eitaa logo
معاونت تهذیب حوزه علمیه کرمان
716 دنبال‌کننده
12.2هزار عکس
6.9هزار ویدیو
725 فایل
جهت ارتباط با معاون تهذیب @Amomen313 جهت ارتباط در مورد فعالیتها و شبهات قرآنی @ghadirmohyi جهت ارتباط با ادمین محتوایی کانال @boreshha_ir
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از ندای تهذیب
🔸شهردار ارومیه که بود دو هزار و هشت‌صد تومان حقوق می‌گرفت. یه روز بهم گفت بیا این ماه، هرچی خرجی داریم رو کاغذ بنویسیم، تا اگه آخرش چیزی اضافه اومد، بدیم به یه فقیر. 🔹همه چی‌رو نوشتم از واکس کفش گرفته تا گوشت و نان و تخم مرغ. آخر ماه که حساب کردیم شد دو هزار و ششصد و پنجاه تومان. بقیه پول رو داد لوازم التحریر خرید و داد به یکی که می‌دونست احتیاج داره. گفت: اینم کفاره‌ی گناهان این ماهمون 👤 شهید مهدی باکری www.tahzib-howzeh.com
رفته بودم تهران. گفتم سری هم به خانواده حسن بزنم. پدر حسن پرسید: عذرخواهی می کنم! شما در جبهه با حسن همکارید؟ گفتم: بله معاون ایشان هستم. گفت: مگر آنجا چه کاره هست که معاون دارد؟ ما که هر وقت ازش می پرسیم در جبهه چه کاره ای؟ می گوید: جارو می کشم. بعد پرسید: شما چه کاره ای؟ گفتم: راست می گوید. ایشان جارو می کشند و من هم پشت سرشان تی می کشم. خیلی خندیدیم. راوی: علی ناصری به نقل از حمید معینیان ؛ زندگی نامه شهید حسن باقری (غلام حسین افشردی) نویسنده: سعید علامیان نشر: سوره مهر نوبت چاپ: سوم- ۱۳۹۷؛ صفحه 123.
عبدالله معتقد بود که غذای زندان از وارداتی که شرایط ذبح اسلامی درش لحاظ نشده تهیه می شود. به همین خاطر می گفت: «من در اضطرار نیستم تا خوردن این غذا بر من مباح باشد، جلوی خودم را می گیرم». تقریبا هر روز روزه می گرفت و غذایش مختصر نان و ماستی بود که از فروشگاه زندان تهیه می کرد، بود. روزی خانواده ام که برای ملاقات آمده بودند، مقداری برایم غذای خانگی آوردند. میثمی را هم دعوت کردم، تا با هم هم غذا شویم. وقتی نشست؛ گفت: «مدت مدیدی بود که گوشت نخورده بودم». کم بود از این همه مظلومیت بغضم بترکد. پدر و مادرش هم تازه بعد از سه ماه، فهمیده بودند برده اندش زندان قصر. رفتند ملاقات. پدر وقتی دید از عبدالله پوست و استخوانی بیش نمانده ناراحت شد؛ اما عبدالله می خندید و بحث را عوض می کرد. موقع رفتن، از مسئول زندان پرسید: چرا عبدالله این قدر لاغر شده که می شوند دنده هایش را شمرد؟ گفت تقصیر خودش است که غذای زندان را نمی خورد. می گوید نجس است. روای:دکتر ابراهیم اسفندیاری ، نوشته: مصطفی محمدی، ناشر: فاتحان، تاریخ چاپ: ۱۳۹۰- سوم؛ صفحه ۵۴-۵۵٫ ، جلد ۵، کتاب میثمی؛ چاپ دوم ۱۳۸۸، ناشر روایت فتح، خاطره ۲۲ و ۲۶.
آیت الله محلاتی، نماینده امام خمینی (ره) در سپاه، به دیدنش آمده بود. بعد از اینکه برای فرماندهان سخنرانی کرد و محیط کمی خلوت تر شد، گفت: شیخ! کارهایت را جمع و جور کن. باید بروی سفر تمتع. شیخ سرش را پائی انداخته بود. با جدیت گفت: حاج آقا نمی توانم. بماند برای سال بعد. آیت الله محلاتی گفت: پارسال هم همین را گفتی. گفت: من احساس می کنم تکلیفم اینجاست؛ اگر اینجا باشم، را می برم. مدتی بعد آیت الله در همایش مسئولان دفاتر نمایندگی امام گفته بود: ای مسئولان دفاتر! آخر چگونه می شود انسانی که التماسش می کنیم که وسیله جور می کنیم پانزده روزه بروی کنار خانه خدا، قبول نمی کند. می گوید حاضر نیست جبهه و جنگ را حتی برای مدت کوتاهی ترک کند. عبدالله در جای دیگر گفته بود: من اگر چند روز فرصت داشته باشم، به حوزه می روم و درس می خوانم. ، نوشته: مصطفی محمدی، ناشر: فاتحان، تاریخ چاپ: ۱۳۹۰- سوم؛ صفحه 112.
عماد عاشق گمنامی بود. برش اول: بعد از آمده بود ایران؛ همراه . خانه رئیس وقت مجلس آقای حداد عادل با تعدادی از سیاسیون ایران دیدار کردند. همه فقط سید حسن نصرالله را می شناختند و سعی می کردند باهاش عکس یادگاری بگیرند؛ اما نمی دانستند این مرد میان سال همراه سید که خیلی هم کم حرف می زند، کیست؟ عماد در هیچ یک از عکس ها نبود. برای اینکه نبودش عادی جلوه کند، رفت پیشت دوربین و تک تک عکس ها را خودش می گرفت تا در عکس ها حاضر نباشد. برش دوم: با اینکه مرد شماره یک کارهای سخت حزب الله بود، اما هیچ کس نمی دانست دقیقا در حزب الله چه کاره است؟ مادرش بودم. چند روز بعد از آزادی آمد دنبالم که برویم مناطق آزاد شده را ببینیم. توی راه به هر منطقه مهمی می رسیدیم اطلاعات ریز نظامی می داد؛ اینجا فلان پایگاه ارتش است و در فلان تاریخ بچه های حزب الله به آن حمله کردند و یا اینکه اینجا پایگاه حزب الله بوده و اسرائیل بمبارانش کرده. از او پرسیدم: تو این ها را از کجا می دانی؟ گفت: رفقا بهم توضیح دادند. بعدها فهمیدم که عماد من فرمانده نظامی حزب الله بوده و خودش حاضر در همه این صحنه ها. ؛ صد خاطره از شهید عماد مغنیه، نویسنده: سید محمد موسوی، ناشر: روایت فتح، نوبت چاپ: اول؛ ۱۳۹۶؛ خاطره شماره ۸۱ و ۵۱-۵۲.
محمود به شدت از چهره شدن فرار می کرد و مدام در پی بود. برش اول: وقتی که بود یا آن زمان که پیک فرماده تیپ بود، وقتی مرخصی می آمد، خانواده می پرسیدند: در جبهه چه کاره ای؟ می گفت: یک بسیجی ساده. و اگر می گفتند شنیده ایم که پیک فرماده تیپی؟ می گفت: من یک بسیجی ساده ام. این حرف ها را چه کسی بهتون گفته. اصلا کسی که شما فکر می کنید من نیستم. برش دوم: به شدت از فراری بود و نمی گذاشت سخنرانی هایش را ضبط کنند. قبل از عملیات خیبر که آخرین روزهای حیات ظاهری اش بود، یک صوت کوچک تهیه کرد و با احتیاط رفت پیش محمود. ازش خواست که صحبت کند و او صدایش را ضبط کند تا برای کسانی که می خواهند دنباله رو ایشان باشد، یادگاری بماند. محمود خیلی عصبانی و ناراحت شد و شروع کرد به گریه کردن. خاک بر سرش می ریخت و می گفت: خاک بر سر من من که لیاقت ندارم این سربازان امام زمان (عج) از من الگو بگیرند. آنقدر فتیله را برد بالا که شهید بینا از خیر ضبط گذشت. ؛ خاطرات شهید محمود پایدار. نوشته: محمد رضا عارفی. ناشر: لشرکر 41 ثار الله کرمان. نوبت چاپ: سوم-1388. صفحه 51 و 91.
شهر تازه از یوغ احزاب وابسته آزاد شده بود. محمد الان که کمی فرصت یافته بود دوست داشت پیش ها برود. وقتی می رفت زندان، اسلحه اش را می داد دست محافظ هایش و می رفت تو. محافظ ها می گفتند: بدون که نمی شود بین آدم کش ها رفت. هر کدام از این ها چند غیر نظامی و پاسدار را سر بریده اند؟ می گفت: می خواهم باهاشان صحبت کنم. با اسلحه که نمی شود حرف زد. بهشان می گفت: من که نمی توانم حکم خدا را عوض کنم. امام دوست دارم حساب تان را با خدا صاف کنید. تا اذان صبح باهاشان صحبت می کرد. تازه بعد از نماز فرصت می کرد توی همان بند آدم کش ها کمی آسوده بخوابد. می گفت: فکر می کنید من از این که شما را اینجا می بینم خوشحالم؟ نه. شما باید هر کدام تان به درس و دانشگاه یا کارخانه می چسبیدید. نه اینکه به روی سربازهای مملک تون اسلحه بکشید. وقتی می گفت: برای این ها چای و غذا بیارید؟ سربازها اعتراض می کردند که به این ها می خواهی غذا بدهی؟ گفته بود: این ها که تو می گویی می توانستند برای ممکلت شان مفید باشند، یا لا اقل مخرب نباشند. نمی توانست نابودی مردم را ببیند. ؛ روایتی کوتاه از زندگی شهید بروجردی، نویسنده: عباس رمضانی، ناشر: روایت فتح، نوبت چاپ: اول- ۱۳۸۹؛ صفحه 78.
منزل ما در مشهد با منزل حضرت آقا چند کوچه بیشتر فاصله نداشت. در خاطر دارم که شهید اندرزگو برای این عزیزان کلاس آموزش اسلحه گذاشته بود؛ برای حضرت آقا، شهید هاشمی‌نژاد و آیت‌الله واعظ طبسی. یکی از خاطراتی که رهبر معظم انقلاب برایم تعریف کردند، این بود که بارها پدرم را در کوچه و خیابان دیده بودند و بعد از سلام و احوال‌پرسی متوجه‌شده بودند که در دست او زنبیلی پر از مهمات و اسلحه است و با خون خون‌سردی کامل آن‌ها را به خود جابجا می‌کرد. پدرم بارها ما راه هم هنگام جابه‌جایی مهمات با خود می‌برد تا این عملیات شکلی عادی‌تر به خود بگیرد البته ما این‌ها را بعدها از زبان حضرت آقا شنیدیم و آن زمان متوجه نمی‌شدیم. از حضرت آقا شنیدیم که: «یک روز آقای اندرزگو را در بازار "سرشور" مشهد دیدم که با یک می‌آمد. موتور را که نگه‌داشت؛ دیدم چند در عقب موتور خود دارد. از او درباره‌ی خروس‌ها پرسیدم، جواب داد که «این‌ها این خروس‌ها استثنایی‌اند و تخم می‌گذارند!» حضرت آقا فرمودند: « را که کنار زدند، دیدم زیر پای خروس‌ها پر از و اسلحه است». : سید مهدی اندرزگو؛ فرزند شهید ؛ مصاحبه هایی در مورد شهیدان طیب، اندرزگو و رجایی، نویسنده: حمید داود آبادی، ناشر: نشر شهید کاظمی، نوبت چاپ: اول-۱۳۹۵؛ صفحه 106-107..
محمود به شدت از چهره شدن فرار می کرد و مدام در پی بود. برش اول: وقتی که بود یا آن زمان که پیک فرماده تیپ بود، وقتی مرخصی می آمد، خانواده می پرسیدند: در جبهه چه کاره ای؟ می گفت: یک بسیجی ساده. و اگر می گفتند شنیده ایم که پیک فرماده تیپی؟ می گفت: من یک بسیجی ساده ام. این حرف ها را چه کسی بهتون گفته. اصلا کسی که شما فکر می کنید من نیستم. برش دوم: به شدت از فراری بود و نمی گذاشت سخنرانی هایش را ضبط کنند. قبل از عملیات خیبر که آخرین روزهای حیات ظاهری اش بود، یک صوت کوچک تهیه کرد و با احتیاط رفت پیش محمود. ازش خواست که صحبت کند و او صدایش را ضبط کند تا برای کسانی که می خواهند دنباله رو ایشان باشد، یادگاری بماند. محمود خیلی عصبانی و ناراحت شد و شروع کرد به گریه کردن. خاک بر سرش می ریخت و می گفت: خاک بر سر من من که لیاقت ندارم این سربازان امام زمان (عج) از من الگو بگیرند. آنقدر فتیله را برد بالا که شهید بینا از خیر ضبط گذشت. ؛ خاطرات شهید محمود پایدار. صفحه 51 و 91. 📌معاونت تهذیب حوزه علمیه کرمان @tahzibkerman