eitaa logo
آرامش حس حضور خداست
5.6هزار دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
940 ویدیو
77 فایل
آرامش در زندگی نبودن جدال نیست بلکه تجربه حضور خداست!♥ کپی برداری با لینک کانال خودتون با افتخار حلال اندر حلال وثواب آن را تقدیم میکنم به ساحت مقدس آقا صاحب الزمان (عج ) التماس دعا
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
༻﷽༺ ─┅═ೋ❅🌸❅ೋ═┅─        ✅فقط ما (اهل بیت علیهم السلام) آیینه شناخت خدا هستیم 💞امیرالمومنین علیه السلام: 🔹ما آیینه های شناختی هستیم که خداوند جز از راه شناخت ما شناخته نمیشود 🔸اگرخداوند می خواست خویشتن را به بندگانش می شناساند اما ما را راه و جهتی قرار داده است که تنها از آن جهت به سوی او رفته می شود.... 🔹بین مردمانی که به سوی جوی های آب کثیفی که در همدیگر می آمیزند روی آوردند، 🔸با کسانی که به سوی ما و چشمه سارهای آب گوارایی روی آوردند که هرگز تمامی و پایان ندارد تفاوتی آشکار است. 1️⃣الکافی ج۱ ص۴۵۲ 2️⃣مرآة العقول ج۲ ─┅═ೋ❅🌸❅ೋ═┅─ ☆ مَنْ كُنْتُ مَوْلاه فَهذا عَلِىٌّ مَوْلاه ☆ 🍃 🌼🍃 @takhooda 🕊
داستان زیبا "لیلی و مجنون" لیلی و مجنون خیلی به هم علاقه مند بودند . روزی مجنون به روستای لیلی میره و از اونجایی که اجازه ی دیدنش رو نداره به مسجد میره . وقتی لیلی خبردار میشه لیوان شیری به وسیله کنیزش برای مجنون می فرسته . کنیز شیر رو به مسجد می بره وصدا میزنه مجنون مجنون !!!مجنون کیه که لیلی براش شیر فرستاده ؟!؟! مجنون هم که غرق افکارش بوده صدای کنیزک رو نمی شنوه. مردی جلو میاد و میگه من مجنونم شیر رو بده بخورم. کنیز هم شیر رو بهش میده بخوره. کنیز به خانه برمیگرده . روزهای بعد هم به همین صورت کنیز به مسجد شیر می بره و فریاد میزنه مجنون کیه لیلی براش شیر فرستاده و هر روز مردهای بیشتری جمع شده شیرها رو که روز به روز بیشتر میشده می گرفتند و می خوردند . تا اینکه روزی لیلی پارچی پر شیر براش می فرسته. و طبق معمول کنیز فریاد می زنه مجنون کیه که لیلی شیر براش فرستاده ؟باز چندین مرد جلو آمده و می گویند ما مجنونیم شیرها رو بده بخوریم . و کنیز به آنها میده و با پارچ خالی زود برمی گرده . وقتی لیلی می بینه کنیز زود برگشته از او می پرسه خب زود برگشتی !!آیا مجنون ظرفی داشت که شیر ها رو خالی بکنه ؟؟کنیز می گه همه ی شیرها همو ن لحظه تموم شد . لیلی میگه عجیبه !!!بگو ببینم مجنون چه شکلی بود ؟؟؟؟ کنیز میگه : مجنون روز اول یکی بود روز دوم دوتا شد روز سوم سه تا.....و امروز شش هفت نفر بودند. لیلی میگه : آخه مجنون من یکیه . خب برای اینکه مجنونم رو بشناسی امروز یک کارد و یک لیوان ببر و بهشون بگو لیلی امروز یک سوم این لیوان رو خون می خواد . کنیز به مسجد میاد و فریاد میزنه مجنون مجنون مجنون کیه ؟؟؟ده دوازده مرد به گمان این که باز شیر اومده جلو میان و میگن کجاست شیر ؟؟؟کنیز می گه لیلی امروز شیر نفرستاده واز شما یک سوم این لیوان رو خون می خواد . همه مردها می گن برو بابا !!!خون کجا بود !!!! از کجا خون بیاریم؟؟ 💠این حکایت حال کسانی هست که تا وقتی غرق نعمتهای خدا هستن ادعای عشق به خدا رو دارند اما وقتی در معرض امتحان الهی، نعمتی ازشون گرفته میشه معلوم میشه که فقط ادعای عاشقی داشتن....... اکنون ما واقعا می توانیم ثابت بکنیم عاشق خداییم ؟؟ 🍃 🌼🍃 @takhooda 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
┄┅═✾🍀🌼🍀✾═┅┄ مسیر زندگیت را به آرامی طی کن خیلی فکر و اندیشه نداشته باش خداوند چاره ساز آدمی است به یاد آور وقتی که .. مريم دختر عمران در شرایط سختی قرار گرفت با این وجود خداوند به دادش رسید و فرمود: " كلي واشربي وقري عينا " خطاب به بندگان فرموده است : " لاتقنطوا " نا امید نباشید یعقوب به فرزندانش گفت:" لاتيأ سوا " نا امید و مایوس نباشید یوسف خطاب به برادرش گفت : " لاتبتئس "اندوهگین مباش شعیب خطاب به موسی گفت :" لاتخف "نترس رسول اکرم صلی الله عليه وآله وسلم در غارگفت : " لاتحزن "اندوهگین مباش انسان مؤمن و مسلمان همیشه باید در مقابل سیلاب مشکلات و غمها ، به رحمت الله متعال امیدوار باشد زیرا : فان مع العسر یسرا پس از هر تنگنا و مشکلاتی ، گشایش و آسانی است. 🍃 🌼🍃 @takhooda 🕊
باز هم داستانی که این جمله را به بهترین شکل تفسیر میکند با خدا باش و پادشاهی کن👇 🌸حضرت موسی علیه السلام در حالی که به بررسی اعمال بندگان الهی مشغول بود، نزد عابدترین مردم رفت. شب که فرا رسید، عابد درخت اناری را که در کنارش بود تکان داد و دو عدد انار افتاد. رو به موسی کرد و گفت: 🌸ای بنده خدا تو کیستی؟ تو باید بنده صالح خدا باشی؟ زیرا که من مدتها در اینجا مشغول عبادت هستم و در این درخت تاکنون بیشتر از یک عدد انار ندیده ام و اگر تو بنده صالح نبودی، این انار دومی موجود نمی شد! موسی علیه السلام گفت: 🌸من مردی هستم که در سرزمین موسی بن عمران زندگی می کنم. چون صبح شد حضرت موسی علیه السلام پرسید: 🌸آیا کسی را می شناسی که عبادت او از تو بیشتر باشد؟ عابد جواب داد: آری! فلان شخص. 🌸نام و نشان او را گفت. موسی علیه السلام به نزد وی رفت و دید عبادت او خیلی زیاد است. شب که شد برای آن مرد دو گرده نان و ظرف آبی آوردند. عابد به موسی علیه السلام گفت: 🌸بنده خدا تو کیستی؟ تو بنده صالح هستی! چون مدتهاست من در اینجا مشغول عبادت هستم و هر روز یک عدد نان برایم می آمد و اگر تو بنده صالحی نبودی این نان دومی نمی آمد و این، به خاطر شماست. معلوم می شود تو بنده صالح خدایی. حضرت موسی علیه السلام باز فرمود: من مردی هستم در سرزمین موسی بن عمران زندگی می کنم! سپس از او پرسید: آیا عابدتر از خود، کسی را سراغ داری؟ گفت: 🌸آری! فلان آهنگر یا (دهقان) در فلان شهر است که عبادت او از من بیشتر است. 🌸حضرت موسی با همان نشان پیش آن مرد رفت، دید وی عبادت معمولی دارد، ولی مرتب در ذکر خداست. 🌸وقت نماز که فرا رسید، برخاست نمازش را خواند و چون شب شد، دید در آمدش دو برابر شده، روی به حضرت موسی نمود و گفت: 🌸تو بنده صالحی هستی! زیرا من مدتها در اینجا هستم و درآمدم همیشه به یک اندازه معین بوده و امشب دو برابر است. بگو ببینم تو کیستی؟ 🌸حضرت موسی همان پاسخ را گفت: من مردی هستم که در سرزمین موسی بن عمران زندگی می کنم. 🌸سپس آن مرد درآمدش را سه قسمت نمود. قسمتی را صدقه داد و قسمتی را به مولا و صاحبش داد و با قسمت سوم غذا خرید و با حضرت موسی علیه السلام با هم خوردند. در این هنگام موسی علیه السلام خندید. مرد پرسید: چرا خندیدی؟ موسی علیه السلام پاسخ داد: 🌸مرا راهنمایی کردند عابدترین انسان را ببینم، حقیقتا او را عابدترین انسان یافتم. او نیز دیگری را به من نشان داد، دیدم عبادت او بیشتر از اولی است. دومی نیز شما را معرفی کرد و من فکر کردم عبادت تو بیشتر از آنان است ولی عبادت تو مانند آنان نیست! 🌸مرد: بلی! درست است، من مثل آنان عبادت ندارم، چون من بنده کسی هستم، آزاد نیستم، مگر ندیدی من خدا را ذکر می گفتم. وقت نماز که رسید تنها نمازم را خواندم، اگر بخواهم بیشتر به عبادت مشغول شوم به درآمد مولایم ضرر می زنم و به کارهای مردم نیز زیان می رسد. سپس از موسی پرسید: می خواهی به وطن خود بروی؟ موسی علیه السلام پاسخ داد: بلی! 🌸مرد در این وقت قطعه ابری را که از بالای سرش می گذشت صدا زد، پایین بیا! ابر آمد و پرسید: کجا می روی؟ ابر: به سرزمین موسی بن عمران. مرد: این آقا را هم با احترام به سرزمین موسی بن عمران برسان. هنگامی که حضرت موسی به وطن بازگشت عرض کرد: بارخدایا! این مرد چگونه به آن مقام والا نایل گشته است؟ خداوند فرمود: این بنده ام بر بلای من شکیبا، به مقدراتم راضی و بر نعمتهایم سپاسگزار است.👏👏 بحار الانوار: ج ۶۹، ص ۲۲۳. 🍃 🌼🍃 @takhooda 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داستان من از زمان تولّدم شروع میشود. تنها فرزند خانواده بودم؛ بعد از درگذشت پدرم در همان دوران کودکی تأمین معاش به عهده مادرم بود؛ بیوهزنی که تمامی مسوولیت منزل بر شانه او قرار گرفت. میبایستی تمامی نیازها را برآورده کند. زندگی سخت دشوار شد و ما اکثراً گرسنه بودیم.و هیچ گاه غذا به اندازهء کافی نداشتیم. روزی قدری برنج به دست آوردیم تا رفع گرسنگی کنیم. مادرم سهم خودش را هم به من داد، یعنی از بشقاب خودش به درون بشقاب من ریخت و گفت،: ” فرزندم برنج بخور، من گرسنه نیستم.” و این اوّلین دروغی بود که به من گفت. زمان گذشت و قدری بزرگتر شدم و ناچار باید به مدرسه میرفتم و آه در بساط نداشتیم که وسایل درس و مدرسه بخریم. مادرم به بازار رفت و با لباسفروشی به توافق رسید که قدری لباس بگیرد و به در منازل مراجعه کرده به خانمها بفروشد و در ازای آن مبلغی دستمزد بگیرد.شبی از شبهای زمستان، باران میبارید. مادرم دیر کرده بود و من در منزل منتظرش بودم. از منزل خارج شدم و در خیابانهای مجاور به جستجو پرداختم و دیدم اجناس را روی دست دارد و به در منازل مراجعه میکند. ندا در دادم که، “مادر بیا به منزل برگردیم؛ دیروقت است و هوا سرد. بقیه کارها را بگذار برای فردا صبح.” لبخندی زد و گفت: ” پسرم، خسته نیستم.” و این دفعه دومی بود که مادرم به من دروغ گفت. به روز آخر سال رسیدیم و مدرسه به اتمام میرسید. اصرار کردم که مادرم با من بیاید. من وارد مدرسه شدم و او بیرون، زیر آفتاب سوزان، منتظرم ایستاد. موقعی که زنگ خورد و امتحان به پایان رسید، از مدرسه خارج شدم. مرا در آغوش گرفت و بشارت توفیق از سوی خداوند تعالی داد. در دستش لیوانی شربت دیدم که خریده بود من موقع خروج بنوشم. ازبس تشنه بودم لاجرعه سر کشیدم تا سیراب شدم. مادرم مرا در بغل گرفته بود و “نوش جان، گوارای وجود” میگفت. نگاهم به صورتش افتاد دیدم سخت عرق کرده؛ فوراً لیوان شربت را به سویش گرفتم و گفتم، “مادر بنوش.” گفت: ” پسرم، تو بنوش، من تشنه نیستم.” و این سومین دروغی بود که مادرم به من گفت. از مدرسه فارغالتّحصیل شدم. بر این باور بودم که حالا وقت آن است که مادرم استراحت کند و مسوولیت منزل و تأمین معاش را به من واگذار نماید. سلامتش هم به خطر افتاده بود و دیگر نمیتوانست به در منازل مراجعه کند. پس صبح زود سبزیهای مختلف میخرید و فرشی در خیابان میانداخت و میفروخت. وقتی به او گفتم که این کار را ترک کند که دیگر وظیفه من بداند که تأمین معاش کنم. قبول نکرد و گفت: ” پسرم مالت را از بهر خویش نگه دار؛ من به اندازه کافی درآمد دارم.” و این چهارمین دروغی بود که به من گفت. دانشگاه رفتم و وکیل شدم. ارتقای رتبه یافتم. یک شرکت خارجی مرا به خدمت گرفت. وضعیتم بهتر شد و به معاونت رییس رسیدم. احساس کردم خوشبختی به من روی کرده است. در رؤیاهایم آغازی جدید را میدیدم و زندگی بدیعی که سراسر خوشبختی بود. به سفرها می رفتم. با مادرم تماس گرفتم و دعوتش کردم که بیاید و با من زندگی کند. امّا او که نمی خواست مرا در تنگنا قرار دهد گفت: ” فرزندم، من به خوشگذرانی و زندگی راحت عادت ندارم.” و این پنجمین دروغی بود که مادرم به من گفت. مادرم پیر شد و به سالخوردگی رسید. به بیماری سرطان ملعون دچار شد و لازم بود کسی از او مراقبت کند و در کنارش باشد. امّا چطور میتوانستم نزد او بروم که بین من و مادر عزیزم شهری فاصله بود. همه چیز را رها کردم و به دیدارش شتافتم. دیدم بر بستر بیماری افتاده است. وقتی رقّت حالم را دید، تبسّمی بر لب آورد. درون دل و جگرم آتشی بود که همه اعضای درون را میسوزاند. سخت لاغر و ضعیف شده بود. این آن مادری نبود که من می‌شناختم. اشک از چشمم روان شد. امّا مادرم در مقام دلداری من بر آمد و گفت: ” گریه نکن، پسرم. من اصلاً دردی احساس نمیکنم.” واما این آخرین دروغی بود که مادرم به من گفت. وقتی این سخن را بر زبان راند، دیدگانش را بر هم نهاد و دیگر هرگز برنگشود. جسمش از درد و رنج این جهان رهایی یافت.😔 این سخن را با جمیع کسانی میگویم که در زندگیشان از نعمت وجود پدر ومادر برخوردارند. این نعمت را قدر بدانید قبل از آن که از فقدانشان محزون گردید. این سخن را با کسانی میگویم که از نعمت وجود پدر ومادر محرومند. همیشه به یاد داشته باشید که چقدر به خاطر شما رنج و درد تحمّل کرده اند و از خداوند متعال برای آنها طلب رحمت و بخشش نمایید. 🌼 وَ قُلْ رَبِّ ارْحَمْهُما كَما رَبَّيانِي صَغِيراً « آیه24 سوره اسرا» 🍀و بگو خدایا پدر و مادرم را غریق بحر رحمت خود فرما همانطور که مرا از کودکی تحت پرورش خود قرار دادند. 🕯 ... شادی روح همه مادران و پدران آسمانی که دیدن صورت مهربانشان آرزویمان شد😔 🌹فاتحه و صلوات🌹 🍃 🌺🍃 @takhooda 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ ‍ ↙️ اين داستان واقعا زیباست ↘️ هنگامی که لیلی و مجنون ده ساله بودند روزی مجنون در مکتب خانه پشت سر لیلی نشسته بود . استاد سوالی را از لیلی پرسید ، لیلی جوابی نداد ، مجنون از پشت سر آهسته جواب را در گوش لیلی گفت اما لیلی هیچ نگفت . استاد دوباره سوال خود را پرسید و باز مجنون در گوش لیلی و باز لیلی هیچ نگفت و بعد از بار سوم استاد لیلی را خواند و چوب را بر پای لیلی بست و او را فلک کرد . لیلی گریه نکرد و هیچ نگفت. بعد از کلاس ، لیلی با پای کبود لنگ لنگ قدم بر می داشت که مجنون عصبانی دستش را بر بازوی لیلی زد و گفت: دیوانه ، مگر کر بودی که آنچه را به تو گفتم نشنیدی و یا لال که به استاد نگفتی . لیلی اشکش در آمد و دوید و رفت . استاد که شاهد این منظره بود پیش رفت و گوش مجنون را کشید و گفت : لیلی نه کر بود و نه لال ، از عشق شنیدن دوباره صدای تو ، فلک را تحمل کرد و دم بر نیاورد ، اما از ضربه آهسته دست تو اشکش در آمد ، من اگر او را به فلک بستم استادش بودم و حق تنبیه او را داشتم اما تو عشق او بودی و هیچ حقی برای سرزنش کردنش نداشتی . مجنون کاش می فهمیدی که لیلی کر شد تا تو باز گویی. ❤️🌟❤️🌟❤️🌟❤️🌟 ❤️و عشق خداوند به بندگانش نیز اینگونه هست... 🌟گاهی خدا آنقدر صدایت را دوست دارد 🌟که سکوت می کند 🌟تا بارها او را بخوانی 🌟تا بارها بگویی: ❣"خدای من"❣ 🍃 🌼🍃 @takhooda 🕊