🌸تـقـویـم عـطـڔ انتظاڔ🌸
#رمان_چاه_غفلت #پارت_سی_ونهم حرفهای حاجحیدر قابل تحملتر از حرفهای آقایهاشمی بود.اصلا نمیخواستم ب
#رمان_چاه_غفلت
#پارت_چهلم
فدایی احمد چندین بار تماس گرفته بود.
هر بار تماسش رو رد میکردم ، نمیدونستم که خودش هم قربانی این دعوت شوم هست یا مهرههای اصلی این دعوت ...
نگاهم به صفحه موبایل بود که پیامی از طرف فدایی احمد دریافت کردم نوشته بود: کجایی دختر ،تو رو خدا جواب بده خیلی نگرانتم ،دیشب خواب سید ع رو دیدم .
با شنیدن نام سید ،اشکهام سرازیر شدن .. چقدر راحت دروغهاشو باور کرده بودم .
وقتی پاسخی ندادم دوباره پیام داد:
چرا جواب نمیدی ؟ چرا سر قرار نرفتی؟ مریم، سید خیلی نگرانته .
دلم پُر بود از حماقتهایی که این مدت مرتکب شده بودم ،باید تمامش میکردم
شماره اش رو گرفتم که جواب داد ، نگرانی رو از صداش حس میکردم
که با صدای بلند گفتم : چی میخوای از جون من؟باز دروغی مونده که نگفته باشی؟ من از همه چی باخبرم .
فدایی احمد : چی شده مریم؟ دروغ چیه؟ کسی چیزی گفته؟
_دروغ همون چیزاییه که تو به من گفتی ،حرفهایی که باعث شد دینمو ،خانوادهامو رها کنم . میدونی با من چه کردی؟ چه طور اینقدر راحت مقابل
امام زمانتون میایستید؟
فدایی احمد در حالی که صداش میلرزید گفت: نمیدونم چه حرفهایی شنیدی ،ولی بدون تمام افرادی که اطراف هستن سید ع رو نشناختن .تو انتخاب شده از طرف خود سید هستی. مگه خوابش رو ندیدی؟
_من اینقدر خام بودم که نمیدونستم دارم چه حماقتی میکنم ، امامی که بخواد از طریق خواب ، حجیتش رو اثبات کنه که امام نیست .
فدایی احمد: مریم جان ،من نمیدونم چیا بهت گفتن که اینطوری در مورد سید صحبت میکنی ولی اینو بدون ما الان تو آخرالزمان هستیم داریم غربال میشیم
حواست باشه که به اشتباه وارد بازی دشمن نشی . به سید توسل کن ازش کمک بخواه ،باهاش صحبت کن ،مطمئن باش کمکت میکنه ، من دیشب خواب سید و دیدم ،گفت که بیام به سراغ تو ،نگرانت بود. مریم آخرتت رو به خاطر حرفهای معاندین تباه نکن .نزار شرمنده امامت بشی که راه رو بهت نشون داده و خودت به بیراهه رفتی .
_اتفاقا به خاطر بدعت هایی که مرتکب شدم شرمنده امامم هستم ،شرمنده هستم که اینقدر شیعه خوبی نیستم که با خوندن چند پیام، دین و اعتقادات چند سالهام رو یکشبه نابود کردم.
فدایی احمد: مریم جان ،تو برو سر قرار خادم الیمانی کامل برات توضیح میده ،هر شبهه ای داشته باشی برات رفع میکنه ،فقط تا اون موقع ،از همه افرادی که به سید توهین میکنن دوری کن مخصوصا خانواده ات .
حالم از شنیدن حرفهاش بد شده بود .تماس رو قطع کردم .موبایل رو خاموش کردم و روی تخت انداختم.
با شنیدن صدای اذان به یاد نمازهایی که این مدت به اشتباه خونده بودم افتادم .ای کاش اینهمه اتفاق فقط یک کابوس بود و بعد بیدار میشدم و نفس راحتی میکشیدم.
اما افسوس حقیقتی بود که در آن دست و پا میزدم.
از اتاق خارج شدم و وضو گرفتم و به اتاق برگشتم .
با دیدن سجاده به یاد شبهایی افتادم که از حضرت زهرا سلام الله علیها میخواستم خواب احمد رو ببینم . چقدر نزد اهل بیت روسیاه شده بودم.
سجده کردم و از خدا طلب بخشش کردم .
@taghvim_nikan
🌸تـقـویـم عـطـڔ انتظاڔ🌸
#رمان_چاه_غفلت #پارت_سی_وششم ذهنم پر بود از سوال هایی که باید از فدایی احمد میپرسیدم. حرفهای حاج ح
#رمان_چاه_غفلت
#پارت_سی_وهفتم
ولی همچنان ته دلم روزنه امیدی برای حقانیت احمد بود ... اما این روزنه رو پیدا نمیکردم.
حالم بد بود .حتی دیگه توان نگه داشتن موبایل رو نداشتم،از دستم رها شد و روی زمین افتاد.
صدای ضربه هایی که به در اتاق میخورد رو میشنیدم.معصومه بود که میگفت: اذان شده و برای افطار برم بیرون.
وقتی صدایی از من نشنید در اتاق و باز کرد،
با دیدنم سراسیمه به سمتم دوید و دستش رو روی پیشونیم گذاشت
معصومه: وایی خداا تب داری..
_سردمه ،لطفا یه پتو بیار برام .
معصومه: دیونه داری تو تب میسوزی میگی پتو بیار ؟ الان به بابا میگم بریم بیمارستان .
_نمیخواد ..حالم خوبه.
معصومه بدون توجه بر حرفم به سرعت از اتاق خارج شد.
اتفاقهای اطرافم رو متوجه نمیشدم
چشمهام توانی برای باز شدن نداشتن
فقط صدای گریه و التماس مامان رو میشنیدم.
نمیدونم چه مدت گذشت که چشمهامو باز کردم و خودمو روی تخت بیمارستان دیدم .
نگاهی به سِرُم بالای سرم انداختم .
از باقیمانده سِرُم متوجه شدم که باید چند ساعتی گذشته باشه ...
مامان کنار تخت روی صندلی نشسته بود و در دستش تسبیح بود و ذکر میگفت.
احساس تشنگی میکردم ..
با صدایی از ته چاه بیرون میاومد مامان رو صدا زدم .
مامان بلند شد و دستش رو روی سرم گذاشت و خدا رو شکر کرد.
بعدهم ازاتاق خارج شد و مدتی بعد به همراه بابا وارد اتاق شد .
نگاهم به چشمهای پر مهر بابا افتاد ..
چقدر دلتنگ این نگاهها بودم ..
نگاهم رو ازش برداشتم و به گوشه اتاق خیره شدم
بعد از تمام شدن سِرُم به خونه برگشتیم
معصومه تو حیاط نشسته بود و منتظر ما بود ..
به سمتم اومد و بازومو گرفت و باهم به سمت اتاقم رفتیم
به دنبال گوشیم میگشتم که معصومه به سمت میز رفت و گوشی رو برداشت و گفت: زیر تخت افتاده بود.
گوشی رو ازش گرفتم و تشکر کردم .
معصومه: برم یه چیزی بیارم بخوری.
_گرسنه ام نیست ..
معصومه: یعنی چی گرسنه ات نیست...غذاتو نخوری مامان فردا نمیزاره روزه بگیری ..یه نگاه به خودت انداختی این مدت؟ اصلا غذا خوردنات مشخص نیست ،خودکشی راههای دیگه هم داره!
بعد بلند شد و از اتاق بیرون رفت.
وارد تلگرام شدم نگاهم افتاد به اسم خادم الیمانی که پیام داده بود فردا به تهران میاد.
برای بعدظهر قرار گذاشت .
اصلا نمیدونستم باید چیکار کنم ...
از طرفی دلم میخواست این حقایق برایم هر چه زودتر روشن بشه و با این ملاقات میتونستم واقعیت رو بفهمم.
از طرفی میترسیدم که اگه حرف حاج حیدر درست باشه ..
جماعتی که جسارت کردند و برای امام زمان عجل الله جانشین قرار دادند.
مطمئنا هر کاری از دستشون بر میاد ....
حال بدمو بهانه کردم و گفتم نمیتونم فردا برای دیدنش برم ..
گوشیمو خاموش کردم و کنار تخت گذاشتم ..
تصمیم گرفتم فردا از بچه های دانشگاه شماره چند تا از اساتید مهدویت رو بگیرم
تا بیشتر در مورد این دعوت تحقیق کنم ..
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
⭕️تمام شبهات مطرح شده در این پارت از داستان صرفا شبهه می باشد و پاسخ علمی دارد که در ادامه داستان روشن میشود.
🔰"تقویم عطر انتظار
@taghvim_nikan
#رمان_چاه_غفلت
#پارت_سی_وهشتم
با گذاشتن دستی روی پیشانیام، چشمهام رو باز کردم . نگاهم به معصومه افتاد که از طرفی داشت کتاب میخوند از طرفی هم نگران حال من بود .
دستش رو از پیشانیام برداشتم که نگاهش به سمتم برگشت.
لبخندی زدم و گفتم: خوبم خانمدکتر برو به درس خوندنت برس .
معصومه : برم که باز بری بیرون و بلایی سر خودت بیاری؟؟
_اتفاقا تا یه مدت نمیخوام برم بیرون خیالت راحت باشه.
معصومه با تعجب نگاهم کرد و گفت: یعنی برای ترم تابستونه هم نمیخوای بری انتخاب واحد کنی؟
_فعلا نه، کارهای واجبتری دارم، نمیتونم به درس و دانشگاه فکر کنم.
معصومه: مربوط میشه به رفتن خونه حاج حیدر؟
سرمو به نشونه تایید تکون دادم و گفتم: برو درست و بخون چیزی تا کنکور نمونده .
معصومه: باشه، اگه کاری داشتی خبرم کن.
_چشم خانمدکتر.
با رفتن معصومه بلند شدم و تخت و مرتب کردم و از اتاق خارج شدم
صدای مامان رو از حیاط میشنیدم که درحال صحبت کردن با کسی بود،نزدیک پنجره شدم و پرده رو کنار زدم .
با دیدن زنعمو به یاد رفتارهایی که انجام دادم افتادم، آهی کشیدم و به سمت آشپزخونه رفتم دست و صورتمو شستم وبه اتاق برگشتم .
موبایلم رو از روی میز برداشتم و روشن کردم
چندین تماس و پیام از جواد و فدایی احمد داشتم .
با چند نفر از بچه های دانشگاه تماس گرفتم ولی هیچ کدامشون استادی رو که در حوزه مهدویت تدریس کنه رو نمیشناختند یا شماره ای نداشتن.
به یاد یکی از اساتید دانشگاه که مدرس اندیشه و اخلاق اسلامی بود افتادم .
شماره اش رو از لیست مخاطبین پیدا کردم و تماس گرفتم .
چند باری تماس گرفتم ولی پاسخی نداد.
کلافه روی زمین نشستم. چشمم به کتاب روی میز افتاد.
کتاب رو برداشتم و شروع کردم به خوندن .
مدتی نگذشت که صدای زنگ موبایلم رو شنیدم، با دیدن اسم استاد لبخندی بر لبم نشست.
بعداز احوالپرسی خودم رو معرفی کردم . ازش خواستم اگه اطلاعاتی در زمینه مهدویت و مدعیان داره کمکم کنه تا به حقیقت برسم .
استاد وقتی فهمید چه اتفاقی برام افتاده خیلی ناراحت شد و گفت اطلاعاتش در حدی نیست که بتونه منو قانع کنه ولی شماره یکی از اساتید حوزه مهدویت آقایهاشمی رو بهم داد تا بتونم سوالاتمو ازش بپرسم.
شماره رو روی برگه ای یادداشت کردم و از استاد تشکر کردم.
بعد از اینکه تماس رو قطع کردم ، فدایی احمد تماس گرفت. دوست نداشتم تا قبل از صحبت با اقای هاشمی ،جواب فدایی احمد رو بدم.میدونستم با جواب دادنش باید دوباره با کلی شبهه مواجه بشم .رد تماس دادم و شماره اقای هاشمی رو گرفتم .
بعد از چند بوق جواب داد. خودم رو معرفی کردم و گفتم که از طرف استاد حاتمی هستم و سوالاتی در مورد مهدویت دارم .
اولش گفت باید جایی بره و نمیتونه زیاد صحبت کنه ولی وقتی اتفاقی که برام افتاده بود رو براش تعریف کردم ،قرارش رو کنسل کرد و گفت حضوری باید برم باهاش صحبت کنم .اما متاسفانه اقای هاشمی مشهد تشریف داشتن و گفتن فردا برمیگردن قم.
دوساعتی در مورد این فرقه باهام صحبت کرد . با حرفهایی که در مورد این فرقه میگفت، احساس میکردم مردمک چشمهام از تعجب در حال بیرون آمدن بود.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
⭕️تمام شبهات مطرح شده در این پارت از داستان صرفا شبهه می باشد و پاسخ علمی دارد که در ادامه داستان روشن میشود.
@taghvim_nikan
🌸تـقـویـم عـطـڔ انتظاڔ🌸
#رمان_چاه_غفلت #پارت_سی_وهشتم با گذاشتن دستی روی پیشانیام، چشمهام رو باز کردم . نگاهم به معصومه اف
#رمان_چاه_غفلت
#پارت_سی_ونهم
حرفهای حاجحیدر قابل تحملتر از حرفهای آقایهاشمی بود.اصلا نمیخواستم باور کنم که خیلیها مثل من زندگیشون از هم پاشیده شده . مخصوصا که در پشت صحنه این دعوت، فسادی بزرگی برپا بود.
اقایهاشمی گفت چندین نفر رو میشناسه از طریق همین دعوت شوم از هم جدا شدن و اون اقا یا خانم بعد از مدتی به عقد همون اتباع در اومدن.
حتی درباره کسی گفته بود که تمام دارییش رو برای احمد فروخته بود و پول رو برای مکتب ارسال میکنه .
بعد از مدتی که متوجه دروغ این دعوت میشه افسرده و تنها میشه ،حتی خانواده اش هم رهاش میکنن .
گفت این فرقه اوایل با نرمی، شخصی رو جذب میکنن و بعدش کاری میکنن که حتی طرف قصد کشتن خانواده اشو هم میکنه. چون از نظر اونا ماها ناصبی هستیم و خونمون هم حلاله براشون حتی ثواب هم داره ..
با شنیدن این حرف یاد خودم افتادم که چقدر بذر تنفر و کینه کاشته بودم در دل خودم که حتی دلم نمیخواست خانواده ام رو نگاه کنم . حتی شنیدن صداشون عذاب آور بود برام .
اشک میریختم و از جهنمی که برای خودم درست کرده بودم مینالیدم.
آقایهاشمی سعی میکرد با حرفهاش آرومم کنه .
اما... این گناه اینقدر بزرگ بود که حتی جرات خودکشی کردن رو هم نداشتم .چون باید یه کافر از دنیا میرفتم.
آقایهاشمی گفت:
امام زمان عجل الله خیلی دوستتون داشته که زودتر فهمیدید و بیشتر وارد بازیِ کثیفشون نشدید.
با شنیدن نام امام زمان عجل الله موبایل از دستم افتاد و خودمو روی زمین انداختم و مثل یه بچه کوچیک شروع کردم به ضجه زدن..
در اتاق باز شد و معصومه داخل اتاق شد با دیدن حالم ترسید و با صدای بلند مامان و صدا میزد.
سرمو تو بغلش گرفت و میخواست آرومم کنه ولی این درد مگه آروم میشد ؟
مامان و زنعمو سراسیمه وارد اتاق شدن .
مامان کنارم نشست ،منو از معصومه جدا کرد و به خودش چسبوند.آغوش مادرونه اش حرارت عجیبی داشت..
خیلی وقت بود از این گرما و شعله محبت مادرانه دور افتاده بودم .. صدای تپش های قلبش رو میشنیدم که چقدر تند و نامنظم میزد .
اخ که چه کردم با این قلب مهربونش...
مامان با صدای بلند فریاد کشید و به معصومه گفت :برو یه آب قند بیار.
صدای زنعمو رو میشنیدم که میخواست آرومم کنه اینقدر خجالت زده بودم که شرم داشتم تو چشمهاش نگاه کنم .
فقط خدا رو صدا میزدم وطلب بخشش میکردم....
معصومه با لیوان آب قند برگشت و لیوان رو روی لبم گذاشت .اما من روزه بودم و نمیخواستم روزه ام باطل بشه ..
معصومه هر چقدر اصرار کرد گفتم روزه ام نمیخورم ،هر چند نماز و روزههایی که من گرفته بودم همهاش باطل بود..لیوان و کنار زدمو سرمو روی پاهای مامان گذاشتم .دلم برای این سرگذاشتنها تنگ شده بود ..
صدای زنگ موبایلم رو شنیدم ،اشکهام رو پاک کردم و نشستم. معصومه موبایل رو، که زیر میز افتاده بود برداشت و خودش جواب داد .
از صحبتهاش متوجه شدم که داره با اقایهاشمی صحبت میکنه .بعد از اتمام تماسش گفت : اقای هاشمی بود. نگرانت شده ،گفت یه دفعه صدای گریهاتو شنید و بعدش تماس قطع شد،فکر کرد اتفاقی برات افتاده .
موبایل و به سمتم گرفت: گفت حالت بهتر شد باهاش تماس بگیری.
موبایل وگرفتم، از مامان و زنعمو عذرخواهی کردم .
بعد از نیمساعت همه رفتن و من مانده بودم و این همه گناه ..
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
⭕️تمام شبهات مطرح شده در این پارت از داستان صرفا شبهه می باشد و پاسخ علمی دارد که در ادامه داستان روشن میشود.
@taghvim_nikan
🌸تـقـویـم عـطـڔ انتظاڔ🌸
#رمان_چاه_غفلت #پارت_سی_وهشتم با گذاشتن دستی روی پیشانیام، چشمهام رو باز کردم . نگاهم به معصومه اف
#رمان_چاه_غفلت
#پارت_سی_ونهم
حرفهای حاجحیدر قابل تحملتر از حرفهای آقایهاشمی بود.اصلا نمیخواستم باور کنم که خیلیها مثل من زندگیشون از هم پاشیده شده . مخصوصا که در پشت صحنه این دعوت، فسادی بزرگی برپا بود.
اقایهاشمی گفت چندین نفر رو میشناسه از طریق همین دعوت شوم از هم جدا شدن و اون اقا یا خانم بعد از مدتی به عقد همون اتباع در اومدن.
حتی درباره کسی گفته بود که تمام دارییش رو برای احمد فروخته بود و پول رو برای مکتب ارسال میکنه .
بعد از مدتی که متوجه دروغ این دعوت میشه افسرده و تنها میشه ،حتی خانواده اش هم رهاش میکنن .
گفت این فرقه اوایل با نرمی، شخصی رو جذب میکنن و بعدش کاری میکنن که حتی طرف قصد کشتن خانواده اشو هم میکنه. چون از نظر اونا ماها ناصبی هستیم و خونمون هم حلاله براشون حتی ثواب هم داره ..
با شنیدن این حرف یاد خودم افتادم که چقدر بذر تنفر و کینه کاشته بودم در دل خودم که حتی دلم نمیخواست خانواده ام رو نگاه کنم . حتی شنیدن صداشون عذاب آور بود برام .
اشک میریختم و از جهنمی که برای خودم درست کرده بودم مینالیدم.
آقایهاشمی سعی میکرد با حرفهاش آرومم کنه .
اما... این گناه اینقدر بزرگ بود که حتی جرات خودکشی کردن رو هم نداشتم .چون باید یه کافر از دنیا میرفتم.
آقایهاشمی گفت:
امام زمان عجل الله خیلی دوستتون داشته که زودتر فهمیدید و بیشتر وارد بازیِ کثیفشون نشدید.
با شنیدن نام امام زمان عجل الله موبایل از دستم افتاد و خودمو روی زمین انداختم و مثل یه بچه کوچیک شروع کردم به ضجه زدن..
در اتاق باز شد و معصومه داخل اتاق شد با دیدن حالم ترسید و با صدای بلند مامان و صدا میزد.
سرمو تو بغلش گرفت و میخواست آرومم کنه ولی این درد مگه آروم میشد ؟
مامان و زنعمو سراسیمه وارد اتاق شدن .
مامان کنارم نشست ،منو از معصومه جدا کرد و به خودش چسبوند.آغوش مادرونه اش حرارت عجیبی داشت..
خیلی وقت بود از این گرما و شعله محبت مادرانه دور افتاده بودم .. صدای تپش های قلبش رو میشنیدم که چقدر تند و نامنظم میزد .
اخ که چه کردم با این قلب مهربونش...
مامان با صدای بلند فریاد کشید و به معصومه گفت :برو یه آب قند بیار.
صدای زنعمو رو میشنیدم که میخواست آرومم کنه اینقدر خجالت زده بودم که شرم داشتم تو چشمهاش نگاه کنم .
فقط خدا رو صدا میزدم وطلب بخشش میکردم....
معصومه با لیوان آب قند برگشت و لیوان رو روی لبم گذاشت .اما من روزه بودم و نمیخواستم روزه ام باطل بشه ..
معصومه هر چقدر اصرار کرد گفتم روزه ام نمیخورم ،هر چند نماز و روزههایی که من گرفته بودم همهاش باطل بود..لیوان و کنار زدمو سرمو روی پاهای مامان گذاشتم .دلم برای این سرگذاشتنها تنگ شده بود ..
صدای زنگ موبایلم رو شنیدم ،اشکهام رو پاک کردم و نشستم. معصومه موبایل رو، که زیر میز افتاده بود برداشت و خودش جواب داد .
از صحبتهاش متوجه شدم که داره با اقایهاشمی صحبت میکنه .بعد از اتمام تماسش گفت : اقای هاشمی بود. نگرانت شده ،گفت یه دفعه صدای گریهاتو شنید و بعدش تماس قطع شد،فکر کرد اتفاقی برات افتاده .
موبایل و به سمتم گرفت: گفت حالت بهتر شد باهاش تماس بگیری.
موبایل وگرفتم، از مامان و زنعمو عذرخواهی کردم .
بعد از نیمساعت همه رفتن و من مانده بودم و این همه گناه ..
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
⭕️تمام شبهات مطرح شده در این پارت از داستان صرفا شبهه می باشد و پاسخ علمی دارد که در ادامه داستان روشن میشود.
🔰"مجموعهالمنقذالعالمے،نجاتبخشجهانے"
⇲• t.me/almonqezfr
#الّلهُــــمَّ_عَجِّـــــلْ_لِوَلِیِّکَـــــ_الْفَــــــرَجْ
___________
🌱 تـقـویـم عـطـڔ عاشقۍ 🌱
@taghvim_nikan
🌸تـقـویـم عـطـڔ انتظاڔ🌸
#رمان_چاه_غفلت #پارت_سی_ونهم حرفهای حاجحیدر قابل تحملتر از حرفهای آقایهاشمی بود.اصلا نمیخواستم ب
#رمان_چاه_غفلت
#پارت_چهلم
فدایی احمد چندین بار تماس گرفته بود.
هر بار تماسش رو رد میکردم ، نمیدونستم که خودش هم قربانی این دعوت شوم هست یا مهرههای اصلی این دعوت ...
نگاهم به صفحه موبایل بود که پیامی از طرف فدایی احمد دریافت کردم نوشته بود: کجایی دختر ،تو رو خدا جواب بده خیلی نگرانتم ،دیشب خواب سید ع رو دیدم .
با شنیدن نام سید ،اشکهام سرازیر شدن .. چقدر راحت دروغهاشو باور کرده بودم .
وقتی پاسخی ندادم دوباره پیام داد:
چرا جواب نمیدی ؟ چرا سر قرار نرفتی؟ مریم، سید خیلی نگرانته .
دلم پُر بود از حماقتهایی که این مدت مرتکب شده بودم ،باید تمامش میکردم
شماره اش رو گرفتم که جواب داد ، نگرانی رو از صداش حس میکردم
که با صدای بلند گفتم : چی میخوای از جون من؟باز دروغی مونده که نگفته باشی؟ من از همه چی باخبرم .
فدایی احمد : چی شده مریم؟ دروغ چیه؟ کسی چیزی گفته؟
_دروغ همون چیزاییه که تو به من گفتی ،حرفهایی که باعث شد دینمو ،خانوادهامو رها کنم . میدونی با من چه کردی؟ چه طور اینقدر راحت مقابل
امام زمانتون میایستید؟
فدایی احمد در حالی که صداش میلرزید گفت: نمیدونم چه حرفهایی شنیدی ،ولی بدون تمام افرادی که اطراف هستن سید ع رو نشناختن .تو انتخاب شده از طرف خود سید هستی. مگه خوابش رو ندیدی؟
_من اینقدر خام بودم که نمیدونستم دارم چه حماقتی میکنم ، امامی که بخواد از طریق خواب ، حجیتش رو اثبات کنه که امام نیست .
فدایی احمد: مریم جان ،من نمیدونم چیا بهت گفتن که اینطوری در مورد سید صحبت میکنی ولی اینو بدون ما الان تو آخرالزمان هستیم داریم غربال میشیم
حواست باشه که به اشتباه وارد بازی دشمن نشی . به سید توسل کن ازش کمک بخواه ،باهاش صحبت کن ،مطمئن باش کمکت میکنه ، من دیشب خواب سید و دیدم ،گفت که بیام به سراغ تو ،نگرانت بود. مریم آخرتت رو به خاطر حرفهای معاندین تباه نکن .نزار شرمنده امامت بشی که راه رو بهت نشون داده و خودت به بیراهه رفتی .
_اتفاقا به خاطر بدعت هایی که مرتکب شدم شرمنده امامم هستم ،شرمنده هستم که اینقدر شیعه خوبی نیستم که با خوندن چند پیام، دین و اعتقادات چند سالهام رو یکشبه نابود کردم.
فدایی احمد: مریم جان ،تو برو سر قرار خادم الیمانی کامل برات توضیح میده ،هر شبهه ای داشته باشی برات رفع میکنه ،فقط تا اون موقع ،از همه افرادی که به سید توهین میکنن دوری کن مخصوصا خانواده ات .
حالم از شنیدن حرفهاش بد شده بود .تماس رو قطع کردم .موبایل رو خاموش کردم و روی تخت انداختم.
با شنیدن صدای اذان به یاد نمازهایی که این مدت به اشتباه خونده بودم افتادم .ای کاش اینهمه اتفاق فقط یک کابوس بود و بعد بیدار میشدم و نفس راحتی میکشیدم.
اما افسوس حقیقتی بود که در آن دست و پا میزدم.
از اتاق خارج شدم و وضو گرفتم و به اتاق برگشتم .
با دیدن سجاده به یاد شبهایی افتادم که از حضرت زهرا سلام الله علیها میخواستم خواب احمد رو ببینم . چقدر نزد اهل بیت روسیاه شده بودم.
سجده کردم و از خدا طلب بخشش کردم .
🔰"مجموعهالمنقذالعالمے،نجاتبخشجهانے"
#الّلهُــــمَّ_عَجِّـــــلْ_لِوَلِیِّکَـــــ_الْفَــــــرَجْ
___________
🌱 تـقـویـم عـطـڔ عاشقۍ 🌱
@taghvim_nikan
🌸تـقـویـم عـطـڔ انتظاڔ🌸
#رمان_چاه_غفلت #پارت_چهلم فدایی احمد چندین بار تماس گرفته بود. هر بار تماسش رو رد میکردم ، نمیدونست
#رمان_چاه_غفلت
#پارت_چهل_ویکم
یه ساعت بعد معصومه وارد اتاق شد و با ابروهای در هم رفتهاش نگاهم کرد و گفت: باز چرا گوشیت خاموشه؟ جواد صدبار زنگ زده ،بنده خدا نصف جون شده از دست تو ..
در حالی که نگاهی به اطرافم میکردم تا موبایلم رو پیدا کنم گفتم: چیزی بهش گفتی؟
معصومه دستپاچه شد و گفت: من؟ چی باید بگم بهش؟
موبایل رو از زیر بالش برداشتم و روشن کردم و با دیدن پیامهای جواد متوجه شدم که معصومه همه اتفاقها رو موبهمو به جواد گزارش داده.
برگشتم تا دعواش کنم اما معصومه رفته بود.
کلافه ،شماره جواد رو گرفتم انگار درحال صحبت با کسی بود که باید پشت خط منتظر میشدم . تماس رو قطع کردم به ۵ ثانیه نکشید که تماس گرفت .
با شنیدن صداش جان تازه گرفتم ، اولین بار بود صدای بلندش رو میشنیدم که مواخذهام میکرد و من سکوت کرده بودم .
ای کاش همان موقع که فهمیده بود قراره چه بلایی به سر زندگیمون بیارم، فریاد میکشید تا بیدار میشدم.
اما این خواب غفلت اینقدر سنگین و عمیق بود که حتی حرفهای بابا و اشکهای مامان هم بیدارم نکرده بود .
با صدای جواد که پشت خط چندین بار اسمم را صدا کرده بود به خودم اومدم وبا صدای لرزان گفتم : جانم
جواد: فکر کردم قطع کردی، حالت خوبه؟
_نه.
جواد: میخوای بیام دنبالت باهم بریم بیرون؟
_نه.
جواد: هاشمی کیه که بعد از صحبت باهاش حالت بد شد؟؟
_استاد نقدومهدویت، یکی از اساتید دانشگاه معرفیش کرده.
جواد: خب چی گفته که حالت بد شد؟
مانندکسی که پشتو پناهی پیدا کرده باشه، اشک میریختم و از دردهای دلم براش گفتم :
حقایق ...
اینکه این مدت داشتم خنجر به قلب مولام میزدم .
اینکه با خوندن شهادتین به جای اینکه به امام زمانم ملحق بشم وارد بازی شیطان شدم .
جواد دارم میمیرم ...هر چی بیشتر میشنوم از این فرقه و دعوتش بیشتر دارم جون میدم .
چی شد که اینطوری شد؟ تو که میدونی چه قدر امام زمان عجل الله رو دوست دارم. اما حالا به دوست داشتنمم شک دارم .این کاری که من کردم هیچ عاشقی نمیکنه ..
جواد من با دستهای خودم تقاضای طلاق دادم، من میخواستم زندگی که با عشق شروع کرده بودیم رو نابود کنم .من با لجبازیهام ،مادرم رو روانه بیمارستان کردم .
چهکار کردم با دین و ایمانم ؟
اینبار جواد سکوت کرده بود و فقط گوش میداد. حرفهای ناگفتهای که این مدت مغز استخوانم را میسوزاند ،در دلم تلنبار شده بود.
و حالا جواد بهانهای شده بود تا کمی از دردهایم تسکین پیدا کنند .
جواد نفس عمیقی کشید و گفت: خدا رو شکر که الان متوجه کذب بودن این فرقه شدی. مطمئنا لطف و نگاه خود آقا بوده که نمیخواسته تو بیشتر از این تو گروههاشون باشی . ان شاءالله عید فطر باهم میریم جمکران ،همونجا تجدید پیمان میکنیم
خدا رو شکر کردم به خاطر وجود جواد .نمیدونستم اگه جواد نبود باید چیکار میکردم کسی که علاوه بر همسر بودن مثل یک رفیق بود. تو این مدت اینقدر به خاطر رفتارهای تندم اذیت شده بود که حتی زبانش به شکوه نچرخید.
🔰"مجموعهالمنقذالعالمے،نجاتبخشجهانے"
⇲• t.me/almonqezfr
#الّلهُــــمَّ_عَجِّـــــلْ_لِوَلِیِّکَـــــ_الْفَــــــرَجْ
___________
🌱 تـقـویـم عـطـڔ عاشقۍ 🌱
@taghvim_nikan
🌸تـقـویـم عـطـڔ انتظاڔ🌸
#رمان_چاه_غفلت #پارت_چهل_ویکم یه ساعت بعد معصومه وارد اتاق شد و با ابروهای در هم رفتهاش نگاهم کرد و
#رمان_چاه_غفلت
#پارت_چهل_ودوم
نزدیکهای افطار فشارم افت کرده بود.تمام بدنم سرد شد و شروع کردم به لرزیدن.
پتو رو دور خودم پیچیدم و گوشه پذیرایی نشستم. مامان و معصومه هر چقدر اصرار کردن روزهام رو باز کنم ،قبول نکردم .
با شنیدن صدای اذان دوباره گریه ام گرفته بود.
بعد از افطار وضو گرفتم و به اتاق برگشتم.
در حین نماز خوندن موبایلم چندین بار زنگ خورده بود.
بعد نماز نگاهی به گوشی انداختم با دیدن نام فدایی احمد عصبی شدم و شمارهاش رو مسدود کردم .
وارد تلگرام شدم که دوباره چندین پیام فرستاده بود که قانع بشم تصمیمم اشتباه بوده ، بلاکش کردم و از گروهها و کانالهایی که عضوم کرده بود لفت دادم.
مدتی نگذشت که پیامی از جانب اقای هاشمی دریافت کردم که گفته بود فردا برای گفتگوی حضوری به قم ،حرم حضرت معصومه سلام الله علیها برم . تنها چیزی که این مدت میتونست کمی آرومم کنه شنیدن واقعیتهایی از این فرقه بود .
آقای هاشمی تنها کسی بود که انگار حالم رو میفهمید و میدونست که اوضاع روحی مناسبی ندارم.
قرار ملاقات رو برای بعدظهر گذاشتیم .
به جواد پیام دادم و ازش خواستم همراهم به قم بیاد. هرچند که اولش تمایل به رفتنم نداشت ولی وقتی به یاد اتفاقهای تلخ این مدت افتاد قبول کرد .چون میدونست این ملاقات کمکی به حال زندگیمون میکنه.
فکر و خیال امانم را بریده بود،برای رهایی از شر این فکرهای پلید، پناه بردم به کتابهایی که حاج حیدر برای مدتی در اختیارم قرار داده بود.با خوندن کتاب دوباره باران اشک از چشمانم سرازیر شدند .
بعد از گریههای زیاد خوابم برد .
نصفههای شب با دیدن خواب وحشتناکی بیدار شدم .نفسنفس میزدم و به دنبال لیوان آب میگشتم تا گلوی خشک شدهام را تَر کنم. نفسم از ترس بنده آمده بود.
شروع کردم به ذکر گفتن ولی آروم نمیشدم .بلند شدم و چراغ اتاق رو روشن کردم .نگاهی به ساعت روی دیوار انداختم دوساعت مانده بود به اذان..
در اتاق را کمی باز کردم با دیدن چراغ روشن پذیرایی وشنیدن صدای قرآن خواندن بابا، نفس راحتی کشیدم ..
از روی میز لیوان رو برداشتم و چند جرعه آب نوشیدم.
از ترس اینکه دوباره اون خواب وحشتناک به سراغم بیاد از اتاق خارج شدم و به سمت پذیرایی رفتم .
مامان مشغول آماده کردن سحری بود .
روبهروی بابا نشستم و دل سپردم به آیههای قرآنی که از زبان بابا تلاوت میشد.
شرمسار بودم از رفتارهایی که این مدت داشتم . رفتارهایی که باعث شد خیلی حرفها از دوست و اقوام بشنوه.
حتی هیچ کدام از حرفهایی که درموردم شنیده بود رو به روم نیاورده بود .چون نمیخواست باور کنه دختری که با خون جگر بزرگش کرده بود و نقشههایی که برای آیندهاش داشت.
اینطوری نابودش کنه .
با صدای معصومه ،نگاهش را صفحه قرآن برداشت و خیره به من شد.
چشمهایش حرفها برای گفتن داشت.
اما من فراری و خجالتزده از این چشمها بودم .
جز شرمندگی حرفی برای گفتن نداشتم .
سر سفره معصومه سعی داشت با حرفهاش دوباره شوق و اشتیاق را به خانواده برگردونه، اما موفق نشد.
بعد از خوردن سحری وضو گرفتم و به اتاق برگشتم.
بعد از خوندن نماز ،سعی کردم بخوابم اما با هربار بستن چشم ها دوباره کابوس به سراغم میآمد .
قید خواب رو زدم و روی تخت نشستم .
تا روشن شدن هوا ،داخل اتاق رژه میرفتم و به ساعت روی دیوار نگاه میکردم.
چشمهام سنگین بودن و ترس، مانع خوابیدنم میشد.
و این تازه شروع مجازاتم بود...
🔰"مجموعهالمنقذالعالمے،نجاتبخشجهانے"
⇲• @taghvim_nikan
#الّلهُــــمَّ_عَجِّـــــلْ_لِوَلِیِّکَـــــ_الْفَــــــرَجْ
___________
🌱 تـقـویـم عـطـڔ عاشقۍ 🌱
@taghvim_nikan
🌸تـقـویـم عـطـڔ انتظاڔ🌸
#رمان_چاه_غفلت #پارت_چهل_ودوم نزدیکهای افطار فشارم افت کرده بود.تمام بدنم سرد شد و شروع کردم به لر
#رمان_چاه_غفلت
#پارت_چهل_وسوم
احساس میکردم در و دیوارهای اتاق به حرکت در اومدن و شکلهای عجیبی به خودشون گرفته بودن. از اتاق خارج شدم و به اتاق معصومه پناه بردم .
در اتاق رو به آرومی باز کردم و نگاهی به معصومه انداختم .
اینقدر چشمهام خسته بود که در کنارش روی تخت، دراز کشیدم و مثل بچه ای که ترس از گمشدن داشته باشد، خودم را به معصومه چسباندم.
دوباره آن کابوس لعنتی به سراغم آمده بود
در کوچه باریکی بودم که دیوارهایش بلندی درخت چنار و از جنس از گل ، که هر آن امکان آوار شدن داشت .
کوچه غرق در سکوت بود.انگار راه گم کرده بودم و هر چه به جلوتر میرفتم این کوچه به انتهایی نمیرسید احساس میکردم کسی نگاهم میکند ،زمزمه هایی را میشنیدم ، قدمهایم را تند کردم صدا نزدیک و نزدیکتر میشد اما خبری از صاحب صدا نبود.. میدانستم این کابوس است اما هر چقدر تقلا کردم که بیدار شوم نمیتوانستم ...
با صدا و تکانهای معصومه چشمهامو باز کردم ،تمام بدنم خیس عرق شده بود .
روی تخت نشستم و سعی در کنترل نفسهای نامنظمی که از ترس به تپش افتاده بودن کردم .
معصوم : خواب بد دیدی؟ چرا جیغ میکشیدی تو خواب؟ از کی کمک میخواستی؟
انگار زبانم از دیدن این کابوس قفل شده بود.
این دومین بار بود که یک خواب رو اینقدر شبیه به هم میدیدم .
دراز کشیدم و پتو رو روی صورتم گذاشتم و آرام گریه میکردم .
معصومه سعی کرد آرومم کنه ولی خبری از درون پرآشوبم نداشت .
با شنیدن صدای آیفون از تخت پایین رفت و از اتاق خارج شد .
مدتی نگذشت که صدای مردانهای قلبم را به لرزش درآورد.صدایی که خودم را محروم از شنیدنش کرده بودم.
نگاهش کردم ،در چهارچوب در دست به سینه زُل زده بود به من .
نگاهی به ساعت مچی که روز تولدش براش خریده بودم کرد و با انگشت اشاره چند ضربهای به ساعتش زدو گفت : ماشاءالله به این خوش خوابی، الان نزدیک اذانههاا!
نشستم روی تخت و زانوهایم را در بغل گرفتم و گفتم: تو چه میدونی دیشب تا صبح چه کشیدم؟
جواد لبخندش محو شد و به سمتم قدم برداشت و روی تخت نشست :اگه من ندونم حال این روزاتو پس لایق بودن در کنارت نیستم .
مریمم!کمی صبر کن همه این اتفاقها روزی خاطره میشن برامون .
_اره خاطرههای تلخی که با یاد آوردنش میفهمم چقدر آدم بدبختی بودم .
جواد: اتفاقا همین خاطرهها باعث میشه که بفهمی چه چیز باارزشی بدست آوردی.
_چی بدست اوردم جواد؟ من که همه چیز رو از دست دادم . اعتقاداتم ،ابروی خانواده ام، تو رو .... یادت نمیاد چیکار کردم با تو؟
جواد لبخندی زد و گفت : عزیز دلم ،خدا باب توبه رو برای همین موقع ها باز گذاشته ،هر چند من خودم یادم نمیاد با من چیکار کردی.
الانم پاشو که دارن اذان میگن ،نمازمونو بخونیم و حرکت کنیم .
بلند شدم و از اتاق خارج شدم معصومه در حال صحبت کردن با تلفن بود که گفت : حالت خوبه؟
سرمو به نشونه تایید تکون دادم وبه سمت آشپز خونه رفتم
معصومه با صدای بلند گفت : امشب عمو اینا میان افطاری، مامان رفته خرید.
وضو گرفتم و به اتاق برگشتم
چقدر دلم برای نمازهای دونفرهامون تنگ شده بود.
#الّلهُــــمَّ_عَجِّـــــلْ_لِوَلِیِّکَـــــ_الْفَــــــرَجْ
___________
🌱 تـقـویـم عـطـڔ عاشقۍ 🌱
@taghvim_nikan
🌸تـقـویـم عـطـڔ انتظاڔ🌸
#رمان_چاه_غفلت #پارت_چهل_وسوم احساس میکردم در و دیوارهای اتاق به حرکت در اومدن و شکلهای عجیبی به خ
#رمان_چاه_غفلت
#پارت_چهل_وچهارم
بعد از خوندن نماز ، آماده شدم و به سمت قم حرکت کردیم.
با دیدن گنبد طلایی رنگ ،نگاهم را به دستانی که در گرمای تابستان در حال منجمد شدن بودن انداختم .
شرمندگی اجازه نگاه کردن به گنبد بی بی رو نمیداد .اشکهام بیاختیار در حال باریدن بودند . اصلا نمیدونستم با چه رویی وارد حرم بشم . نزدیکی حرم ماشین توقف کرد اما پاهای من قفل کرده بودند و توان تکان دادن نداشتم .جواد پیاده شد و در و برام باز کرد
دستان بی روح شدهام را گرفت و با حس سرمایی که به بدنش منتقل شد با حیرت نگاهم کرد و گفت: حال خوبه؟ میخوای بریم بیمارستان؟ فکر کنم فشارت اومده پایین؟ سرگیجه نداری؟
امامن جز شرمندگی هیچ چیزی نداشتم.
با صدایی که از ته چاه در میاومد گفتم که حالم خوبه .
اما جواد اصرار داشت که بیمارستان بریم تا مطمئن بشه که حالم خوبه اما من یادآوری کردم که آقای هاشمی منتظرمون هست و این کار درستی نیست .
به کمک جواد از ماشین پیاده شدم.
چند قدمی به سمت حرم بر میداشتم و توقف میکردم. انگار منتظر اذن ورود حرم بودم .
دم ورودی خواهران ایستادم.
جواد به یکی از خادمها گفت که کمکم کنه از ورودی عبور کنم .بعد هم نگاهی به من انداخت و گفت بازرسی برادران شلوغه اون طرف منتظرم باش.
به کمک خادم از بازرسی عبور کردم، پرده رو کنار زدم جواد هنوز نیامده بود به سمت ستونی رفتم و تن بی جانم را به ستون تکیه دادم.
با صدای صوت قرآن بی اختیارسرم رو بالا گرفتم . گنبد بی بی جلوی چشمام میدرخشید .
اینبار زبانم قفل شده بود .جواد کنارم ایستاد و دستش را به نشانه ادب روی سینهاش قرار دادو سلام کردم، انگار تازه یادم آمده بود که باید عرض ادب کنم .
جواد مثل عادت همیشگی سلامهایش را بلند میخواند تا همراهش زمزمه کنم .
السَّلامُ عَلَیْكِ یَا بِنْتَ رَسُولِ اللَّهِ السَّلامُ عَلَیْكِ یَا بِنْتَ فَاطِمَةَ وَ خَدِیجَةَ السَّلامُ عَلَیْكِ یَا بِنْتَ أَمِیرِ الْمُؤْمِنِینَ السَّلامُ عَلَیْكِ یَا بِنْتَ الْحَسَنِ وَ الْحُسَیْنِ السَّلامُ عَلَیْكِ یَا بِنْتَ وَلِیِّ اللَّهِ السَّلامُ عَلَیْكِ یَا أُخْتَ وَلِیِّ اللَّهِ السَّلامُ عَلَیْكِ یَا عَمَّةَ وَلِیِّ اللَّهِ السَّلامُ عَلَیْكِ یَا بِنْتَ مُوسَى بْنِ جَعْفَرٍ وَ رَحْمَةُ اللَّهِ وَ بَرَكَاتُهُ.
قلبم کمی آرام گرفت انگار اذن ورودم به همین سلام بود .
موبایلم رو از داخل کیفم برداشتم و به سمت جواد گرفتم و گفتم با آقای هاشمی تماس بگیره.
بعد از صحبت کردن با آقای هاشمی ،جواد گفت باید به صحن صاحب الزمان عجل الله بریم ،با شنیدن این اسم انگار بر روی زخم ترک خورده قلبم نمک پاشیده بودن، بعد از کمی پرسوجو از خادمین روبهروی اتاقکی ایستادیم .
جوادچند تقه ای به در زد ، مردی با لباس روحانی در را باز کرد.
جواد وقتی اسم آقای هاشمی رو آورد،مرد روحانی گفت که خودم هستم .
بعد به همراه جواد وارد حجره شدیم .
بعد از مدتی حرفهایی شنیدم که از شنیدنش خشکم زده بود . باورم نمیشد که آقای هاشمی هم روزی به دام این فرقه افتاده بود.
گفت که حال این روزهامو میفهمه و کاملا درک میکنه،حتی گفت حال و روزش بدتر از روزهای الان من بوده .
گفت که خدا رو شکر شما چند ماهه درگیر این فرقه شدید و به لطف نگاههای حجت بن الحسن رهایی پیدا کردید و واقعیت رو پذیرفتید .اما من ۳ سال وقتم را ،زندگیام را،آبرویم را،خانوادهام را صرف این دعوت شیطانی کردم .
با صدایی که میلرزید گفتم : مگه میشه کسی طلبه باشه و این خطا رو انجام بده؟ شماکه درس خوندید باید اطلاعاتتون در این زمینه زیاد بوده باشه.
نگاهش را به تسبیح در دستش انداخت وآهی کشید : هر انسانی ممکنه خطا کنه ،ما که معصوم نیستیم .هر چند نمیخواهم کارم را توجیه کنم .۱۰ سال قبل یکی از دوستان بنده در مورد این دعوت توضیحاتی دادن و گفتن که شخصی به نام احمد الحسن وصی امام زمان عجل الله ظهور کرده که نامش در روایتها آمده ،اولش نپذیرفتم، اما هر روز برای بنده روایتهایی میخواند یا نشانم میداد که این دعوت حق هست .
این پافشاری فقط دوماه دوام آورد و بعد شکسته شد .
🔰"مجموعهالمنقذالعالمے،نجاتبخشجهانے"
#الّلهُــــمَّ_عَجِّـــــلْ_لِوَلِیِّکَـــــ_الْفَــــــرَجْ
___________
🌱 تـقـویـم عـطـڔ عاشقۍ 🌱
@taghvim_nikan
🌸تـقـویـم عـطـڔ انتظاڔ🌸
#رمان_چاه_غفلت #پارت_چهل_وچهارم بعد از خوندن نماز ، آماده شدم و به سمت قم حرکت کردیم. با دیدن گنبد
#رمان_چاه_غفلت
#پارت_چهل_وپنجم
وارد گروهشون شدم و شهادتین را دادم.چند ماهِ اول فقط مطالب گروهشون رو مطالعه میکردم ،هر چه بیشتر میخوندم بیشتر تشنه دیدار احمد الحسن میشدم ، مخصوصاً خوابهایی که انصار از احمد میدیدن تا اینکه خودم هم خوابشرا دیدم . با دیدن خواب مصمم شدم که این دعوت واقعا حق هست . به کمک دوستم شروع کردیم به تبلیغ کردن این دعوت . به همه جا میرفتیم ،درمجالس اهل بیت ،در محوطه دانشگاهها و حوزهها در مهمانیهای دوستانه و خانوادگی.
حتی در مجازی هم کارمون رو شروع کردیم .
بعد از مدتی کتابهای احمد رو برای من فرستادن تا سطح پاسخگوییام را بالا ببرم .
در عرض یکسال شده بودم یکی از پاسخگوهای گروهشون .در کنار شروع این دعوت ،مخالفینی هم وجود داشت که بر ضد احمد فعالیت میکردند.
آنها سعی در اثبات بطلان احمد داشتند و ما سعی در اثبات حقانیت احمد ..
شب و روزمون شده بود خوندن کتاب و پیدا کردن راهی برای پاسخ دادن به مخالفین دعوت ..
اینقدر ما را غرق در کتاب و مقاله ها کردند که جای هیچ شبهه ای برای ما نگذاشته بودند .
اقوام و آشناییان کمکم از من و خانواده ام فاصله گرفته بودند ،بعد هم نوبت به خانواده و زن و بچه ها رسید .
این دعوت اینقدر چشمهایم را بسته بود که هیچ حرفی رو نمیپذیرفتم و از خانواده جدا شدم.دو سال گذشته بود تصمیم گرفتم خودم به مکتب برم و حضوری با نماینده های احمد الحسن صحبت کنم ، اربعین همان سال عزم رفتن کردم ،در مسیر راه پیاده روی ذکر لبم فقط فرج مولا بود ،و دیدار احمد الحسن ...
وقتی به مکتب رسیدم ، خودم رو معرفی کردم ،انصار پذیرای حضورم شدند .
با آقای صادق المحمدی چندین بار گفتگوی تلفنی داشتم وقتی جویای احوالش شدم گفتن که در اتاق مهمان، درحال مناظره کردن با مخالفین دعوت هست .
با شنیدن این حرف خوشحال شدم و درخواست کردم که اگر میشود من هم در بین آنها حضور داشته باشم .
اولش مخالفت کردند اما وقتی با آقای صادق المحمدی صحبت کردن ،شخصا خودشون اجازه دادن در کنارشون باشم .وارد اتاق شدم چند نفر از مخالفین دعوت و چند نفر از موافقین دعوت روبه روی هم نشسته بودند.
سلام کردم و گوشهی اتاق نشستم و محو مناظرهاشون شدم.
بحث درمورد حدیث وصیت و ضعف سندیش بود .اوایل بحث، پاسخ های انصار قابل قبول تر بود اما هر چه بیشتر بحث میکردند سکوت و به شاخه پریدنها بیشتر میشد و من هیچ جواب قانعی از آنها دریافت نمیکردم .
خونسردی را در چهره مخالفین میدیدم .
این رنگپریدگی و دستپاچگی انصار منو به شک وادار کرد.
درآخر هم آقای صادق المحمدی بدون جواب قانع کنندهای به بهانه فرا رسیدن وقت نماز ادامه گفتگو را به بعد از نماز، موکول کرد.
با رفتنش مخالفین هم بلند شدند و از اتاق خارج شدند.
نماز را به جماعت خوندم
بعد از نماز هرچه منتظر شدم که ادامه مناظره شکل بگیره اما به بهانه اینکه شیخ جلسه مهمتری دارد، مناظره ادامه نیافت ،و مخالفان دعوت را به بیرون مکتب راهنمایی کردند.
من هم بلند شدم تا برم ،دیدم سینی غذا آوردند و به اتاقی بردند در باز شد و با دیدن صادق المحمدی و تعدادی انصار که دور سفره نشسته بودند مَشغول خوردن بودند.
با خودم گفتم جلسهمهم این بود؟ خوردن نهار مهمتر از پاسخ به سوالات و اقناع مخالفان بود؟
آنجا شروع شک و تردیدم به این دعوت بود ،اما نمیخواستم تا وقتی که خودم به این اثبات نرسیدم عنوان کنم .
وقتی از پیاده روی اربعین برگشتم در کنار کتاب احمد به کتابهای شیعه و کتابهایی که در موردش نقد کرده بودند پرداختم .
اما همچنان فعالیت هام رو داشتم . هر چقدر ادله ها و تناقضات رو مطالعه میکردم فعالیتم رو کمتر وکمتر میکردم .
اما در کنار این مطالعات به فسادهایی برخوردم که اصلا قابل توجیه نبود . فسادهایی که با چشم خودم میدیدم و باور کردنش برایم دشوار بود که واقعا این افراد از یاران امام هستند؟؟
خانمی که خواب دیده بود به عقد احمد درآمده و به مکتب نجف میرودو آنجا مورد سوءاستفاده اتباع قرار میگیرد.
افراد متاهلی که به دنبال دخترهایی هستند تا به نکاح خودشون در بیاورند .
کاری میکنند که زندگی ها رو از هم بپاشونند تا خودشون با اون شخص ازدواج کنند . چتهای کثیفی که در گروههای مختلطشون انجام میشد .
خانوادههایی که پول و طلاهاشون رو برای مکتب ارسال میکردند و این پولها صرف خرید ماشینهای لوکس و کارهای کثیفشون میشد. هر شخصی هم که برائتش را درباره این فرقه ضاله اعلام میکرد مورد تهدیدات انصار قرار میگرفت .
حتی یک نفر را هم به طرز فجیهی کشتند،این کارها برای آنها مثل آب خوردن بود .چون برای آنها امثال ما جان و مالمون براشون حلاله .مثل داعش در لباس شیعه که چقدر لذت میبرن با کشتن شیعه ها...
#الّلهُــــمَّ_عَجِّـــــلْ_لِوَلِیِّکَـــــ_الْفَــــــرَجْ
___________
🌱 تـقـویـم عـطـڔ عاشقۍ 🌱
@taghvim_nikan
🌸تـقـویـم عـطـڔ انتظاڔ🌸
#رمان_چاه_غفلت #پارت_چهل_وپنجم وارد گروهشون شدم و شهادتین را دادم.چند ماهِ اول فقط مطالب گروهشون ر
#رمان_چاه_غفلت
#پارت_چهل_وششم
با حرفهایی که شنیده بودم وحشت کردم و به لباس جواد چنگ زدم .
احساس میکردم تمام این اتفاقات برای من هم برنامه ریزی شده بود . جدایی از جواد ،ازدواج با شخصی که هم دین خودم باشه ..داشت دیوانه ام میکرد.
با لبانی که از شدت ترس میلرزید گفتم : اگه ...اگه میرفتم سر قرار معلوم نبود چه اتفاقی برام میافتاد .
آقای هاشمی: کار خوبی کردید نرفتید از این جماعت هر کاری برمیاد .این فرقه که مشخص هست اصلا هدفش یمانی نیست،خودشون هم میدونن که احمدی وجود نداره و به خاطر پولهای کلانی که مردم ساده به حسابهاشون واریز میکنند نمیتونن واقعیت رو برملا کنند ، این تنها فرقه ای نیست که وجود داره .
به خاطر همین فساد مالی، بزرگان این فرقه با هم به اختلاف افتادند . از مکتب جدا شدن و خودشون یه فرقه جدیدی تاسیس کردند.خیلی ها هم به خاطر نداشتن اطلاعات کافی به دام این فرقهها افتادن.
حتی یکی از خانمهای پیرو این فرقه ،وقتی خودش قربانی سو استفادههای افراد مکتب میشه، خیلی از واقعیتهای مکتب را برملا و رسواشون میکنه.بعد هم از مکتب جدا میشه و به همراه برادرش یه فرقه جدیدی تاسیس میکنند .
حتی در این کلاسهای مهدویت که برای افراد برگزار میکنیم ،هستند از این قبیل قربانیها که به خاطر سواستفادههایی که ازشون شده دچار مشکلات روحی شده بودند. حالا سعی دارن اشتباهات گذشتهاشون رو با کمک به افرادی که به دام این فرقهها میافتند جبران کنند.
باورم نمیشد که وارد جهنمی شده بودم که هر روز هیزمی به هیزمهایش اضافهتر میشد .
اینبار درد معده هم به حال ویران شدهام اضافه شده بود ،از درد گوشه چادر را مچاله میکردم و چشمهام را به هم میفشردم .
جواد با دیدن چهرهای رنگپریده و عرقی که روی پیشانیام نقش بسته بود ،بلند شدو گفت : مابقی صحبت ها رو بزاریم برای بعد ،چون هم تو حالت خوب نیست هم حاج آقا احتمالاً کار دارن.
اقای هاشمی بلند شد و گفت: من هفتهای دوبار برای خادمی به حرم میام ،اگر باز سوالی داشتید بنده درخدمتم .
به کمک جواد بلند شدم و از آقا هاشمی به خاطر این لطفی که در حقم کرده بود تشکر کردم.نمیدونم اگه آقا هاشمی نبود
شاید هنوز هم در شک پذیرفتن اینکه این فرقه، دروغین دست و پا میزدم .
از اتاق خارج شدیم و برای زیارت به صحن اصلی رفتیم ، هر موقع به حرم حضرت معصومه سلام الله علیها میآمدم حرفها برای گفتن داشتم ، حتی بیشتر اوقات در صحن مینشستم و کاغذ و قلم بر میداشتم و شروع میکردم به نوشتن خواستههام ،بعد کنار ضریح میایستادم و سرمو به ضریح تکیه میدادمو دونه دونه دعا و آرزوهامو برای خانم میخوندم .
اما هیچ چیزی به ذهنم نمیرسید. این دفعه نیاز داشتم به یه دفتر بزرگ هزار برگ که فقط بنویسم که شرمنده و روسیاهم .
از جواد جدا شدم و به سمت ورودی حرم رفتم .
با هر قدمی که بر میداشتم درد امانم را میبرید .
پاهایم میلرزید. قدم هایم را به آرامی برمیداشتم .
روبهروی ضریح که ایستادم زانوهایم بیحس شدن و روی زمین افتادم .مانند عزیزی که از دست داده باشم گریه و زاری میکردم و زیر لب طلب بخشش میکردم .
نمیدونستم چند ساعت در حرم ماندم تا این قلب ناآرامم، آرام گرفت .
از حرم که خارج شدم جواد رو دیدم که در حال صحبت کردن با یکی از خادمان حرم بود با دیدنم به سمتم آمد،نگرانی رو تو چهره اش میدیدم که گفتم: حالم خیلی خوبه فقط کمی معده ام درد میکنه .
سوار ماشین شدیم و به سمت تهران حرکت کردیم ،اول به داروخونه رفتیم و جواد پیاده شد و بعد از مدتی با شربت و قرص برگشت. بعد به سمت خونه حرکت کردیم .
وقتی رسیدیم عمو و زن عمو هم آمده بودند و مشغول صحبت کردن با مامان و بابا بودن .
زنعمو وقتی نگاهش به من و جواد افتاد ،بلند شد و به سمتم آمد و درآغوشم گرفت .انگار تمام اتفاقات رو از یاد برده بود .
شب خوبی بود رفتارها به صورتی بود که انگار هیچ آشوبی در این خانه به پا نشده بود .
با رفتن مهمانها از درد و خستگی به اتاقم پناه بردم ،به لطف قرص خواب مامان ، چشمهام بسته شدو تمام درد و غمهایم فراموش شد.
اما این فراموشی فقط چند ساعت دوام آورد و دوباره کابوس تکراری به سراغم آمد .
حالا مامان بالای سرم ایستاده بود و تکانم میداد تا از وحشت خواب دچار حمله قلبی نشم .
پلکهایم آنقدر سنگین شده بودند که حتی توان باز نگه داشتنشان را نداشتم .
مامان سرم را در آغوشش گرفت تا شاید کمی از این ترسم بکاهد اما فایده ای نداشت .
آن شب همه بدون خوردن سحری ،در اتاقم تا صبح بیدار ماندن و سعی در آرام کردنم داشتن .
#الّلهُــــمَّ_عَجِّـــــلْ_لِوَلِیِّکَـــــ_الْفَــــــرَجْ
___________
🌱 تـقـویـم عـطـڔ عاشقۍ 🌱
@taghvim_nikan