلت برگردونی که جوابشو ندی!
دیگه بعداز اون ، هیچوقت نمیشه رو اون دل حساب کنی !
🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾
🌾🍁🌾
🍁🌾
🌾
♡بِسْمِرَّبِالـ؏ِـشْـقْ♡
★الـٰهہبـانو★
♡#پـارت523♡
حسام نامزد کرده بود !
باخواهر همکار دایی محمود!
اواخر آبان بود که از شنیدن این خبر دیوانه شدم .
نمی خواستم باور کنم و پدر مدام کنایه می زد:
-بفرما ... دیدی گفتم ...
تو آرش رو رد کردی به هوای حسام ....
حالا آقا رفته نامزد کرده !
نه ...
تا خودم نمی دیدم ، باورم نمی شد .
حتی حرف هستی و علیرضا رو هم قبول نکردم .
پدر از لج من ، به مادر گفت که به همین بهونه دایی و زن دایی رو یه شب با عروسشون دعوت کنیم .
یعنی طاقت می آوردم ؟
من!
بعد از دو ماه و نیم حسام رو با یه نفر دیگه ببینم !؟
مادر من نمی دونست ذوق داشته باشه واسه دعوتی که شاید سبب آشتی پدر و دایی میشد یا ناراحت باشه واسه منو قلب عاشقم .
به هرحال مادر به زن دایی زنگ زد و جریان دعوتی رو مطرح کرد و زن دایی قبول کرد.
حالا من مانده بودم و یه خرابه از عشقی که دلم رو به آجرهای ریخته اش خوش کرده بودم و تمام زورم رو می زدم که همون خرابه رو حفظ کنم .
سوپ شیر درست کردم ولی حواسم پی حسام و نامزدش بود .
حاضرشدم ولی تو فکرم حسام و نامزدش بودم .
داشتم مثل یه شمع می سوختم و کسی نمی فهمید که چطوری دارم زجر می کشم تا اینکه شب فرا رسید و دلشوره ی من به آخرین حد خودش .
زنگ در که به صدا در اومد.
ضربان قلبم تا صد و پنجاهم رفت .
انگار دویده بودم . هی نفس نفس می زدم .
مادر جلوی در ایستاد و من کمی دورتر از مادر جلوی ورودی آشپز خانه .
🍁🌾🍁🌾🌾🍁🌾
🍁@Tafrihgaah🍁
🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
لینڪپـارتاول↯↯
https://eitaa.com/tafrihgaah/52205
✍🏻بـہقـلم: "بـانـو مـࢪضـیہ یـگـانہ"
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)❌
#امـانٺداࢪبـاشیـم‼️
🌾
🍁🌾
🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾
🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾
🌾🍁🌾
🍁🌾
🌾
♡بِسْمِرَّبِالـ؏ِـشْـقْ♡
★الـٰهہبـانو★
♡#پـارت524♡
اول دایی آمد.
بلند سلام گفت و خودش رو از سلام دادن به پدر خلاص کرد .
بعد زن دایی ، حتی مرا هم بوسید و حالم رو پرسید . بعد علیرضا وهستی و قلبم همچنان تند تند می کوبید که مادر درو بست .
خشکم زد .
انگار یه نیمه جانی در وجودم نشست .
مادر پرسید :
-پس آقا داماد و خانومش کو؟
-میان ... اونا با ما نبودند ، ما با علیرضا اومدیم .
آب دهانم رو قورت دادم . چرخیدم سمت آشپز خانه .
حالا ماشین کادوی تولد حسام شده بود ، وسیله ی تفریح حسام و نامزدش !
حالا پشت موتور حسام یه دست دیگه روی شونه اش می نشست ؟
نفسم داشت قطع می شد ....
داشتم میمردم انگار .
اینقدر زجر ، برایم زیاد بود؟!
چایی بردم .
دایی که با یه جفت اخم محکم زل زده بود به تلویزیون ولی زن دایی با آب و تاب داشت از عروسش می گفت و هیچ متوجه ی حال خراب من نبود:
-آره منیژه جون ...
ان شاالله همه ی جوونا خوشبخت بشن فاطمه جوون خیلی ماهه ...
اصلا انگار لنگه ی حسامه ... خداروشکر.
🍁🌾🍁🌾🌾🍁🌾
🍁@Tafrihgaah🍁
🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
لینڪپـارتاول↯↯
https://eitaa.com/tafrihgaah/52205
✍🏻بـہقـلم: "بـانـو مـࢪضـیہ یـگـانہ"
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)❌
#امـانٺداࢪبـاشیـم‼️
🌾
🍁🌾
🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾
🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
باغ پاییز.pdf
5.55M
#یک_قاچ_کتاب•↯😋
📚باغ پاییز📚
ژانر:# عاشقانه #اربابی #خدمتکاری #همخونه ای
✍️نویسنده: سپیده فرهادی
خلاصه:
بهار با پائیز خواهر هستند ولی کاملا با هم از لحاظ اخلاقی فرق میکنند
هر چقدر روح بهار بخشنده و بزرگ است پائیز ستیزه جو و سختگیر است و
با همه سر لج دارد آنها در خانه مردی ثروتمند زندگی میکنند که پدر پائیز
در آنجا سرایدار و مادرش آشپز است صاحب خانه آقای ارغوان است که
پسرش را باری تحصیل به اروپا فرستاده و او بعد از سالها به کشور باز میگردد
سروش با دیدن بهار و پائیز با یاد دوران کودکی میافتد که با آنها هم بازی بوده
و به آنها محبّت زیادی میکند ولی….
#پیدیاف
#باهمبخوانیم
yektaeafe.pdf
5.97M
#یک_قاچ_کتاب•↯😋
📚 یک طرفه📚
ژانر: #عاشقانه #طنز #کلکلی
✍️نویسنده:صبا مولا
خلاصه:
فرا دختری فوق العاده شوخ و شیطونه که با یه تلنگر میفهمه همه احساساتی
که مدتها فکر میکرده عشقه سوتفاهم بوده و طی یه سری اتفاقات عشق واقعی میاد
سراغش عشقی که برخلاف همیشه بجای درد شادی رو به همراهش میاره
و افرا رو عاشق میکنه … تو این رمان خیلی از شخصیتا خاصن و
مطمنم که بعد رمان تو فکرتون زندگی خواهند کرد..
#پیدیاف
#باهمبخوانیم