#داستانک
علی نقی، كاسب مؤمن و خیری بود كه هیچ گاه وقت نماز در مغازه پیدایش نمی كردند. در عوض این معلم قرآن در صف اول نماز جماعت مسجد دیده می شد.
یك عمر جلسات مذهبی در خانه ها و تكیه ها به راه انداخته و كلی مسجد مخروبه را آباد كرده بود ولی از نعمت فرزند محروم بود.
آنهایی كه حسودی شان می شد و چشم دیدنش را نداشتند، دنبال بهانه می گشتند تا نمكی به زخمش بپاشند؛ آخر بعضی ها عقده پدر او را هم به دل داشتند؛
پیرمردی كه رضاخان قلدر هم نتوانسته بود جلسات قرآن خانگی او را تعطیل كند.
علی نقی راه پدر را ادامه داده بود اماالان پسری نداشت كه او هم به راه پدری برود.
به خاطر همین همسایه كینه توز، بهانه خوبی پیدا كرده بود تا آتش حسادتش را بیرون بپاشد؛ در زد. علی نقی آمد دم در. مردك به او یك گونی داد و گفت:
«حالا كه تو بچه نداری، بیا اینها مال تو، شاید به كارت بیاید».
علی نقی در گونی را باز كرد، ۱۱ تا بچه گربه از توی آن ریختند بیرون. قهقهه مردك و صدای گریه علینقی قاطی شد.
كنار در نشست و دستانش به دعا بلند و گفت «ای كه گفتی بخوانیدم تا اجابتتان كنم! اگر به من فرزندی بدهی، نذر می كنم كه به لطف و هدایت خودت او را مبلغ قرآن و دینت كنم».
خدایی كه دعای زكریای سالخورده را در اوج ناامیدی اجابت كرده بود، ۱۱ فرزند به علی نقی داد كه یکی از آنها حاج آقا محسن قرائتی است.
🍃
🦋🍃 @takhooda ✨
کتاب قطرهای به وسعت دریا
اولین رمان پیرامون زندگی حاج قاسم سلیمانی | فروشگاه کتاب قم
#نویسنده:طاهره سادات حسینی
👇👇👇👇👇
برای خرید مستقیم کتاب با شماره زیر تماس بگیرید :
0914 702 6388
025 3881 4810
یا به آدرس زیر مراجعه نمایید:
ادرس قم توحید23 پلاک 172 انتشارات قاف اندیشه.
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#استاد_عالی
شکر نعمت نعمتت افزون کند
شعر نیست ها
فرموده خود خدا در قرآن هست
و ( باز به خاطر آرید ) وقتی که خدا اعلام فرمود که شما بندگان اگر شکر نعمت به جای آرید بر نعمت شما می افزایم و اگر کفران کنید عذاب من بسیار سخت است.
آیه ۷ سوره ابراهیم
علم روز روانشناسی و قانون جذب و منطق روز و فلسفه و دیندار و بی دین همه و همه این قانون رو تایید میکنند.
رضایت از داشته ها و شکرگذاری باعث افزایش روزی از همه نوع است ثروت و سلامتی و آرامش و ...
شکر هم چند نوع است شکر عملی و زبانی
شکر زبانی یعنی رضایت از درون و گفتن الحمدلله رب العالمین
شکر عملی مثلا از آنچه خدا به ما روزی داده به نیازمندان ببخشیم
شکر علم آموختن به دیگران
و همینطور هر نعمتی شکر مخصوص خودشو داره.
آرزو میکنم همه تون شاکر و صاحب نعمت باشید
🍃
🦋🍃 @takhooda ✨
💌 #سـبک_زندگی
✍️ناامیدی و امید کاذب به خدا؛ راههایی برای نفوذ شیطان (۱)
💠از آنجا که قرآن برای همه زمانها و همه مردم نازل شده است، به همه حالتهای اساسی انسانی توجه کرده است. حالت یأس و ناامیدی یکی از این حالات است که درباره آن باید از قرآن درس بگیریم و در نقطه مقابل آن یعنی امید کاذب هم راه دیگری از شیطان برای نفوذ در انسانهاست.
🔸در آن هنگام که پیری به سراغ ابراهیم علیه السلام آمده بود و همسرش هم نازا بود، فرشتگان خدا به او مژده پسری بردبار را به او دادند. او بعد از کمی صحبت با فرشتگان گفت:قَالَ وَمَن یَقْنَطُ مِن رَّحْمَةِ رَبِّهِ إِلاَّ الضَّآلُّونَ (حجر، ۵۶) گفت: «چه کسى- جز گمراهان- از رحمت پروردگارش نومید مىشود؟»
🔺با این جمله، ابراهیم علیه السلام به خدا گفت که من از رحمت تو هیچگاه مأیوس نیستم، هر چند درباره اموری باشد که خیلی احتمالش کم است.
▫️ضالون و ضالین از یک ریشه هستند که معنای آن برای همه ما روشن است زیرا روزانه ده بار در نمازهای خود میگوییم: غَیرِ المَغضُوبِ عَلَیهِمْ وَلاَ الضَّالِّینَ؛ همواره از راه گمراهان به خدا پناه میبریم.
🔹با کنار گذاشتن این آیه و جملهای که ابراهیم علیه السلام فرمود، روشن میشود که هر کس که جزو ضالین نباشد، حتماً به رحمت خدا امید دارد؛ بنابراین ما روزانه در نمازهای خود به خدا اعلام میکنیم که به رحمت خدا امید داریم و هرگز از آن قطع امید نکردهایم.
#ادامه دارد...
🍃
🦋🍃 @takhooda ✨
❁﷽❁
✍️ داستان کوتاه
"نان ومیوه دل"
💜دو برادر به نام اسماعیل و ابراهیم در یکی از روستاها، ارث پدرشان یک تپه کوچکی بود که یکی در یک سمت و دیگری در سمت دیگر تپه گندم دیم می کاشتند.
اسماعیل همیشه زمینش باران کافی داشت و محصول برداشت می کرد.
ولی ابراهیم قبل از پر شدن خوشه ها گندم هایش از تشنگی می سوختند و یا دچار آفت شده و خوراک دام می شدند و یا خوشه های خالی داشتند.
💛ابراهیم گفت:
بیا زمین هایمان را عوض کنیم، زمین تو مرغوب است. اسماعیل عوض کرد، ولی ابراهیم باز محصولش همان شد.
💜زمان گندم پاشی زمین در آذرماه، ابراهیم کنار اسماعیل بود و دید که اسماعیل کار خاصی نمی کند و همان کاری می کند که او می کرد و همان بذری را می پاشد که او می پاشید.
💛در راز این کار حیرت ماند.
💜اسماعیل گفت:
من زمانی که گندم بر زمین می ریزم در دلم در این فصل سرما، برای پرندگان گرسنه ای که چیزی نیست بخورند، هم نیت می کنم و گندم بر زمین می ریزم که از این گندم ها بخورند ولی تو دعا می کنی پرنده ای از آن نخورد تا محصولت زیاد تر شود.
دوم این که تو آرزو می کنی محصول من کمتر از حاصل تو شود در حالی که من آرزو دارم محصول تو از من بیشتر شود.
💛پس بدان؛
انسان ها "نان و میوه دل خود را می خورند. نه نان بازو و قدرت فکرشان را."
💜برو قلب و نیت خود را درست کن و یقین بدان در این حالت، همه هستی و جهان دست به دست هم خواهند داد تا امورات و کارهای تو را درست کنند.
🍃
🦋🍃 @takhooda ✨
#داستانک
#دلنوشته
داستان من از زمان تولّدم شروع میشود. تنها فرزند خانواده بودم؛ بعد از درگذشت پدرم در همان دوران کودکی تأمین معاش به عهده مادرم بود؛ بیوهزنی که تمامی مسوولیت منزل بر شانه او قرار گرفت. میبایستی تمامی نیازها را برآورده کند. زندگی سخت دشوار شد و ما اکثراً گرسنه بودیم.و هیچ گاه غذا به اندازهء کافی نداشتیم. روزی قدری برنج به دست آوردیم تا رفع گرسنگی کنیم. مادرم سهم خودش را هم به من داد، یعنی از بشقاب خودش به درون بشقاب من ریخت و گفت،:
” فرزندم برنج بخور، من گرسنه نیستم.”
و این اوّلین دروغی بود که به من گفت.
زمان گذشت و قدری بزرگتر شدم و ناچار باید به مدرسه میرفتم و آه در بساط نداشتیم که وسایل درس و مدرسه بخریم. مادرم به بازار رفت و با لباسفروشی به توافق رسید که قدری لباس بگیرد و به در منازل مراجعه کرده به خانمها بفروشد و در ازای آن مبلغی دستمزد بگیرد.شبی از شبهای زمستان، باران میبارید. مادرم دیر کرده بود و من در منزل منتظرش بودم. از منزل خارج شدم و در خیابانهای مجاور به جستجو پرداختم و دیدم اجناس را روی دست دارد و به در منازل مراجعه میکند. ندا در دادم که، “مادر بیا به منزل برگردیم؛ دیروقت است و هوا سرد. بقیه کارها را بگذار برای فردا صبح.” لبخندی زد و گفت:
” پسرم، خسته نیستم.”
و این دفعه دومی بود که مادرم به من دروغ گفت.
به روز آخر سال رسیدیم و مدرسه به اتمام میرسید. اصرار کردم که مادرم با من بیاید. من وارد مدرسه شدم و او بیرون، زیر آفتاب سوزان، منتظرم ایستاد. موقعی که زنگ خورد و امتحان به پایان رسید، از مدرسه خارج شدم.
مرا در آغوش گرفت و بشارت توفیق از سوی خداوند تعالی داد. در دستش لیوانی شربت دیدم که خریده بود من موقع خروج بنوشم. ازبس تشنه بودم لاجرعه سر کشیدم تا سیراب شدم. مادرم مرا در بغل گرفته بود و “نوش جان، گوارای وجود” میگفت. نگاهم به صورتش افتاد دیدم سخت عرق کرده؛ فوراً لیوان شربت را به سویش گرفتم و گفتم، “مادر بنوش.” گفت:
” پسرم، تو بنوش، من تشنه نیستم.”
و این سومین دروغی بود که مادرم به من گفت.
از مدرسه فارغالتّحصیل شدم. بر این باور بودم که حالا وقت آن است که مادرم استراحت کند و مسوولیت منزل و تأمین معاش را به من واگذار نماید. سلامتش هم به خطر افتاده بود و دیگر نمیتوانست به در منازل مراجعه کند. پس صبح زود سبزیهای مختلف میخرید و فرشی در خیابان میانداخت و میفروخت. وقتی به او گفتم که این کار را ترک کند که دیگر وظیفه من بداند که تأمین معاش کنم. قبول نکرد و گفت:
” پسرم مالت را از بهر خویش نگه دار؛ من به اندازه کافی درآمد دارم.”
و این چهارمین دروغی بود که به من گفت.
دانشگاه رفتم و وکیل شدم. ارتقای رتبه یافتم. یک شرکت خارجی مرا به خدمت گرفت. وضعیتم بهتر شد و به معاونت رییس رسیدم. احساس کردم خوشبختی به من روی کرده است. در رؤیاهایم آغازی جدید را میدیدم و زندگی بدیعی که سراسر خوشبختی بود. به سفرها می رفتم. با مادرم تماس گرفتم و دعوتش کردم که بیاید و با من زندگی کند. امّا او که نمی خواست مرا در تنگنا قرار دهد گفت:
” فرزندم، من به خوشگذرانی و زندگی راحت عادت ندارم.”
و این پنجمین دروغی بود که مادرم به من گفت.
مادرم پیر شد و به سالخوردگی رسید. به بیماری سرطان ملعون دچار شد و لازم بود کسی از او مراقبت کند و در کنارش باشد. امّا چطور میتوانستم نزد او بروم که بین من و مادر عزیزم شهری فاصله بود. همه چیز را رها کردم و به دیدارش شتافتم. دیدم بر بستر بیماری افتاده است. وقتی رقّت حالم را دید، تبسّمی بر لب آورد. درون دل و جگرم آتشی بود که همه اعضای درون را میسوزاند. سخت لاغر و ضعیف شده بود. این آن مادری نبود که من میشناختم. اشک از چشمم روان شد. امّا مادرم در مقام دلداری من بر آمد و گفت:
” گریه نکن، پسرم. من اصلاً دردی احساس نمیکنم.”
واما این آخرین دروغی بود که مادرم به من گفت.
وقتی این سخن را بر زبان راند، دیدگانش را بر هم نهاد و دیگر هرگز برنگشود. جسمش از درد و رنج این جهان رهایی یافت.😔
این سخن را با جمیع کسانی میگویم که در زندگیشان از نعمت وجود پدر ومادر برخوردارند. این نعمت را قدر بدانید قبل از آن که از فقدانشان محزون گردید.
این سخن را با کسانی میگویم که از نعمت وجود پدر ومادر محرومند. همیشه به یاد داشته باشید که چقدر به خاطر شما رنج و درد تحمّل کرده اند و از خداوند متعال برای آنها طلب رحمت و بخشش نمایید.
🌼 وَ قُلْ رَبِّ ارْحَمْهُما كَما رَبَّيانِي صَغِيراً « آیه24 سوره اسرا»
🍀و بگو خدایا پدر و مادرم را غریق بحر رحمت خود فرما همانطور که مرا از کودکی تحت پرورش خود قرار دادند.
🕯 #پنجشنبه_است...
شادی روح همه مادران و پدران آسمانی که دیدن صورت مهربانشان آرزویمان شد😔
🌹فاتحه و صلوات🌹
#دلنوشته معنوی
#خدایا
آرامشم را میان پیچ و خم زندگی ای که خود رقم زدم گم کرده ام ، آرامم کن
راهنمایم باش و ایمانم راقوی کن
که لحظه ای تو را در خلوت خویش گم نکنم...
#خداوندا...
اگر همه ی مردم دنیا هم مرا ، احساسم را ، مهربانی هایم را فراموش و دستانم را رها کردند، تو مثل همیشه کنارم باش و دستانم را به خودم نسپار...
#خدایا آنچه از احساسم مانده به تو میسپارم تا از تنها دارایی ام محافظت کنی...
#خداوندا دنیایت بیش از حد توان من سرد است به تو ، به آغوشت ، به رحمت بی کرانت نیازمندم کودکت را در آغوش بگیر
خدایا دوستت دارم....❤️
نگاهت رو از من نگیر 🤲
آمین
🍃
🦋🍃 @takhooda ✨
🌹گروه ختم قرآن ویژه بانوان عزیز🌹
#ختم سوره و جزء خوانی و اذکار مجرب ✨
#لطقأ فقط بانوان عضو بشند عضویت برادران در این گروه جایز نیست
https://eitaa.com/joinchat/64421909Ca6bb97d583
#تشرفات
جناب حجه الاسلام مهاجر اصفهانی فرمود: در ایام طلبگی به مشهد رفته و در دروس مرحوم آیه الله العظمی میلانی شیخ هاشم قزوینی شرکت می کردم. روزی جهت جبران عقب ماندگی مطالعات خود، تصمیم گرفتم با زن و فرزندانم به دهکده طرقبه پناه برده تا بتوانم به مقصود خود دست یابم. پس به طرقبه رفته و به علت شلوغی مردم در آنجا، به جاغرق رفتم. گوشه ای بساط را پهن کرده و مشغول مطالعه شدم. چیزی نگذشت که عده ای زن با سر و وضع بسیار ناهنجار به همراهی مردانی فاسدتر از خود به آنجا آمده و عمدا کنار ما، بساط خویش را پهن کرده و با روشن کردن گرامافون بسیار مستهجنی عمدا من و خانواده ام را به آزار و اذیت گرفتند تا عیششان کامل شود.
✨💫✨
پس به ناچار ما بساط خویش را جمع کرده و آماده بازگشت به طرقبه شدیم تا از دست آنان خلاص شویم. بمجرد اینکه وسایلمان را جمع کردم، ناگهان پایم لغزید و درون رودخانه افتادم، آنان نیز بشدت مرا مسخره کرده و عذاب روحی خود را به نهایت رساندند. با دلی شکسته و پایی ورم کرده و بلکه شکسته، با هر زحمتی بود آنجا را ترک کرده و به طرقبه بازگشتم. نزدیک غروب بود در مسجد طرقبه نماز گزاردم ولی درد پا امانم نمی داد. ناگهان سید بسیار با وقاری را که عمامه ای سبز به سر داشت در مقابلم دیدم. او با لطف فراوان فرمود: سید حسن! امشب را میخواهی میهمان من باشی؟ بدون توجه به ورم شدید پایم و درد مهلک آن با خوشحالی دعوتش را پذیرفتم. او ما را از مسجد طرقبه به گوشه ای دیگر نزدیک رودخانه طرقبه برد. آنگاه با دیزی پذیراییمان فرمود. سپس چادری را نشانم داد و فرمود که او خود در آن چادر است، من نیز با خانواده در خیمه ای دیگر اطراق کردیم. نیمه های شب او مرا برای تهجد بیدار کرد، سپس با یکدیگر به مسجدکوچکی که در پایین رودخانه قرار داشت رفتیم و به نماز و تهجد پرداختیم.
✨💫✨
با طلوع فجر، نماز صبح را به امامت او خواندم، آنگاه او با ابراز محبت فراوان از من خداحافظی کرد و رفت. عجیب آن بود که در آن ملاقاتها، از درد پایم خبری نبود و من نیز نه تنها به درد پا توجه نداشتم بلکه از حوادثی که در اطرافم می گذشت نیز غفلت کامل داشتم. فردا صبح وقتی آن بزرگوار رفت، ناگهان به خود آمده که آن خوش سیما چه کسی بود و از کجا مرا به اسم می شناخت؟! وقتی از مردمان آن منطقه سراغ آن مسجد کوچک نزدیک رودخانه را گرفتم برخی به من طعنه زدند و خوابنمایم خواندند. عجیب تر آنکه نه تنها از درد پایم خبری نبود بلکه کوچکترین اثری از جراحت هم در آن یافت نمیشد در حالی که روز قبل پایم بسختی مجروح شده بود.
🌹اللهم ارنی الطلعه الرشیده
📗تشرف یافتگان
🍃
🦋🍃 @takhooda ✨
#دلنوشته
بازآی و دل تنگ مرا مونس جان باش
وین سوخته را محرم اسرار نهان باش
#حافظ
جمعه ها بيشتر دلتنگتان مى شوم 😔
تازه يادم مى افتد از روى ماهِ چه انيس و مونسى محرومم ... بهتر بگويم خودم را محروم كرده ام ...
گاهى با خود مى گويم خوشا به حال آنها كه امامشان ظاهر بود تا دلشان پر مى كشيد، بار سفر مى بستند و به كويتان راه مى جستند
ولى چاره ى ما چيست كه حتى از موانست با شما هم دريغ مى ورزيم و بعد داد تنهايى و غربت سر مى دهيم ...
اى واى بر من كه نديدن را پاى نبودن گذاشتم و حرف زدن هاى وقت و بى وقت با شما را فراموش كرده ام ...
حالا كه به جمعه رسيدم، فاصله ى ماه و خورشيد را اندازه مى گيرم، قدم هايم را مى شمارم تا با پاىِ دل به سويتان رهسپار شوم ... در هوايى كه معطر به نرگس است ...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#السلام_علیک_یاامام_انس_و_جان
🍃
🦋🍃 @takhooda ✨
#رفعگرفتاریها
#شرح_حدیث
✍ حضرت میفرماید:↶
☝️ هر وقت که گرفتار شدید، بجای اینکه اینهمه به این در و اون در بزنید، و در خونهی هر کس و ناکسی رو بزنید، یه سر هم در خونهی خدا برید.
🔔️ حل تمام مشکلاتتون به دست خداست.
👈 اونوقت این خدا، خودش فرموده تو گرفتاریهاتون از #نماز کمک بگیرید. یعنی:
✔️ آدرس رو بهمون داده.
✔️ شاه کلید رو هم بهمون داده.🗝
☝️ خودش تو قرآنش فرموده:
تو گرفتاریهاتون به #صبر و #نماز پناه ببرید...
🌸 وَاستَعينوا بِالصَّبرِ وَ الصَّلاة.
🔹 پس وضو بگیرید، دو رکعت #نماز بخونید.
با خدا حرف بزنید و دعا کنید.
#التماس دعا
🍃
🦋🍃 @takhooda ✨
🍁
- هیچ بوسهای جای زخمزبان را خوب نمیکند! پس مراقب گفتارتان باشيد.
- آنقدر خوب باشيد که ببخشيد، امّا آنقدر ساده نباشيد که دوباره اعتماد کنید!
- اگر احساس افسردگی دارید، درگير گذشته هستید. اگر اضطراب دارید، درگير آینده! و اگر آرامش دارید، در زمان حال به سر میبرید.
- یک نكته را هرگز فراموش نكنيد:
لطف مکرّر، حقّ مسلّم میگردد!
پس به اندازه لطف کنيد.
- از کسی که به شما دروغ گفته نپرسيد: چرا؟ چون سعی میکند با دروغهای پیدرپی، شما را قانع كند!
- جادّهی زندگی نبايد صاف و هموار باشد وگرنه خوابمان میبرد! دست اندازها نعمت بزرگی هستند...
#احمد_حلت
🍃
🦋🍃 @takhooda ✨