از اولین اللّهاکبر عالم که پیش از خلقت بشر،
علی در بام عرش گفت و بعد ملائکه آموختند که چگونه تکبیر بگویند، تا فریاد اللّهاکبر آن مهاجر سیهچردهی بِلالنام بر بام مأذنه مسجدالنبی مدینه؛
از اللّهاکبرهای سپاهاسلام بعد از هر فرود ذوالفقار بر پیکر کفر تا هر اللّهاکبر حسین بعد از خونآلود شدن یارانش در کربلا.
از نخستین فریاد اللّهاکبر سیدروحاللّه بر منبر فیضیه قم در سال ۴۲ تا تکبیرهای واپسین روزهای بهمنماه ۵۷ و
تا هر اللّهاکبر رزمندگان فکه و شلمچه تا حلب و دمشق و غزه و تا فریاد اللّهاکبر حضرت موعود(عج)،
میان رکن و مقام کعبه به هنگامهی ظهورش؛ همیشه خدای جبهه حق بزرگتر از مکر جبهه کفر بوده. همیشه فریاد اللّهاکبر گویان مستضعف،
قویتر از ستونهای کاخ سلاطین و جابران بوده.
و همیشه ارادهی خداوند بر این بوده که ندای اقتدار اللّهاکبرش بر صدای وسوسهآلود و دلفریب ابلیسها غالب باشد؛ وَ لَو کَرِهَ المُشرِکون.
پس به امتداد حنجرهی علی؛ اللّهاکبر، اللّهاکبر، اللّهاکبر!
⏳》#درڪَُذرزمـان
📜》#ورق_114
✨🌙 ꞋꞌꞋ └─────────────╮
هنوز قدمی از اتاق بیرون نرفته بود که زبانم به جواب دادن باز شد:
_ قطعاً اینجا هتل نیست جناب دکتر...
اینو میدونم و توقعی هم ندارم.
جوابی نداد و رفت و من تک تک داروها را در سبد مخصوصشان گذاشتم و پس از اتمام کار در اتاق را قفل کردم و سمت اتاق واکسیناسیون رفتم.
روپوش سفیدی که به جالباسی اتاق آویزان بود را پوشیدم و مانتوام را جای روپوش آویز کردم.
نگاهم به سادگی اتاق واکسیناسیون افتاد.
دلم می خواست با وسایلی آنجا را تزیین می کردم.
اتاقی که مخصوص کودکان بود قطعاً باید جاذبه های بیشتری داشت.
یادم آمد که یک کارتن بزرگ، عروسک و خرس های پشمالوی کوچک که یادگار دوران کودکی ام بود، پس از فروش خانه پدری، در انباری ته حیاط خانه ی خانم جان ، زندانی کرده ام.
از تصور تزیین اتاق با آن عروسک ها لبخند به لبم نشست.
در حالی که چشمانم در اتاق ساده و بی رنگ روی واکسیناسیون میچرخید،
یاد ایوان بزرگ و گلدان های مختلف روی ایوان زیبای خانه ی خانم جان، افتادم.
فکر بدی نبود.
از هر گلی می توانستم یکی برای بهداری روستا قلمه بزنم و هم حیاط و هم اتاق واکسیناسیون یا حتی اتاق ساده و جدی و خشک دکتر را پر کنم.
✍️》بـہقـلم: "بـانـو مـࢪضـیہ یـگـانہ"
#ڪپۍممنـوع‹امـانتداࢪبـاشـیم›
✨🌙 ꞋꞌꞋ └─────────────╮
بہ یادگار دلے داشتم ز حضرت دوست
ندانم از چہ سبب دوست یادگار ببرد
⏳》#درڪَُذرزمـان
📜》#ورق_115
✨🌙 ꞋꞌꞋ └─────────────╮
از این تصور و تجسم، لبخندم به خنده تبدیل شد. چرخیدم سمت در اتاق و با دیدن دکتر پور مهر لبخندم پر کشید.
_اگر چرخ زدنتون تموم شده، من توی اتاقم منتظرتون هستم.
_چشم الان میام.
با نگاه جدی و سردش تهدیدم کرد.
این آدم چقدر با آن مردی که پشت فرمان ماشین نشسته بود، فرق داشت!
انگار تازه داشت تک تک حرف هایی که پشت سرش می زدند ، در مقابل نگاهم به حقیقت مبدل می شد.
سمت اتاقش پیش رفتم و در چارچوب در اتاقش ایستادم ضربهای نمایشی به در کوبیدم تا او را متوجه حضورم کنم.
بی آنکه سربلند کند گفت :
_ بیا تو.
وارد شدم.
دفتر بزرگی روی میزش بود که سمتم گرفت.
_این دفتر واکسیناسیون بچه های این روستاست...
باید اینجا ثبت بشه...
حتماً باید یادداشت کنید و توی کارت بهداشت بچه ها هم باید هر نوبت واکسن نوشته بشه و مهر بهداری روستا خورده بشه.
دفتر را از او گرفتم و با چند بار ورق زدن ، متوجه دستخط خوش نگارنده آن شدم.
جای تعجب داشت!
_چه دستخط قشنگی دارید...
که با حوصله و دقت نوشته اید، برعکس سایر همکارانتان.
برگه های بزرگ دفتر را ورق زدم و در میان دستخط خوش دکتر، گه گاهی دستخط های دیگری هم با بی حوصلگی و ناخوانا بودن،
دفتر را خط خطی کرده بود و مرا به خنده وا داشت.
✍️》بـہقـلم: "بـانـو مـࢪضـیہ یـگـانہ"
#ڪپۍممنـوع‹امـانتداࢪبـاشـیم›
✨🌙 ꞋꞌꞋ └─────────────╮
زندہ شود هر ڪہ پیش دوست بمیرد
مردہ دل است آن ڪہ هیچ دوست نگیرد
هدایت شده از ⌈ࡅߺ߳ܦ߭ܝࡅ࡙ߺܟߺࡏަߊܘ⌋
- بِسْمْ أللّٰھِ الرَّحْمٰنِ الرَّحْیٖمْ🌿!'
ایران، فارغ از دین و انقلاب تنها مفهوم و عشق و جانداریه که هیچوقت حتی لحظهای نتونستم دربارش پشیمون باشم. حتی اگر بهم بد کنه، به واسطش سختی بکشم و در راهش از دست بدم؛ برای من سراسر عشق و ارزشه.
چند روز پیش یکی از شما ازم پرسید: چرا جمهوری اسلامی؟ فرصت نکردم جواب بدم اما خواستم خلاصه بگم:
چون قبل از هر حکومت و هر فردی، ایران جگرگوشه منه. بنابراین آری به جمهوری اسلامی که ایرانِ عزیز من رو به بهترین حالت در تاریخ خودش رسونده.
چه کسی میخواهد
من و تو ما نشویم؟
خانهاش ویران باد...
#دهه_فجر🇮🇷