#داستانهای_قرآنی
🌺🌻🌺🌻🌺🌻
#ابراهيم_5
🌻🌺🌻🌺🌻🌺
قسمت 5
زندگينامه حضرت ابراهيم عليه السلام
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
🌸🍃زن و مرد پیر و جوان ، سر بصحرا نهادند و کم کم شهر خالی شد و لحظه حساس فرا رسید . ابراهیم در حالیکه تبری در دست راست و ظرفی غذا در دست چپ گرفته بود ، قدم در بتخانه گذاشت .🌸🍃
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
🌸🍃سالن مجلل که به انواع زیورها آراسته شده و بتهای کوچک و بزرگ دور تا دور آن در کنار یکدیگر با دقت و ظرافت خاصی قرار گرفته بودند .🌸🍃
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
🌸🍃ابراهیم غذائی را که همراه داشت مقابل بتها میگرفت و از آنها میخواست که غذا بخورند . چون عکس العملی نمیدید با تندی و خشم میگفت : آیا نمیخورید ؟ بتها جواب نمیدادند . میگفت : چرا حرف نمیزنید ؟ چرا جواب نمیدهید ؟🌸🍃
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
🌸🍃و سپس با تبری که در دست داشت ، کیفر بی ادبی و وظیفه نشناسی آنها را میداد و همه را در هم میشکست .🌸🍃
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
🌸🍃هنوز ساعتی نگذشته بود که آن سالن منظم و زیبا و آن بتهای رنگارنگ به یک مشت قطعات در هم شکسته و یک ویرانه وحشتناک تبدیل شده بود .🌸🍃
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
🌸🍃بدین ترتیب ، بت شکن بزرگ تاریخ ، تمامی بتها را که بشدت با آنها دشمن بود ، در هم شکست و سپس تبر را بگردن بت بزرگ که در صدر تالار قرار داشت و از شکسته شدن در امان مانده بود گذاشت و با خیال آسوده از بتخانه خارج شد .🌸🍃🍃
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
🌸🍃ابراهیم که میدانست بت پرستان بسراغ او خواهند آمد و او را بمحاکمه خواهند کشید ، بت بزرگ را رها کرد و تبر را هم بگردن او آویخت تا زمینه بحث و مناظره و پایه استدلالهای آینده او قرار گیرد و باین وسیله ، قوم را از پرستش بتهای بیجان و بی فایده منصرف گرداند .🌸🍃
~~~~~~~~~~~~~~~~~
ادامه داستان در قسمت بعد ...
~~~~~~~~~~~~~~~~~~
🍃
🌼🍃 @takhooda 🕊