eitaa logo
اشعار ناب (شعر ، دوبیتی)
3.5هزار دنبال‌کننده
9 عکس
1 ویدیو
0 فایل
گزیده ای کم نظیر از ناب ترین اشعار بزرگان شعر پارسی – تک بیتی – دوبیتی - مشاعره - شعر ناب - شب شعر آدرس وبلاگ ما http://takbitnab.blogfa.com @takbitnab تاریخ ساخت کانال 1397/01/14 شرایط تبلیغات در کانال زیر https://eitaa.com/joinchat/1449066547Cb7701b4b48
مشاهده در ایتا
دانلود
حذر کن از دم سرد رقیب، ای نوگل خندان که از باد خزان آفت رسد گلهای رعنا را دلا، تا می‌توان امروز فرصت را غنیمت دان که در عالم نمی‌داند کسی احوال فردا را @takbitnab 🌹🌹🌹
چه رفته است که امشب سحر نمي آيد؟ شب فراق به پايان مگر نمي آيد؟ جمال يوسف گل چشم باغ روشن کرد ولي ز گمشده من خبر نمي آيد شدم به ياد تو خاموش، آنچنان که دگر فغان هم از دل سنگم به در نمي آيد تو را بجز به تو نسبت نمي توانم کرد که در تصور از اين خوبتر نمي آيد طريق عقل بود ترک عاشقي دانم ولي ز دست من اين کار برنمي آيد بسر رسيد مرا دور زندگاني و باز بلاي محنت هجران بسر نمي آيد منال بلبل مسکين به دام غم زين بيش که ناله در دل گل کارگر نمي آيد ز باده فصل گلم توبه ميدهد زاهد ولي ز دست من اين کار برنمي آيد دو روز نوبت صحبت عزيز دار رهي که هر که رفت از اين ره دگر نمي آيد @takbitnab 🌹🌹🌹
ز حد گذشت جدایی میان ما ای دوست بیا بیا که غلام توام بیا ای دوست اگر جهان همه دشمن شود ز دامن تو به تیغ مرگ شود دست من رها ای دوست سرم فدای قفای ملامتست چه باک گرم بود سخن دشمن از قفا ای دوست به ناز اگر بخرامی جهان خراب کنی به خون خسته اگر تشنه‌ای هلا ای دوست چنان به داغ تو باشم که گر اجل برسد به شرعم از تو ستانند خونبها ای دوست وفای عهد نگه دار و از جفا بگذر به حق آن که نیم یار بی‌وفا ای دوست هزار سال پس از مرگ من چو بازآیی ز خاک نعره برآرم که مرحبا ای دوست غم تو دست برآورد و خون چشمم ریخت مکن که دست برآرم به ربنا ای دوست اگر به خوردن خون آمدی هلا برخیز و گر به بردن دل آمدی بیا ای دوست بساز با من رنجور ناتوان ای یار ببخش بر من مسکین بی‌نوا ای دوست حدیث سعدی اگر نشنوی چه چاره کند به دشمنان نتوان گفت ماجرا ای دوست @takbitnab 🌹🌹🌹
این شعر بی نظیره خيلى جالب گلايه شاعری از خدا و جواب سهراب سپهري از زبان خدا خدايا کفر نميگويم، پريشانم، چه ميخواهي تو از جانم؟! مرا بي آنکه خود خواهم اسير زندگي کردي. خداوندا! اگر روزي ز عرش خود به زير آيي لباس فقر پوشي غرورت را براي تکه ناني به زير پاي نامردان بياندازي و شب آهسته و خسته تهي دست و زبان بسته به سوي خانه باز آيي زمين و آسمان را کفر ميگويي نميگويي؟! خداوندا! اگر در روز گرما خيز تابستان تنت بر سايه ي ديوار بگشايي لبت بر کاسه ي مسي قير اندود بگذاري و قدري آن طرفتر عمارتهاي مرمرين بيني و اعصابت براي سکه اي اين سو و آن سو در روان باشد زمين و آسمان را کفر ميگويي نميگويي؟! خداوندا! اگر روزي بشر گردي ز حال بندگانت با خبر گردي پشيمان ميشوي از قصه خلقت، از اين بودن، از اين بدعت. خداوندا تو مسئولي. خداوندا تو ميداني که انسان بودن و ماندن در اين دنيا چه دشوار است، چه رنجي ميکشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است… اينم جواب. "سهراب " منم زیبا که زیبا بنده ام را دوست میدارم تو بگشا گوش دل پروردگارت با تو میگوید ترا در بیکران دنیای تنهایان رهایت من نخواهم کرد رها کن غیر من را آشتی کن با خدای خود تو غیر از من چه میجویی؟ تو با هر کس به غیر از من چه میگویی؟ تو راه بندگی طی کن عزیز من، خدایی خوب میدانم تو دعوت کن مرا با خود به اشکی، یا خدایی میهمانم کن که من چشمان اشک آلوده ات را دوست میدارم طلب کن خالق خود را، بجو ما را تو خواهی یافت که عاشق میشوی بر ما و عاشق میشوم بر تو که وصل عاشق و معشوق هم، آهسته میگویم، خدایی عالمی دارد تویی زیباتر از خورشید زیبایم، تویی والاترین مهمان دنیایم که دنیا بی تو چیزی چون تو را کم داشت وقتی تو را من آفریدم بر خودم احسنت میگفتم مگر آیا کسی هم با خدایش قهر میگردد؟ هزاران توبه ات را گرچه بشکستی؛ ببینم من تو را از درگهم راندم؟ که میترساندت از من؟ رها کن آن خدای دور؟! آن نامهربان معبود. آن مخلوق خود را این منم پروردگار مهربانت.خالقت. اینک صدایم کن مرا. با قطره ی اشکی به پیش آور دو دست خالی خود را. با زبان بسته ات کاری ندارم لیک غوغای دل بشکسته ات را من شنیدم غریب این زمین خاکی ام. آیا عزیزم حاجتی داری؟ بگو جز من کس دیگر نمیفهمد. به نجوایی صدایم کن. بدان آغوش من باز است قسم بر عاشقان پاک با ایمان قسم بر اسبهای خسته در میدان تو را در بهترین اوقات آوردم قسم بر عصر روشن، تکیه کن بر من قسم بر روز، هنگامی که عالم را بگیرد نور قسم بر اختران روشن اما دور، رهایت من نخواهم کرد برای درک آغوشم، شروع کن، یک قدم با تو تمام گامهای مانده اش با من تو بگشا گوش دل پروردگارت با تو میگوید ترا در بیکران دنیای تنهایان. رهایت من نخواهم کرد. @takbitnab 🌹🌹🌹
تو آرزوی منی، من وبال گردن تو تو گرم کشتن من، من به گور بردن تو تو آبروی منی، پس مخواه بنشینم رقیب تاس بریزد به شوق بردن تو! تویی نماز و منم مست، مانده ام چه کنم که هم اقامه خطا هم سبک شمردن تو سپرده ام به خدا هرچه کرده ای با من خطاست دست کسی جز خدا سپردن تو خدا کند که نفهمی غمت چه با من کرد که مرگ من نمی ارزد به غصه خوردن تو @takbitnab 🌹🌹🌹
ای فدای صورت ماهت که رؤیت کردنش "عید فطر" مردم است و "عید قربان" من است @takbitnab 🌹🌹🌹
از سخن چینان شنیدم آشنایت نیستم خاطراتت را بیاور تا بگویم کیستم سیلی هم صحبتی از موج خوردن سخت نیست صخره ام هر قدر بی مهری کنی می ایستم تا نگویی اشک های شمع ازکم طاقتی است در خودم آتش به پا کردم ولی نگریستم  چون شکست آینه، حیرت صد برابر می شود بی سبب خود را شکستم تا بیننم کیستم زندگی در برزخ وصل و جدایی ساده نیست کاش قدری پیش از این یا بعد از آن می زیستم @takbitnab 🌹🌹🌹
عاشق روی تو می‌نازد به خیل عاشقان پادشاهی می‌کند صیدی که صیادش تویی... @takbitnab 🌹🌹🌹
هزاران دوستت دارم به گوش باد نجوا شد رسد آيا كمی از آن، به گوش دلبرم امشب؟ @takbitnab 🌹🌹🌹
آزاد کن ز راه کَرم گر نمی کُشی! ما را چه بی گناه گرفتار کرده ای @takbitnab 🌹🌹🌹
مگو در کوی او شب تا سحر بهر چه می‌گردی که دل گم کرده ام آنجا و می‌جویم نشانش را @takbitnab 🌹🌹🌹
فقط‌براےتو ربیع رسید و بظاهر بهار پاییز است. دل شما ومن وما به عشق لبریزاست. خوشست رنگ درختان و باغ وراغ وخوشا. ربیع میانه ماه اش طرب برانگیز است. ستاره ای بدرخشد زطاق مجلس انس. که گفته های لبش نغمه های شبخیز است. نگار خوش نظر و بی بدیل مکتب عشق. به صدر مجلس خوبان همای گلریز است. گل است و بلبل وقمری به گلستان هشیار. ولود حضرت شاه اش چه خاطر آمیزاست. شمیم عصر و زمان میوزد دلا هشدار. که پادشاه زمین سیره اش سحرخیز است. بزن کف و بدمان بر نی و به شادی خیز. که شعر کوته افخم زبن دلاویز است. @takbitnab 🌹🌹🌹
ربیع رسید و بظاهر بهار پاییز است. دل شما ومن وما به عشق لبریزاست. خوشست رنگ درختان و باغ وراغ وخوشا. ربیع میانه ماه اش طرب برانگیز است. ستاره ای بدرخشد زطاق مجلس انس. که گفته های لبش نغمه های شبخیز است. گل است و بلبل وقمری به گلستان هشیار. ولود حضرت شاه اش طرب برانگیزاست. @takbitnab 🌹🌹🌹
مرا می ‌خواستی، تا شاعری را، ببینی روز و شب دیوانهٔ خویش مرا می‌ خواستی، تا در همه شهر، ز هر کس بشنوی افسانهٔ خویش ‌مرا می ‌خواستی، تا از دل من، برانگیزی نوای بی نوایی به افسون‌ها دهی هر دم فریبم، به دل ‌سختی کنی بر من خدایی! ‌مرا می‌ خواستی، تا در غزل‌ها، تو را «زیبا‌تر از مهتاب» گویم تنت را در میان چشمهٔ نور، شبانگاهان مهتابی بشویم مرا می ‌خواستی، تا پیش مردم، تو را الهام‌بخش خویش خوانم به بال نغمه‌های آسمانی، به بام آسمان‌هایت نشانم مرا می‌ خواستی امّا چه حاصل؟، برایت هر چه کردم، باز کم بود مرا روزی رها کردی در این شهر، که این یک قطره دل، دریای غم بود تو را می‌ خواستم، تا در جوانی، نمیرم از غم بی همزبانی! غم بی همزبانی سوخت جانم، چه می‌خواهم دگر زین زندگانی؟ @takbitnab 🌹🌹🌹
بی تو، مهتاب‌شبی، باز از آن کوچه گذشتم، همه تن چشم شدم، خیره به دنبال تو گشتم، شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم، شدم آن عاشق دیوانه که بودم. @takbitnab 🌹🌹🌹
شاگرد تو می باشم گر کودن و کژپوزم تا زان لب خندانت یک خنده بیاموزم ای چشمه آگاهی شاگرد نمی‌خواهی چه حیله کنم تا من خود را به تو دردوزم باری ز شکاف در برق رخ تو بینم زان آتش دهلیزی صد شمع برافروزم یک لحظه بری رختم در راه که عشارم یک لحظه روی پیشم یعنی که قلاوزم گه در گنهم رانی گه سوی پشیمانی کژ کن سر و دنبم را من همزه مهموزم در حوبه و در توبه چون ماهی بر تابه این پهلو و آن پهلو بر تابه همی‌سوزم بر تابه توام گردان این پهلو و آن پهلو در ظلمت شب با تو براقتر از روزم بس کن همه تلوینم در پیشه و اندیشه یک لحظه چو پیروزه یک لحظه چو پیروزم @takbitnab 🌹🌹🌹
خراب از باد پائیز خمارانگیز تهرانم خمار آن بهار شوخ و شهر آشوب شمرانم خدایا خاطرات سرکش یک عمر شیدایی گرفته در دماغی خسته چون خوابی پریشانم خیال رفتگان شب تا سحر در جانم آویزد خدایا این شب آویزان چه می خواهند از جانم پریشان یادگاریهای بر بادند و می پیچند به گلزار خزان عمر چون رگبار بارانم خزان هم با سرود برگ ریزان عالمی دارد چه جای من که از سردی و خاموشی ز مستانم سه تار مطرب شوقم گسسته سیم جانسوزم شبان وادی عشقم شکسته نای نالانم نه جامی کو دمد در آتش افسرده جان من نه دودی کو برآید از سر شوریده سامانم شکفته شمع دمسازم چنان خاموش شد کز وی به اشک توبه خوش کردم که می بارد به دامانم گره شد در گلویم ناله جای سیم هم خالی که من واخواندن این پنجه پیچیده نتوانم کجا یار و دیاری ماند از بی مهری ایام که تا آهی برد سوز و گداز من به یارانم سرود آبشار دلکش پس قلعه ام در گوش شب پائیز تبریز است در باغ گلستانم گروه کودکان سرگشته چرخ و فلک بازی من از بازی این چرخ فلک سر در گریبانم به مغزم جعبه شهر فرنگ عمر بی حاصل به چرخ افتاده و گوئی در آفاقست جولانم چه دریایی چه طوفانی که من در پیچ و تاب آن به زورقهای صاحب کشته سرگشته می مانم ازین شورم که امشب زد به سر آشفته و سنگین چه می گویم نمی فهمم چه می خواهم نمی دانم به اشک من گل و گلزار شعر فارسی خندان من شوریده بخت از چشم گریان ابر نیسانم کجا تا گویدم برچین و تا کی گویدم برخیز به خوان اشک چشم و خون دل عمریست مهمانم فلک گو با من این نامردی و نامردمی بس کن که من سلطان عشق و شهریار شعر ایرانم @takbitnab 🌹🌹🌹
نه میتوان که بخوانم غریب تورا آقا. نه خانه بوده تو را ای شه خراسانی. تمام ملک و ملک مال توست میدانیم. درون قلب چوماآیه های قرآنی. @takbitnab 🌹🌹🌹
ربوده است خوابم مهی کز خیالش به جز چشم شب زنده داری ندارم @takbitnab 🌹🌹🌹
بیا تا برایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است @takbitnab 🌹🌹🌹
دلم از نرگس بیمار تو بیمارتر است چاره کن درد کسی کز همه ناچارتر است @takbitnab 🌹🌹🌹
یا وطن گوید شعار صیمری تا بمیرم من ندارم یک شعار دیگری @takbitnab 🌹🌹🌹
هرگز نمرده ام که به خاکم سپرده ای. هرلحظه چشم من بسربام چشم توست. روحم چو مرغ به پرواز رفته است. جسمم ولیک زیرسرخاک خشت توست. @takbitnab 🌹🌹🌹
می‌کند یادش دل بیتاب و از خود می‌رود می‌برد نام شراب ناب و از خود می‌رود هر که چون شبنم درین گلزار چشمی باز کرد می‌شود از آتش گل آب و از خود می‌رود از محیط آفرینش هر که سر زد چون حباب می‌زند یک دور چون گرداب و از خود می‌رود پای در گل ماندگان را قوت رفتار نیست یاد دریا می‌کند سیلاب و از خود می‌رود زاهد خشک از هوای جلوهٔ مستانه‌اش می‌کشد خمیازه چون محراب و از خود می‌رود وصل نتواند عنان رفتن دل را گرفت موج می‌غلتد به روی آب و از خود می‌رود نیست این پروانه را سامان شمع افروختن می‌کند نظارهٔ مهتاب و از خود می‌رود دست و پایی می‌زند هر کس درین دریا چو موج بر امید گوهر نایاب و از خود می‌رود بی‌شرابی نیست صائب را حجاب از بیخودی جای صهبا می‌کشد خوناب و از خود می‌رود @takbitnab 🌹🌹🌹
سالها ناگفته ماند این شرح درد دردمندی خوش نفس سر بر نکرد عاشقان رفتند ازین صحرا خموش بر نیامد از دل تنگی خروش دردها را سر به سر انباشتند انتظار سینه ما داشتند تا نفس داری دلا فریاد کن بستگان سینه را آزاد کن... ناله را دم می دهم هر دم از آن کان نهان در ناله بگشاید زبان بی لب و دندان آن دانای راز نشنوی از نی نوای دلنواز از نوازشهای آن نوش آفرین می شود این ناله نی دلنشین دلنشین تر می شود وقتی که او می نشیند با دلت در گفت و گو @takbitnab 🌹🌹🌹