eitaa logo
اشعار ناب (شعر ، دوبیتی)
3.5هزار دنبال‌کننده
9 عکس
1 ویدیو
0 فایل
گزیده ای کم نظیر از ناب ترین اشعار بزرگان شعر پارسی – تک بیتی – دوبیتی - مشاعره - شعر ناب - شب شعر آدرس وبلاگ ما http://takbit.blogfa.com @takbitnab تاریخ ساخت کانال 1397/01/14 شرایط تبلیغات در کانال زیر https://eitaa.com/joinchat/1449066547Cb7701b4b48
مشاهده در ایتا
دانلود
" آنکه گل را شاهد و خوشبو کند هر چپی را راست فضل او کند گر چپی با حضرت او راست باش تا ببینی دستبرد لطف هاش" @takbitnab 🌹🌹🌹
بی جا شو در وحدت در عین فنا جا کن هر سر که دوی دارد در گردن ترسا کن اندر قفس هستی این طوطی قدسی را زان پیش که برپرد شکرانه شکرخا کن چون مست ازل گشتی شمشیر ابد بستان هندوبک هستی را ترکانه تو یغما کن دردی وجودت را صافی کن و پالوده وان شیشه معنی را پرصافی صهبا کن تا مار زمین باشی کی ماهی دین باشی ما را چو شدی ماهی پس حمله به دریا کن اندر حیوان بنگر سر سوی زمین دارد گر آدمیی آخر سر جانب بالا کن در مدرسه آدم با حق چو شدی محرم بر صدر ملک بنشین تدریس ز اسما کن چون سلطنت الا خواهی بر لالا شو جاروب ز لا بستان فراشی اشیاء کن گر عزم سفر داری بر مرکب معنی رو ور زانک کنی مسکن بر طارم خضرا کن می باش چو مستسقی کو را نبود سیری هر چند شوی عالی تو جهد به اعلا کن هر روح که سر دارد او روی به در دارد داری سر این سودا سر در سر سودا کن بی سایه نباشد تن سایه نبود روشن برپر تو سوی روزن پرواز تو تنها کن بر قاعده مجنون سرفتنه غوغا شو کاین عشق همی‌گوید کز عقل تبرا کن هم آتش سوزان شو هم پخته و بریان شو هم مست شو و هم می بی‌هر دو تو گیرا کن هم سر شو و محرم شو هم دم زن و همدم شو هم ما شو و ما را شو هم بندگی ما کن تا ره نبرد ترسا دزدیده به دیر تو گه عاشق زناری گه قصد چلیپا کن دانا شده‌ای لیکن از دانش هستانه بی دیده هستانه رو دیده تو بینا کن موسی خضرسیرت شمس الحق تبریزی از سر تو قدم سازش قصد ید بیضا کن - غزل شمارهٔ ۱۸۷۶ @takbitnab 🌹🌹🌹
گر چه در کوی وفا جا نگرفتی و سرایی ما نبردیم ز کوی طلبت رخت به جایی بس خطا بود نگه باز نکردن که گذشتی مکن اینها، که نکردیم نگاهت به خطایی بر تن این سر شب و روز از هوس پای تو دارم ورنه من کیستم آخر؟ که سرم باشد و پایی گر قبا شد ز غمت پیرهنی حیف نباشد؟ کم از آن کز کف عشق تو بپوشیم قبایی قیمت قامت و بالای ترا کس بنداند تا نیفتند چو من شیفته در دام بلایی درد عشق تو به نزدیک طبیبان ولایت بس بگفتیم و ندانست کسش هیچ دوایی هم نشینان تو بر سفرهٔ خاصند، چه معنی؟ که به درویش سر کوچه نگفتند صلایی بوسه‌ای ده به من خسته، که بسیار نباشد به فقیران بدهد محتشم شهر عطایی اوحدی را مکن از خیل محبان تو بیرون که توسلطانی و خیلت نشکیبد ز گدایی - غزل شمارهٔ ۸۷۶ @takbitnab 🌹🌹🌹
معانی اهل صورت را به گرد دل نمی گردد به منزل، چون مصور شد، ملک داخل نمی گردد نبرد از مغز زاهد باده گلرنگ خشکی را به آب زندگانی این زمین قابل نمی گردد نگاه بی غرض با حسن در یک پیرهن باشد حجاب چشم مجنون پرده محمل نمی گردد دل بیتاب پاس عصمت معشوق می دارد به گرد شمع، این پروانه در محفل نمی گردد نگردد سنگ راه سالکان آسایش دنیا که سیل تندرو آسوده در منزل نمی گردد نباشد بار بر آزاد مردان عقده مشکل قد سرو و صنوبر خم زبار دل نمی گردد به امید برومندی نهالی را رسانیدم ندانستم کز او جز بار دل حاصل نمی گردد زقتلم چون حنا آن دست سیمین را نگارین کن که خون من و بال دامن قاتل نمی گردد دم نشمرده صائب جنگ دارد با دل روشن که صبح صادق از پاس نفس غافل نمی گردد - غزل شمارهٔ ۲۸۷۶ @takbitnab 🌹🌹🌹
گر چرخ ترا خدمت پیوست کند مپذیر که عاقبت ترا پست کند ناگاه به شربتی ترا مست کند در گردن معشوق دگر دست کند - رباعی شمارهٔ ۷۸۰ @takbitnab 🌹🌹🌹
مرا عهدیست با جانان که تا جان در بدن دارم هواداران کویش را چو جان خویشتن دارم صفای خلوت خاطر از آن شمع چگل جویم فروغ چشم و نور دل از آن ماه ختن دارم به کام و آرزوی دل چو دارم خلوتی حاصل چه فکر از خبث بدگویان میان انجمن دارم مرا در خانه سروی هست کاندر سایه قدش فراغ از سرو بستانی و شمشاد چمن دارم گرم صد لشکر از خوبان به قصد دل کمین سازند بحمد الله و المنه بتی لشکرشکن دارم سزد کز خاتم لعلش زنم لاف سلیمانی چو اسم اعظمم باشد چه باک از اهرمن دارم الا ای پیر فرزانه مکن عیبم ز میخانه که من در ترک پیمانه دلی پیمان شکن دارم خدا را ای رقیب امشب زمانی دیده بر هم نه که من با لعل خاموشش نهانی صد سخن دارم چو در گلزار اقبالش خرامانم بحمدالله نه میل لاله و نسرین نه برگ نسترن دارم به رندی شهره شد حافظ میان همدمان لیکن چه غم دارم که در عالم قوام الدین حسن دارم @takbitnab 🌹🌹🌹
در نهانخانه عشرت صنمی خوش دارم کز سر زلف و رخش نعل در آتش دارم عاشق و رندم و میخواره به آواز بلند وین همه منصب از آن حور پریوش دارم گر تو زین دست مرا بی سر و سامان داری من به آه سحرت زلف مشوش دارم گر چنین چهره گشاید خط زنگاری دوست من رخ زرد به خونابه منقش دارم گر به کاشانه رندان قدمی خواهی زد نقل شعر شکرین و می بی‌غش دارم ناوک غمزه بیار و رسن زلف که من جنگ‌ها با دل مجروح بلاکش دارم حافظا چون غم و شادی جهان در گذر است بهتر آن است که من خاطر خود خوش دارم @takbitnab 🌹🌹🌹
می‌خواهمت مثلِ دعایِ عهد که عبادتِ آهستهٔ مولیان و ملائک است. می‌خواهمت مثلِ بلوغ بنفشه‌های آخر اسفند خاصه اگر باردارِ بارانِ فروردین باشند. می‌خواهمت مثلِ تخیلِ مه‌آلودِ نوزادی که از بویِ بهشتِ اَزَل در خواب می‌خندد... می‌خواهمت مهم نیست مثلِ کلماتِ کدام شاعرِ بزرگ، بگو بخوان به عهدِ بنفشه...ای اَزَل، من میوهٔ ممنوعه را از منزلِ مولیان و ملائک خواهم ربود. @takbitnab 🌹🌹🌹
ای بر سر ره نشسته ره می‌طلبی در خرمن مه فتاده مه می‌طلبی در چاه زنخدان چنین یوسف حسن خود دلو توئی یوسف و چه می‌طلبی @takbitnab 🌹🌹🌹
گرچه صـــد بارم برانند از برت بر نمی‌دارم سر از خــاک درت هر صـباحی تازه گردد جان ما از نسیم طرهٔ جان پــرورت @takbitnab 🌹🌹🌹
رندم و شهره به شوریدگی و شیدائی شیوه‌ام چشم چرانی و قدح پیمائی عاشقم خواهد و رسوای جهانی چکنم عاشقانند به هم عاشقی و رسوائی خط دلبند تو بادا که در اطراف رخت کار هر بوالهوسی نیست قلم فرسائی نیست بزمی که به بالای تو آراسته نیست ای برازنده به بالای تو بزم آرائی شمع ما خود به شبستان وفا سوخت که داد یاد پروانه پر سوخته بی پروائی لعل شاهد نشنیدیم بدین شیرینی زلف معشوقه ندیدیم بدین زیبائی کاش یک روز سر زلف تو در دست افتد تا ستانم من از او داد شب تنهائی پیر میخانه که روی تو نماید در جام از جبین تابدش انوار مبارک رائی شهریار از هوس قند لبت چون طوطی شهره شد در همه آفاق به شکرخائی @takbitnab 🌹🌹🌹
نصیحتی کنمت بشنو و بهانه مگیر هر آنچه ناصح مشفق بگویدت بپذیر ز وصل روی جوانان تمتعی بردار که در کمینگه عمر است مکر عالم پیر نعیم هر دو جهان پیش عاشقان به جوی که این متاع قلیل است و آن عطای کثیر معاشری خوش و رودی بساز می‌خواهم که درد خویش بگویم به ناله بم و زیر بر آن سرم که ننوشم می و گنه نکنم اگر موافق تدبیر من شود تقدیر چو قسمت ازلی بی حضور ما کردند گر اندکی نه به وفق رضاست خرده مگیر چو لاله در قدحم ریز ساقیا می و مشک که نقش خال نگارم نمی‌رود ز ضمیر بیار ساغر در خوشاب ای ساقی حسود گو کرم آصفی ببین و بمیر به عزم توبه نهادم قدح ز کف صد بار ولی کرشمه ساقی نمی‌کند تقصیر می دوساله و محبوب چارده ساله همین بس است مرا صحبت صغیر و کبیر دل رمیده ما را که پیش می‌گیرد خبر دهید به مجنون خسته از زنجیر حدیث توبه در این بزمگه مگو حافظ که ساقیان کمان ابرویت زنند به تیر @takbitnab 🌹🌹🌹
نه هر سخن نشناسی سخنوری داند نه هر سیاه دلی کیمیاگری داند عیار آبله دست را که می داند نه قیمت گهرست این که جوهری داند درین بساط نشیند درست نقش کسی که بوریا را دیبای ششتری داند نماز زاهد خودبین کجا رسد جایی که چرخ سجده خود را سکندری داند کمال حافظ شیراز را ز صائب پرس که قدر گوهر شهوار جوهری داند - غزل شمارهٔ ۳۸۷۸ @takbitnab 🌹🌹🌹
دوش از سر مستی بخراشید رخم آندم که زروش لاله میچید رخم گفتم مخراشش که از آنروز که زاد از قبلهٔ روی تو نگردید رخم - رباعی شمارهٔ ۱۲۳۳ @takbitnab 🌹🌹🌹
گر کام دل از زمانه تصویر کنی بی‌فایده خود را ز غمان پیر کنی گیرم که ز دشمن گله آری بر دوست چون دوست جفا کند چه تدبیر کنی؟ - رباعی شمارهٔ ۱۴۲ @takbitnab 🌹🌹🌹
هر موی زلف او یکی جان دارد ما را چو سر زلف پریشان دارد دانی که مرا غم فراوان از چیست زانست که او ناز فراوان دارد - رباعی شمارهٔ ۸۵۳ @takbitnab 🌹🌹🌹
ای چشم خمارین که کشد سرمه خوابت وی جام بلورین که خورد باده نابت خواهم همه شب خلق به نالیدن شبگیر از خواب برآرم که نبینند به خوابت ای شمع که با شعله دل غرقه به اشگی یارب توچه آتش که بشویند به آبت ای کاخ همایون که در اقلیم عقابی یارب نفتد ولوله وای غرابت در پیچ و خم و تابم از آن زلف خدا را ای زلف که داد اینهمه پیچ و خم و تابت عکسی به خلایق فکن ای نقش حقایق تا چند بخوانیم به اوراق کتابت ای پیر خرابات چه افتاده که دیریست در کنج خرابات نبینند خرابت دیدی که چه غافل گذرد قافله عمر بگذاشت به شب خوابت و بگذشت شبابت آهسته که اشگی به وداعت بفشانیم ای عمر که سیلت ببرد چیست شتابت ای مطرب عشاق که در کون و مکان نیست شوری به جز از غلغله چنگ و ربابت در دیر و حرم زخمه سنتور عبادت حاجی به حجازت زد و راهب به رهابت ای آه پر افشان به سوی عرش الهی خواهم که به گردی نرسد تیر شهابت شهریست بهم یار و من یک تنه تنها ای دل به تو باکی نه که پاکست حسابت - غزل شمارهٔ ۱۵ - نقش حقایق @takbitnab 🌹🌹🌹
تا خاک قدوم هر مقدم نشوی سالار سپاه نفس و آدم نشوی تا از من و مای خود مسلم نشوی با این ملکان محروم و همدم نشوی - رباعی شمارهٔ ۱۸۱۳ @takbitnab 🌹🌹🌹
در میان من و تو فاصله هاست گاه می اندیشم، - می توانی تو به لبخندی این فاصله را برداری! تو توانایی بخشش داری دستهای تو توانایی آن را دارد - که مرا زندگانی بخشد چشم های تو به من می بخشد شورِ عشق و مستی و تو چون مصرعِ شعری زیبا سطرِ برجسته ای از زندگی من هستی. @takbitnab 🌹🌹🌹
ما قصه ی دل جز به بر یار نبردیم و ز یار شکایت سوی اغیار نبردیم معلوم نشد صدق دل و سر محبت تا این سر سودازده بر دار نبردیم ما را چه غم سود و زیان است که هرگز سودای تو را برسر بازار نبردیم @takbitnab 🌹🌹🌹
دلداده را ملامت گفتن چه سود دارد می‌باید این نصیحت کردن به دلستانان من اختیار خود را تسلیم عشق کردم همچون زمام اشتر بر دست ساربانان @takbitnab 🌹🌹🌹
مهر تو در دل من مانند جان نشسته همچون منت به هر سو صد ناتوان نشسته من با دو چشم گریان پیوسته در فراقت تو شادمان و خرم با دیگران نشسته گر خون چکد ز دیده زین غصه جای آنست تا کی توانت دیدن با این و آن نشسته یک شب به کلبه ما گر بگذری ببینی گرد فراق و محنت بر خان و مان نشسته بخرام سوی گلشن، تا هر طرف ببینی بلبل ز شوق رویت ناله کنان نشسته آیا بود که بینم روزی به کام خویشت از دشمنان بریده با دوستان نشسته از گرد ره، نگارا، عمری ست تا که خسرو از بهر پای بوست بر آستان نشسته -غزل شمارهٔ ۱۷۴۲ @takbitnab 🌹🌹🌹
شب رفت کجا رفت همانجای که بود تا خانه رود باز یقین هر موجود ای شب چو روی بدان مقام موعود از من برسان که آن فلانی چون بود - رباعی شمارهٔ ۷۴۳ @takbitnab 🌹🌹🌹
کار شد تنگ برين دل، خبر يار کنيد دوستان! بهر خدا، چاره اين کار کنيد سيل عشق آمد و اين بخت گران خواب مرا گر خبر نيست ازين واقعه، بيدار کنيد اثری کرد هوا در من و بيمار شدم به دو چشمش که علاج من بيمار کنيد هيچمان از طرف کعبه چو کاری نگشود بعد ازين روی به ميخانه خمار کنيد کافران تا به چنين حسن بتی را بينند به چه رو روی به سوی بت فرخار کنيد؟ در رخش آنچه من ای مدعيان می‌بينم گر ببينيد شما، همچو نی اقرار کنيد در جمال و رخ او ای مه و مهر ارنگريد هر دو چون سايه سجودی پس ديوار کنيد می به چشم خوشش آورده‌ام اقرار و مباد که به سلمان نظر از ديده انکار کنيد! @takbitnab 🌹🌹🌹
من ندانستم از اول كه تو بی مهر و وفايی عهد نابستن از آن به كه ببندی و نپايی دوستان عيب كنندم كه چرا دل به تو دادم بايد اول به تو گفتن كه چنين خوب چرايی! ای که گفتی مرو اندر پی خوبان زمانه ما کجاییم در این بحر تفکر تو کجايی آن نه خال است و زنخدان و سر زلف پريشان كه دل اهل نظر برد كه سری است خدايی پرده بردار كه اين بيگانه خود اين روی نبيند تو بزرگی و در آيينه كوچک ننمايی حلقه بر در نتوانم زدن از دست رقيبان اين توانم كه بيايم به محلت به گدايی عشق و درويشی و انگشت نمايی و ملامت همه سهل است تحمل نكنم بار جدايی روز صحرا و سماع است ولب جوی و تماشا در همه شهر دلی ماند كه ديگر نربايی؟ گفته بودم چو بيايی غم دل با تو بگويم چه بگويم؟كه غم از دل برود چون تو بيايی شمع را بايد از اين خانه به در بردن و كشتن تا كه همسايه نگويد كه در خانه مايی سعدی آن نیست که هرگز ز کمندت بگریزد که بدانست که دربند تو خوشتر که رهایی خلق گویند برو دل به هوای دگری ده نکنم خاصه در ایام اتابک دو هوایی @takbitnab 🌹🌹🌹