eitaa logo
🌸تـقـویـم عـطـڔ انتظاڔ🌸
3.1هزار دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
752 ویدیو
41 فایل
https://eitaa.com/joinchat/2499739767C31bfd20c87 شماهم دعوتید به مهمانی باآقا😍 همراهان گرامی مطالب تقویم نجومی حاصل استنباط شخصی ما از احادیث و روایات وارد شده در این باره هستند😊
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸تـقـویـم عـطـڔ انتظاڔ🌸
#رمان_چاه_غفلت #پارت_سی_وششم ذهنم پر بود از سوال هایی که باید از فدایی احمد میپرسیدم. حرفهای حاج ح
ولی همچنان ته دلم روزنه امیدی برای حقانیت احمد بود ... اما این روزنه رو پیدا نمیکردم. حالم بد بود .حتی دیگه توان نگه داشتن موبایل رو نداشتم،از دستم رها شد و روی زمین افتاد. صدای ضربه هایی که به در اتاق میخورد رو میشنیدم.معصومه بود که میگفت: اذان شده و برای افطار برم بیرون. وقتی صدایی از من نشنید در اتاق و باز کرد، با دیدنم سراسیمه به سمتم دوید و دستش رو روی پیشونیم گذاشت معصومه: وایی خداا تب داری.. _سردمه ،لطفا یه پتو بیار برام . معصومه: دیونه داری تو تب میسوزی میگی پتو بیار ؟ الان به بابا میگم بریم بیمارستان . _نمیخواد ..حالم خوبه. معصومه بدون توجه بر حرفم به سرعت از اتاق خارج شد. اتفاقهای اطرافم رو متوجه نمیشدم چشمهام توانی برای باز شدن نداشتن فقط صدای گریه و التماس مامان رو میشنیدم. نمیدونم چه مدت گذشت که چشمهامو باز کردم و خودمو روی تخت بیمارستان دیدم . نگاهی به سِرُم بالای سرم انداختم . از باقیمانده سِرُم متوجه شدم که باید چند ساعتی گذشته باشه ... مامان کنار تخت روی صندلی نشسته بود و در دستش تسبیح بود و ذکر میگفت. احساس تشنگی میکردم .. با صدایی از ته چاه بیرون میاومد مامان رو صدا زدم . مامان بلند شد و دستش رو روی سرم گذاشت و خدا رو شکر کرد. بعدهم ازاتاق خارج شد و مدتی بعد به همراه بابا وارد اتاق شد . نگاهم به چشمهای پر مهر بابا افتاد .. چقدر دلتنگ این نگاهها بودم .. نگاهم رو ازش برداشتم و به گوشه اتاق خیره شدم بعد از تمام شدن سِرُم به خونه برگشتیم معصومه تو حیاط نشسته بود و منتظر ما بود .. به سمتم اومد و بازومو گرفت و باهم به سمت اتاقم رفتیم به دنبال گوشیم میگشتم که معصومه به سمت میز رفت و گوشی رو برداشت و گفت: زیر تخت افتاده بود. گوشی رو ازش گرفتم و تشکر کردم . معصومه: برم یه چیزی بیارم بخوری. _گرسنه ام نیست .. معصومه: یعنی چی گرسنه ات نیست...غذاتو نخوری مامان فردا نمیزاره روزه بگیری ..یه نگاه به خودت انداختی این مدت؟ اصلا غذا خوردنات مشخص نیست ،خودکشی راههای دیگه هم داره! بعد بلند شد و از اتاق بیرون رفت. وارد تلگرام شدم نگاهم افتاد به اسم خادم الیمانی که پیام داده بود فردا به تهران میاد. برای بعدظهر قرار گذاشت . اصلا نمیدونستم باید چیکار کنم ..‌. از طرفی دلم میخواست این حقایق برایم هر چه زودتر روشن بشه و با این ملاقات میتونستم واقعیت رو بفهمم. از طرفی میترسیدم که اگه حرف حاج حیدر درست باشه .. جماعتی که جسارت کردند و برای امام زمان عجل الله جانشین قرار دادند. مطمئنا هر کاری از دستشون بر میاد .... حال بدمو بهانه کردم و گفتم نمیتونم فردا برای دیدنش برم .. گوشیمو خاموش کردم و کنار تخت گذاشتم .. تصمیم گرفتم فردا از بچه های دانشگاه شماره چند تا از اساتید مهدویت رو بگیرم تا بیشتر در مورد این دعوت تحقیق کنم .. ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ⭕️تمام شبهات مطرح شده در این پارت از داستان صرفا شبهه می باشد و پاسخ علمی دارد که در ادامه داستان روشن میشود. 🔰"مجموعه‌المنقذالعالمے،نجات‌بخش‌جهانے" @taghvim_nikan
🌸تـقـویـم عـطـڔ انتظاڔ🌸
#رمان_چاه_غفلت #پارت_سی_وششم ذهنم پر بود از سوال هایی که باید از فدایی احمد میپرسیدم. حرفهای حاج ح
ولی همچنان ته دلم روزنه امیدی برای حقانیت احمد بود ... اما این روزنه رو پیدا نمیکردم. حالم بد بود .حتی دیگه توان نگه داشتن موبایل رو نداشتم،از دستم رها شد و روی زمین افتاد. صدای ضربه هایی که به در اتاق میخورد رو میشنیدم.معصومه بود که میگفت: اذان شده و برای افطار برم بیرون. وقتی صدایی از من نشنید در اتاق و باز کرد، با دیدنم سراسیمه به سمتم دوید و دستش رو روی پیشونیم گذاشت معصومه: وایی خداا تب داری.. _سردمه ،لطفا یه پتو بیار برام . معصومه: دیونه داری تو تب میسوزی میگی پتو بیار ؟ الان به بابا میگم بریم بیمارستان . _نمیخواد ..حالم خوبه. معصومه بدون توجه بر حرفم به سرعت از اتاق خارج شد. اتفاقهای اطرافم رو متوجه نمیشدم چشمهام توانی برای باز شدن نداشتن فقط صدای گریه و التماس مامان رو میشنیدم. نمیدونم چه مدت گذشت که چشمهامو باز کردم و خودمو روی تخت بیمارستان دیدم . نگاهی به سِرُم بالای سرم انداختم . از باقیمانده سِرُم متوجه شدم که باید چند ساعتی گذشته باشه ... مامان کنار تخت روی صندلی نشسته بود و در دستش تسبیح بود و ذکر میگفت. احساس تشنگی میکردم .. با صدایی از ته چاه بیرون میاومد مامان رو صدا زدم . مامان بلند شد و دستش رو روی سرم گذاشت و خدا رو شکر کرد. بعدهم ازاتاق خارج شد و مدتی بعد به همراه بابا وارد اتاق شد . نگاهم به چشمهای پر مهر بابا افتاد .. چقدر دلتنگ این نگاهها بودم .. نگاهم رو ازش برداشتم و به گوشه اتاق خیره شدم بعد از تمام شدن سِرُم به خونه برگشتیم معصومه تو حیاط نشسته بود و منتظر ما بود .. به سمتم اومد و بازومو گرفت و باهم به سمت اتاقم رفتیم به دنبال گوشیم میگشتم که معصومه به سمت میز رفت و گوشی رو برداشت و گفت: زیر تخت افتاده بود. گوشی رو ازش گرفتم و تشکر کردم . معصومه: برم یه چیزی بیارم بخوری. _گرسنه ام نیست .. معصومه: یعنی چی گرسنه ات نیست...غذاتو نخوری مامان فردا نمیزاره روزه بگیری ..یه نگاه به خودت انداختی این مدت؟ اصلا غذا خوردنات مشخص نیست ،خودکشی راههای دیگه هم داره! بعد بلند شد و از اتاق بیرون رفت. وارد تلگرام شدم نگاهم افتاد به اسم خادم الیمانی که پیام داده بود فردا به تهران میاد. برای بعدظهر قرار گذاشت . اصلا نمیدونستم باید چیکار کنم ..‌. از طرفی دلم میخواست این حقایق برایم هر چه زودتر روشن بشه و با این ملاقات میتونستم واقعیت رو بفهمم. از طرفی میترسیدم که اگه حرف حاج حیدر درست باشه .. جماعتی که جسارت کردند و برای امام زمان عجل الله جانشین قرار دادند. مطمئنا هر کاری از دستشون بر میاد .... حال بدمو بهانه کردم و گفتم نمیتونم فردا برای دیدنش برم .. گوشیمو خاموش کردم و کنار تخت گذاشتم .. تصمیم گرفتم فردا از بچه های دانشگاه شماره چند تا از اساتید مهدویت رو بگیرم تا بیشتر در مورد این دعوت تحقیق کنم .. ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ⭕️تمام شبهات مطرح شده در این پارت از داستان صرفا شبهه می باشد و پاسخ علمی دارد که در ادامه داستان روشن میشود. 🔰"تقویم عطر انتظار @taghvim_nikan