♥️❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃♥️
#کتاب_دختر_شینا📔
قسمت 3⃣7⃣
آقا شمس الله دور از چشم مادرشوهرم به من اشاره کرد بروم آشپزخانه. به بهانه درست کردن چای رفتم و او هم دنبالم آمدطوری که مادرشوهرم نفهمد، آرام و ریزریز گفت: «قدم خانم! ببین چی می گویم. نه جیغ و داد کن و نه سر و صدا. مواظب باش مامان نفهمد.»
دست و پایم یخ کرده بود. تمام تنم می لرزید. تکیه ام را به یخچال دادم و زیر لب نالیدم: «یا حضرت عباس! صمد طوری شده؟!»
آقا شمس الله بغض کرده بود. سرخ شد. آرام و شکسته گفت: «ستار شهید شده.»
آشپزخانه دور سرم چرخید. دستم را روی سرم گذاشتم. نمی دانستم باید چه بگویم. لب گزیدم. فقط توانستم بپرسم:
«کِی؟!»
آقا شمس الله اشک چشم هایش را پاک کرد و گفت: «تو را به خدا کاری نکن مامان بفهمد.»
بعد گفت: «چند روزی می شود. باید هر طور شده مامان را ببریم قایش.»
بعد از آشپزخانه بیرون رفت. نمی دانستم چه کار کنم. به بهانه چای دم کردن تا توانستم توی آشپزخانه ماندم و گریه کردم. هر کاری می کردم، نمی توانستم جلوی گریه ام را بگیرم. آقا شمس الله از توی هال صدایم زد. زیر شیر ظرف شویی صورتم را شستم و با چادر آن را خشک کردم. چند تا چای ریختم و آمدم توی هال.
آقا شمس الله کنار مادرشوهرم نشسته و به تلویزیون خیره شده بود، تا مرا دید، گفت: «می خواهم بروم قایش، سری به دوست و آشنا بزنم. شما نمی آیید؟!»
می دانستم نقشه است. به همین خاطر زود گفتم: «چه خوب، خیلی وقته دلم می خواهد سری به حاج آقایم بزنم. دلم برای شینا یک ذره شده. مخصوصاً از وقتی سکته کرده، خیلی کم طاقت شده. میگویند بهانه ما را زیاد می گیرد. می آیم یکی دو روز می مانم و برمی گردم.»
بعد تندتند مشغول جمع کردن لباس های بچه ها شدم. ساکم را بستم. یک دست لباس مشکی هم برداشتم و گفتم: «من آماده ام.»
توی ماشین و بین راه همه اش به فکر صدیقه بودم. نمی دانستم چطور باید توی چشم هایش نگاه کنم. دلم برای بچه هایش می سوخت. از طرفی هم نمی توانستم پیش مادرشوهرم چیزی بگویم. این غصه ها را که توی خودم می ریختم، می خواستم خفه شوم.
به قایش که رسیدیم، دیدم اوضاع مثل همیشه نیست. انگار همه خبردار بودند، جز ما. به در و دیوار پارچه های سیاه زده بودند. مادرشوهرم بنده خدا با دیدن آن ها هول شده بود و پشت سر هم می پرسید: «چی شده. بچه ها طوری شده اند؟!»
جلوی خانه مادرشوهرم که رسیدیم، ته دلم خالی شد. در خانه باز بود و مردهای سیاه پوش می آمدند و می رفتند. بنده خدا مادرشوهرم دیگر دستگیرش شده بود اتفاقی افتاده. دلداری اش می دادم و می گفتم: «طوری نشده. شاید کسی از فامیل فوت کرده.»همین که توی حیاط رسیدیم، صدیقه که انگار خیلی وقت بود منتظرمان بود، به طرفمان دوید. خودش را توی بغلم انداخت و شروع کرد به گریه کردن. زار می زد و می گفت: «قدم جان! حالا من سمیه و لیلا را چطور بزرگ کنم؟»
سمیه دوساله بود؛ هم سن سمیه من. ایستاده بود کنار ما و بهت زده مادرش را نگاه می کرد. لیلا تازه شش ماهش تمام شده بود. مادرشوهرم، که دیگر ماجرا را فهمیده بود، همان جلوی در از حال رفت. کمی بعد انگار همه روستا خبردار شدند. توی حیاط جای سوزن انداختن نبود. زن ها به مادرشوهرم تسلیت می گفتند. پا به پایش گریه می کردند و سعی می کردند دلداری اش بدهند.
فردای آن روز نزدیک های ظهر بود که چند تا بچه از توی حیاط فریاد زدند: «آقا صمد آمد. آقا صمد آمد.»
خانه پر از مهمان بود. دویدیم توی حیاط. صمد آمده بود. با چه وضعیتی! لاغر و ضعیف با موهایی ژولیده و صورتی سیاه و رنجور. دلم نیامد جلوی صدیقه با صمد سلام و احوال پرسی کنم، یا جلو بروم و چیزی بگویم. خودم را پشت چند نفر قایم کردم. چادرم را روی صورتم کشیدم و گریه کردم.
صدیقه دوید طرف صمد. گریه می کرد و با التماس می گفت: «آقا صمد! ستار کجاست؟! آقا صمد داداشت کو؟!»
صمد نشست کنار باغچه، دستش را روی صورتش گذاشت. انگار طاقتش تمام شده بود. های های گریه می کرد. دلم برایش سوخت.
صدیقه ضجّه می زد و التماس می کرد: «آقا صمد! مگر تو فرمانده ستار نبودی. من جواب بچه هایش را چی بدهم؟! می گویند عمو چرا مواظب بابامان نبودی؟!»
جمعیتی که توی حیاط ایستاده بودند با حرف های صدیقه به گریه افتادند. صدیقه بچه هایش را صدا زد و گفت: «سمیه! لیلا! بیایید عمو صمد آمده. باباتان را آورده.»
دلم برای صمد سوخت. می دانستم صمد تحمل این حرف ها و این همه غم و غصه را ندارد. طاقت نیاوردم. دویدم توی اتاق و با صدای بلند گریه کردم. برای صمد ناراحت بودم. دلم برایش می سوخت. غصه بچه های صدیقه را می خوردم. دلم برای صدیقه می سوخت. صمد خیلی تنها شده بود. صدای گریه مردم از توی حیاط می آمد. از پشت پنجره به بیرون نگاه کردم. صمد هنوز کنار باغچه نشسته بود.
ادامه دارد...✍🏻
╭━═━🍃❀🌺❀🍃━═━╮
@TafsirQuranKarim1
╰━═━🍃❀🌺❀🍃━═━╯
💖مثل آغوش مادر
🤲لحظه #دعا خواندن لحظهایست که انسان مانند کودکی که در آغوش مادرش قرار گرفته، در سرجای خودش آرام میگیرد.✨
✴️ما وقتی در خانه خدا هستیم، سرجای خودمان قرار داریم.
باید برای دوری از هر اضطرابی، زیاد در خانه خدا برویم. ✔️
✅حتی اگر شده دنبال بهانه برای دعا بگردیم و به درخانه خدا برویم تا آرامش حقیقی را تجربه کنیم.👌🍃
#حجتالاسلام_پناهیان
╭━═━🍃❀🌺❀🍃━═━╮
@TafsirQuranKarim1
╰━═━🍃❀🌺❀🍃━═━╯
#حدیث_روز
💠#امیرالمومنین_علی_علیه_السلام :
چه بد گردنبندی است، گردنبند گناه برای مومن...
🔹🔹🔹
╭━═━🍃❀🏴❀🍃━═━╮
@TafsirQuranKarim1
╰━═━🍃❀🏴❀🍃━═━╯
حاج حسین سیب سرخی حاج حسین سیب سرخی_هفتگی 13 بهمن 97 - زمینه - فاطمیه ها دل خدا میگیره-1549455722.mp3
زمان:
حجم:
9.45M
فاطمیه ها دل خدا میگیره...
#شهادت #حضرت_زهرا
#فاطميه
#ايام_فاطميه
#حاج_حسین_سیب_سرخی
╭━═━🍃❀🏴❀🍃━═━╮
@TafsirQuranKarim1
╰━═━🍃❀🏴❀🍃━═━╯
https://digipostal.ir/hfateme
کارت پستال
شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
#شهادت #حضرت_زهرا
#فاطميه
#ايام_فاطميه
╭━═━🍃❀🏴❀🍃━═━╮
@TafsirQuranKarim1
╰━═━🍃❀🏴❀🍃━═━╯
#تفسیر_سوره_بقره_آیه5⃣6⃣
✨ وَ لَقَدْ عَلِمْتُمُ الَّذِينَ اعْتَدَوْا مِنْكُمْ فِي السَّبْتِ فَقُلْنا لَهُمْ كُونُوا قِرَدَةً خاسِئِينَ✨
🍃🌸قطعاً شما از (سرنوشت) كسانى از خودتان كه در روز شنبه، نافرمانى كردند (و به جاى تعطيل كردن كار در اين روز، دنبال كار رفتند) آگاهيد، ما (به خاطر اين نافرمانى) به آنان گفتيم: به شكل بوزينه باشيد در حالب كه مطرود هستيد.
#نکته ها:
يكى از احكام تورات، وجوب تعطيل كردن شنبه بود كه حرص و آز، گروهى از بنىاسرائيل را به كار واداشت و با حيلهاى كه بعداً خواهيم گفت، روزهاى شنبه، كار مىكردند. لذا خداوند، افراد حيلهگر را به صورت #بوزينه در آورد تا درس عبرتى براى ديگران باشد.
🌷 اين ماجرا علاوه بر اين آيه در سوره اعراف «1» نيز آمده است. و اصولًا #مسخ_چهره، يكى از عذابهاى الهى و تحقّق قهر خداوندى است. گروهى از مسيحيان نيز بعد از نزول مائده آسمانى، كفر ورزيدند كه به شكل بوزينه و خوك در آمدند. «وَ جَعَلَ مِنْهُمُ الْقِرَدَةَ وَ الْخَنازِيرَ» «2»
🌼كلمهى «#سبت» به معناى قطع و دست كشيدن از كار است. چنانكه در آيهاى ديگر، دربارهى نقش خواب فرموده است: «وَ جَعَلْنا نَوْمَكُمْ سُباتاً» «3» و لذا شنبه، روز تعطيلى يهود، «#يوم_السبت» ناميده شده است.
🍀«#خاسِئِينَ» از ماده «خسأ» به معنى «طرد نمودن» است. اين واژه ابتدا براى طرد سگ بكار رفته، ولى سپس به طور عام استعمال شده است. در آيه بجاى «قردة خاسئة»، «#خاسِئِينَ» فرموده كه صفت براى جمع مذكّر عاقل است، شايد اين استعمال براى آن است كه جسم آنان تبديل به بوزينه شده، نه روح و عقل انسانى آنان. زيرا در اين صورت، عذابِ بيشترى مىكشند.
🔶 هر چند كه برخى، همانند #9مراغى در تفسير خود، مراد از بوزينه شدن را يك تشبيه دانسته و گفتهاند: اين آيه نيز نظير آيهى «كَمَثَلِ الْحِمارِ» و يا «كَالْأَنْعامِ»* است.يعنى #مسخ_معنوى آنان منظور است، نه #مسخ_صوری_و_ظاهرى.
💠ولى در تفسير اطيبالبيان روايتى از پيامبر صلى الله عليه و آله نقل شده است كه فرمودند: خداوند #هفتصد امّت را در تاريخ به خاطر #كفرشان، تغيير چهره داده و به #سيزده نوع حيوان، تبديل شدهاند. «4»
«1». اعراف، 163- 166.
«2». مائده، 60.
«3». نبأ، 9.
«4». بحار، ج 14، ص 787.
همان گونه كه در روايات مىخوانيم دامنه مسخ در قيامت با توجّه به خصوصيّات روحى افراد، گستردهتر خواهد بود. در قيامت مردم #ده_گونه محشور مىشوند:
⭕️1. شايعهسازان، به صورت ميمون.
⭕️2. حرام خواران، به صورت خوك.
⭕3. رباخواران، واژگونه.
⭕️4. قاضى ناحقّ، كور.
⭕️5. خودخواهان مغرور، كر و لال.
⭕️6. عالم بىعمل، در حال جويدن زبان خود.
⭕️7. همسايه آزار، دست و پا بريده.
⭕️8. خبرچين، آويخته به شاخههاى آتش.
⭕️9. عيّاشان، بد بوتر از مردار.
⭕️10. مستكبران، در پوششى از آتش. «1»
#پیامها:
✅1- از دانستنىهاى تاريخ، عبرت بگيريد. «وَ لَقَدْ عَلِمْتُمُ»
✅2- كسى كه حكم خدا را نسخ كند، خود را مسخ كرده است. تغيير وتحريف چهره دين، تغيير چهره انسانيّت را بدنبال دارد.
✨ «اعْتَدَوْا ... كُونُوا قِرَدَةً»✨
✅3- در جهان طبيعت، تبديل موجودى به موجود ديگر ممكن است.
✨ «كُونُوا قِرَدَةً»
✅4- حيوانات، از رحمتِ خداوند دور نيستند، ولى حيوان شدن انسان، نشانهى #قهر و #طرد الهى است. «كُونُوا قِرَدَةً خاسِئِينَ»
╭━═━🍃❀🌺❀🍃━═━╮
@TafsirQuranKarim1
╰━═━🍃❀🌺❀🍃━═━╯