eitaa logo
اشعار ناب (شعر ، دوبیتی)
3.5هزار دنبال‌کننده
9 عکس
1 ویدیو
0 فایل
گزیده ای کم نظیر از ناب ترین اشعار بزرگان شعر پارسی – تک بیتی – دوبیتی - مشاعره - شعر ناب - شب شعر آدرس وبلاگ ما http://takbit.blogfa.com @takbitnab تاریخ ساخت کانال 1397/01/14 شرایط تبلیغات در کانال زیر https://eitaa.com/joinchat/1449066547Cb7701b4b48
مشاهده در ایتا
دانلود
دور از تو فوّاره‌ای بی‌قرارم، پرپر می‌زنم که از آسمان تهی به خانه‌ی اوّلم برگردم... @takbitnab 🌹🌹🌹
در عشق، حکایت و بیان نیست این کار دل است، با زبان نیست داریم جهان جهان سخن، لیک یک محرم راز در جهان نیست هرچند که دایره وسیع است یک نقطه فزونْشْ در میان نیست غیر از تو که در میان جانی کس باخبرم ز رازِ جان نیست... @takbitnab 🌹🌹🌹
پر از دلشوره‌ی عشقی که سیرابم نخواهد کرد به دریا می‌زند خود را دل من تا تو را دارد هوا دَم کرده در چشمم، دو پلکم را کمی وا کن که می‌خواهد ببارد او، توان در خویش تا دارد در این دنیای دردآگین نمی‌بینی دل من را غم عشق تو را یک سو، غم خود را جدا دارد... @takbitnab 🌹🌹🌹
گر جمله تویی همه جهان چیست ور هیچ نیم من این فغان چیست هم جمله تویی و هم همه تو و آن چیست که غیر توست آن چیست چون هست یقین که نیست جز تو آوازهٔ این همه گمان چیست چون نیست غلط کننده پیدا چندین غلط یکان یکان چیست چون کار جهان فنای محض است چندین تک و پوی در جهان چیست بر ما چو وجود نیست ما را چندین غم و درد بی کران چیست چون زنده به جان نیم به عشقم پس زحمت جان درین میان چیست جان در تو ز خویشتن فنا شد زان بی خبر است جان که جان چیست عطار ضعیف را ازین سر جز گفت میان تهی نشان چیست - غزل شمارهٔ ۱۰۱ @takbitnab 🌹🌹🌹
جان منی جان منی جان من آن منی آن منی آن من شاه منی لایق سودای من قند منی لایق دندان من نور منی باش در این چشم من چشم من و چشمه حیوان من گل چو تو را دید به سوسن بگفت سرو من آمد به گلستان من از دو پراکنده تو چونی بگو زلف تو حال پریشان من ای رسن زلف تو پابند من چاه زنخدان تو زندان من دست فشان مست کجا می‌روی پیش من آ ای گل خندان من - غزل شمارهٔ ۲۱۰۷ @takbitnab 🌹🌹🌹
بازار عمل تا قیامت نشوی مستأصل توشه بردار ز بازار عمل قطع امید مکن از داور که سرشتست گِل ما ز ازل اوست بر کل جهان هستی بخش قادر لم یزل و عزّ و جل هر که دل بست به او پیروز است مشکل او نشود لاینحل هر که آمد به جهان بی تردید می خورد بر سر او سنگِ اجل رشته¬ی عمر بود چون کوتاه دل نبندی به درازای اَمَل می کند وزن ترازوی عمل گر گنه ذره بود یا خردل ذرّه ها روز حسابست حساب خوان مفصّل خبر از این مجمل به سراغت برسد قاصد مرگ اوج گیری اگر از بُرج زحل با خدا باش که ایمان و خلوص بشکند هیمنۀ لات و هبل وای بر آنکه ز تلخی کلام کام را تلخ کند چون حنظل عبرت از گردش ایام بگیر که جهانست همه پند و مثَل هر چه دین حکم نماید حق است غیر از آنست همه قول و غزل آنکه با ظلم هم آواز شود با خرد نیست بگو لایعقل مهربان باش «مقدم» با خلق تا شود شهد کلام تو عسل @takbitnab 🌹🌹🌹
دی بنواخت یار من بنده غم رسیده را داد ز خویش چاشنی جان ستم چشیده را هوش فزود هوش را حلقه نمود گوش را جوش نمود نوش را نور فزود دیده را گفت که ای نزار من خسته و ترسگار من من نفروشم از کرم بنده خودخریده را بین که چه داد می‌کند بین چه گشاد می‌کند یوسف یاد می‌کند عاشق کف بریده را داشت مرا چو جان خود رفت ز من گمان بد بر کتفم نهاد او خلعت نورسیده را عاجز و بی‌کسم مبین اشک چو اطلسم مبین در تن من کشیده بین اطلس زرکشیده را هر که بود در این طلب بس عجبست و بوالعجب صد طربست در طرب جان ز خود رهیده را چاشنی جنون او خوشتر یا فسون او چونک نهفته لب گزد خسته غم گزیده را وعده دهد به یار خود گل دهد از کنار خود پر کند از خمار خود دیده خون چکیده را کحل نظر در او نهد دست کرم بر او زند سینه بسوزد از حسد این فلک خمیده را جام می الست خود خویش دهد به سمت خود طبل زند به دست خود باز دل پریده را بهر خدای را خمش خوی سکوت را مکش چون که عصیده می‌رسد کوته کن قصیده را مفتعلن مفاعلن مفتعلن مفاعلن در مگشا و کم نما گلشن نورسیده را - غزل شمارهٔ ۴۶ @takbitnab 🌹🌹🌹
بی خبر شو ز دو عالم، خبر یار طلب دست بردار ز خود، دامن دلدار طلب حاصل روی زمین پیش سلیمان بادست دو جهان از کرم عشق به یکبار طلب نکند تلخ سلیمان دهن موران را هر چه می خواهی ازان لعل شکربار طلب مستیی را که خماری نبود در دنبال از شفاخانه آن نرگس بیمار طلب عشق در پرده معشوق نهان می گردد خبر طوطی ما را ز شکرزار طلب چون نداری پر و بالی که به جایی برسی چون سلامت طلبان رخنه دیوار طلب خاک را قافله سیل رسانید به بحر در ره عشق رفیقان سبکبار طلب از صدف کم نتوان بود به همت، زنهار چون دهن باز کنی گوهر شهوار طلب می توان دولت بیدار به بی خوابی یافت تو همین در دل شب دیده بیدار طلب پرده آب حیات است سیاهی صائب عمر جاوید ازان طره طرار طلب - غزل شمارهٔ ۸۹۷ @takbitnab 🌹🌹🌹
هر نفس آواز عشق می‌رسد از چپ و راست ما به فلک می‌رویم عزم تماشا که راست ما به فلک بوده‌ایم یار ملک بوده‌ایم باز همان جا رویم جمله که آن شهر ماست خود ز فلک برتریم وز ملک افزونتریم زین دو چرا نگذریم منزل ما کبریاست گوهر پاک از کجا عالم خاک از کجا بر چه فرود آمدیت بار کنید این چه جاست بخت جوان یار ما دادن جان کار ما قافله سالار ما فخر جهان مصطفاست از مه او مه شکافت دیدن او برنتافت ماه چنان بخت یافت او که کمینه گداست بوی خوش این نسیم از شکن زلف اوست شعشعه این خیال زان رخ چون والضحاست در دل ما درنگر هر دم شق قمر کز نظر آن نظر چشم تو آن سو چراست خلق چو مرغابیان زاده ز دریای جان کی کند این جا مقام مرغ کز آن بحر خاست بلک به دریا دریم جمله در او حاضریم ور نه ز دریای دل موج پیاپی چراست آمد موج الست کشتی قالب ببست باز چو کشتی شکست نوبت وصل و لقاست - غزل شمارهٔ ۴۶۳ @takbitnab 🌹🌹🌹
تو آن هوش از کجا داری که از خود بی خبر گردی؟ همان بهتر که خرج این جهان مختصر گردی به محض گفت نتوانی ز ارباب بصیرت شد ز دنیا تا نپوشی چشم کی صاحب بصر گردی؟ قدم بیرون منه از پیروی گر عافیت خواهی که در دنبال داری صد بلا گر راهبر داری شود از چرب نرمی اژدها مار رگ گردن همان بهتر که با این سخت رویان نیشتر گردی ترا از آتش دوزخ کند فردا سپرداری گر از دست حمایت ناتوانان را سپر گردی چو هست از سفره قسمت ترانان جوین صائب چرا چون مهر تابان گرد عالم دربدر گردی؟ - غزل شمارهٔ ۶۷۴۴ @takbitnab 🌹🌹🌹
در خرابات مغان نور خدا می‌بینم این عجب بین که چه نوری ز کجا می‌بینم جلوه بر من مفروش ای ملک الحاج که تو خانه می‌بینی و من خانه خدا می‌بینم خواهم از زلف بتان نافه گشایی کردن فکر دور است همانا که خطا می‌بینم سوز دل اشک روان آه سحر ناله شب این همه از نظر لطف شما می‌بینم هر دم از روی تو نقشی زندم راه خیال با که گویم که در این پرده چه‌ها می‌بینم کس ندیده‌ست ز مشک ختن و نافه چین آن چه من هر سحر از باد صبا می‌بینم دوستان عیب نظربازی حافظ مکنید که من او را ز محبان شما می‌بینم - غزل شمارهٔ ۳۵۷ @takbitnab 🌹🌹🌹
تا خاص خدای را تو از جان نشوی بر مرکب عشق مرد میدان نشوی شیران جهان پیش تو روبه باشند گر تو سگ نفس را به فرمان نشوی - رباعی شمارهٔ ۱۸۷ @takbitnab 🌹🌹🌹
آلودهٔ دنیا جگرش ریش ترست آسوده‌ترست هر که درویش ترست هر خر که برو زنگی و زنجیری هست چون به نگری بار برو بیش ترست - رباعی شمارهٔ ۸۴ @takbitnab 🌹🌹🌹
لذت دیدار نفروشم به جهان لذت دیدارت را به دو گیتی ندهم سایه ی گلزارت را ای گل سرسبد گلشن امّید، مباد بگذاری بدلم حسرت دیدارت را من زهجران تو چون طایر پر سوخته ام جز صبوری چه کنم هجر شرر بارت را به امید تو نشستم سر راهت یک عمر از پی پرده عیان کن مَهِ رخسارت را ای که سر تا بقدم عاطفه ای احسانی چند بر دل به کشم فرقت دشوارت را گوهر عشق تو سرمایه ی جاوید من است هرگز از کف ندهم گوهر بازارت ر ا به فلک ناز کند هر که جمالت را دید شادمان کن به لقایت دل ابرارت را بسته بر زلف چلیپای تو صد قافلۀ دل نازم آن سلسلۀ طرۀ طرّارت را نقطه¬ی خال تو چون دانه¬ی دام است مرا بنواز از کرم این مرغ گرفتارت را طبع شیوای «مقدم» به هوایت گل کرد شاملش کن کرم و رأفت سرشارت را @takbitnab 🌹🌹🌹
کاشکی از غیر تو آگه نبودی جان من خود ندانستی به جز تو جان معنی دان من تا نه ردی کردمی و نی تردد نی قبول بودمی بی‌دام و بی‌خاشاک در عمان من غیر رویت هر چه بینم نور چشمم کم شود هر کسی را ره مده ای پرده مژگان من سخت نازک گشت جانم از لطافت‌های عشق دل نخواهم جان نخواهم آن من کو آن من همچو ابرم روترش از غیرت شیرین خویش روی همچون آفتابت بس بود برهان من رو مگردان یک زمان از من که تا از درد تو چرخ را بر هم نسوزد دود آتشدان من تا خموشم من ز گلزار تو ریحان می برم چون بنالم عطر گیرد عالم از ریحان من من که باشم مر تو را من آنک تو نامم نهی تو کی باشی مر مرا سلطان من سلطان من چون بپوشد جعد تو روی تو را ره گم کنم جعد تو کفر من آمد روی تو ایمان من ای به جان من تو از افغان من نزدیکتر یا فغانم از تو آید یا تویی افغان من - غزل شمارهٔ ۱۹۴۶ @takbitnab 🌹🌹🌹
عقل و شکیب، جمله به تاراج عشق رفت تا هجر یار آمد و شد پاسبان دل @takbitnab 🌹🌹🌹
هزار جهد بکردم که یار من باشی مرادبخش دل بی‌قرار من باشی چراغ دیده شب زنده دار من گردی انیس خاطر امیدوار من باشی چو خسروان ملاحت به بندگان نازند تو در میانه خداوندگار من باشی از آن عقیق که خونین دلم ز عشوه او اگر کنم گله‌ای غمگسار من باشی در آن چمن که بتان دست عاشقان گیرند گرت ز دست برآید نگار من باشی شبی به کلبه احزان عاشقان آیی دمی انیس دل سوکوار من باشی شود غزاله خورشید صید لاغر من گر آهویی چو تو یک دم شکار من باشی سه بوسه کز دو لبت کرده‌ای وظیفه من اگر ادا نکنی قرض دار من باشی من این مراد ببینم به خود که نیم شبی به جای اشک روان در کنار من باشی من ار چه حافظ شهرم جوی نمی‌ارزم مگر تو از کرم خویش یار من باشی - غزل شمارهٔ ۴۵۷ @takbitnab 🌹🌹🌹
نبود طلوع از برج ما، آن ماه مهر افروز را تغییر طالع چون کنم این اختر بد روز را کی باشد از تو طالعم کاین بخت اختر سوخته گرداند از تأثیر خود ، سد اختر فیروز را دل رام دستت شد ولی بر وی میفشان آستین ترسم که ناگه رم دهی این مرغ دست آموز را بر جیب صبرم پنجه زد عشقی، گریبان پاره کن افتاده کاری بس عجب دست گریبان دوز را کم باد این فارغ دلی کو سد تمنا می‌کند سد بار گردم گرد سر عشق تمناسوز را با آنکه روز وصل او دانم که شوقم می‌کشد ندهم به سد عمر ابد یک ساعت آن روز را وحشی فراغت می‌کند کز دولت انبوه تو سد خانه پر اسباب شد جان ملال اندوز را - غزل ۱۰ @takbitnab 🌹🌹🌹
مرا عاشق چنان باید که هر باری که برخیزد قیامت‌های پرآتش ز هر سویی برانگیزد دلی خواهیم چون دوزخ که دوزخ را فروسوزد دو صد دریا بشوراند ز موج بحر نگریزد ملک‌ها را چه مندیلی به دست خویش درپیچد چراغ لایزالی را چو قندیلی درآویزد چو شیری سوی جنگ آید دل او چون نهنگ آید بجز خود هیچ نگذارد و با خود نیز بستیزد چو هفت صد پرده دل را به نور خود بدراند ز عرشش این ندا آید بنامیزد بنامیزد چو او از هفتمین دریا به کوه قاف رو آرد از آن دریا چه گوهرها کنار خاک درریزد - غزل شمارهٔ ۵۷۴ @takbitnab 🌹🌹🌹
دل بگسل از جهان که جهان پایدار نیست واثق مشو به او که به عهد استوار نیست در طبع روزگار وفا و کرم مجوی کین هر دو مدتی است که در روزگار نیست رو یار خویش باش و مجو یاری از کسی کاندر دیار خویش بدیدیم یار نیست نومید شو ز هر که توانی و هرچه هست کامیدهای باطل ما را شمار نیست عطاروار از همه عالم طمع ببر کاندر زمانه بهتر ازین هیچ کار نیست - غزل شمارهٔ ۱۰۸ @takbitnab 🌹🌹🌹
سیل اشکم گوهر راز آشکار می کند آنچه پنهان کرده ام سیما هویدا می کند لعل نوشین خنده ات کار مسیحا می کند یعنی از عیسی بمیرد باز احیا می کند نیست زور بازوی دولت درین ره دستگیر می خورد خضر آنچه اسکندر تمنا می کند گر به ظاهر گریه بلبل ندارد اعتبار دامن خود را به این امید، گل وا می کند صد بهشت از عشق در هر گوشه ای آماده است زاهد کوته نظر جنت تمنا می کند - غزل شمارهٔ ۲۵۴۳ @takbitnab 🌹🌹🌹
شاگرد تو می باشم گر کودن و کژپوزم تا زان لب خندانت یک خنده بیاموزم ای چشمه آگاهی شاگرد نمی‌خواهی چه حیله کنم تا من خود را به تو دردوزم باری ز شکاف در برق رخ تو بینم زان آتش دهلیزی صد شمع برافروزم یک لحظه بری رختم در راه که عشارم یک لحظه روی پیشم یعنی که قلاوزم گه در گنهم رانی گه سوی پشیمانی کژ کن سر و دنبم را من همزه مهموزم در حوبه و در توبه چون ماهی بر تابه این پهلو و آن پهلو بر تابه همی‌سوزم بر تابه توام گردان این پهلو و آن پهلو در ظلمت شب با تو براقتر از روزم بس کن همه تلوینم در پیشه و اندیشه یک لحظه چو پیروزه یک لحظه چو پیروزم - غزل شمارهٔ ۱۴۶۳ @takbitnab 🌹🌹🌹
ایدوست اگر خواهی نگردی خوار ایدوست کسی را خار و خس مشمار ایدوست حریم و حرمت یاران نگهدار که گردد حرمتت بسیار ایدوست زجذر و مدّ این آشفته بازار به همت توشه ای بردار ایدوست زمکر نارفیقان بر حذر باش نگردد تا که روزت تار ایدوست مکن دل خوش براین دار سپنجی که باشد سست و بی مقدار ایدوست تدبّر استقامت در شداید نماید راه را هموار ایدوست تو خود بردار بار خویشتن را بدوش دیگری مگذار ایدوست تداوم بر غرور و خودپسندی نماید روح را بیمار ایدوست اگر چه گل بود با خار امّا تو بلبل باش با گل یار ایدوست پناه و سایه بهر بینوا باش نباشی کمتر از دیوار ایدوست شدی بیدار اگر از خواب غفلت «مــقدم» را نمـا بیدار ایدوست @takbitnab 🌹🌹🌹
من با تو هزار کار دارم جانی ز تو بی قرار دارم شب‌های وصال می‌شمردم تا حاصل روزگار دارم گفتی که فراق نیز بشمر چون با گل تازه خار دارم گر در سر این شود مرا جان هرگز به رخت چه کار دارم تا جان دارم من نکوکار جز عشق رخت چه کار دارم گفتی مگریز از غم من چون غمزهٔ غمگسار دارم چون بگریزم ز یک غم تو چون غم ز تو من هزار دارم گفتی که بیا و دل به من ده تا دل ز تو یادگار دارم ای یار گزیده، دل که باشد جان نیز برای یار دارم گفتی سر خویش گیر و رفتی کز دوستی تو عار دارم سر بی تو مرا کجا به کاراست سر بی تو برای دار دارم گفتی که کمند زلف من گیر یعنی که سر شکار دارم چون رفت ز دست کار عطار چون زلف تو استوار دارم - غزل شمارهٔ ۵۱۲ @takbitnab 🌹🌹🌹
رفت عمرم در سر سودای دل وز غم دل نیستم پروای دل دل به قصد جان من برخاسته من نشسته تا چه باشد رای دل دل ز حلقه دین گریزد زانک هست حلقه زلفین خوبان جای دل گرد او گردم که دل را گرد کرد کو رسد فریادم از غوغای دل خواب شب بر چشم خود کردم حرام تا ببینم صبحدم سیمای دل قد من همچون کمان شد از رکوع تا ببینم قامت و بالای دل آن جهان یک تابش از خورشید دل وین جهان یک قطره از دریای دل لب ببند ایرا به گردون می‌رسد بی‌زبان هیهای دل هیهای دل - غزل شمارهٔ ۱۳۴۶ @takbitnab 🌹🌹🌹