eitaa logo
تک رنگ
9.6هزار دنبال‌کننده
7هزار عکس
1.6هزار ویدیو
86 فایل
یه وقتایی می‌شه به درو دیوار می‌زنی که یه آدم☺️ باشه تا حرفاتو براش بگی من رفیقتم، رفیق🥰 به تک‌رنگ خوش اومدی😉 #حال_خوب_من #کانال_نوجوونی ادمین: @yaranesamimi
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴⚪️🔴⚪️🔴⚪️🔴⚪️🔴⚪️🔴 × اشتباه هـایی که تصور می‌کنیم خرابی درست نمی‌کنن... و خرابی هـایی که ~خیال~ می‌کنیم اشتباهی حال ما رو می‌گیرن😫😑😤 یکی ان‼️ 🌱| پ.ن: نمیشه عمل ما عکس العمل نداشته باشه خب:) 🌸‌‌‌‌@yaran_samimii samimane.blog.ir🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔥🐸| روش پخت قورباغه...!🤢🤯 اول قورباغه رو می‌گیرن و میندازن تو قابلمه آب اما زیرشو کم می کنن!!👀 _ بعد آروم💥 آروم💥 شعله رو بیشتر می کنن... 🔻 اینجوری جناب قورباغه لبخند زنان! بدون ذره‌ای دفاع و عکس‌العمل می‌پزه...🍵 اما 🔺 اگه همون اول بذارنـش روی شعله زیاد، کلی تقلا می‌کنه و سعی می‌کنه از ظـرف☄ بیرون بپره... بی‌شعوری اونایی که قورباغه می‌خورن بماند😑 یه عـده بی شعـور تر تر هستن که این بلا رو سر «آدم ها» میارن!😱 وقتی می‌خوان قشنگی🍃 های وجودت رو زشت🍂 کنن، اول یه ذره بعد یه ذره بیشتر... آخرش به جایی می‌رسه👣 کـه از این رو بـه اون رو می‌شـی...‼️ بهش میگن سیاست قورباغه پخته🙃 ✍ پ.ن: __ چقد آشناست! مثلا... 🌸‌‌‌‌@yaran_samimii samimane.blog.ir🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
°•|💜🍃~~~ 📘| در انجیل متی آمده است: هم‌چنان که برق از مشرق ساطع شده تا به مغرب ظاهر می‌شود، ظهور پسر انسان نیز چنین خواهد شد... جمیع طوایف زمین سینه‌زنی کنند و پسر انسان را ببینید که بر ابرهای آسمان با قوت و جلال و عظیم✨ می‌آید... اما از آن روز و ساعت هیچ‌کس اطلاع ندارد، حتی ملائکه‌ آسمان!⛅️ پس شما نیز حاضر باشید، زیرا در ساعتی که گمان نبرید، پسر انسان می‌آید... 📗| در انجیل مرقس نوشته است: پس بیدار شده و دعا کنید، زیرا نمی‌دانید که آن وقت کی می‌شود... مبادا ناگهان آمده، شما را خفته یابد. 📙| در انجیل لوقا آمده است: کمرهای خود را بسته، چراغ‌های خود را افروخته بدارید و شما مانند کسانی باشید که انتظار آقای خود را می‌کشند... -----(✿ฺ´🌺`✿ฺ)----- + هرچند که دوستدارانش را مسخره کنند! من همراه موسای نبی، عیسای مسیح و... محمد مصطفی(صلی‌الله علیه و آله) چشم انتظارش می‌مانم...🌱 ♡‌) ♡) ♡) 🌸 @yaran_samimii samimane.blog.ir🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
|❤️✨❤️✨❤️✨--------------------- |✨❤️✨❤️✨ |❤️✨❤️✨ |✨❤️✨ |❤️✨ |✨ +پرونده زندگے بعضے‌ها که باز مے‌شود دنیا و دقیقه هایش پر شور تر رقم می‌خورد:) پرونده زندگے ‌♡او♡ را که باز می‌کنے، گمشده‌ے ناشناخته‌ات را می‌بینی و می‌یابی... °•📖| هم‌خوانی رمان‌ِ فوق‌العاده‌ے °•✍| به قلمِ °•⏰| از روز شهادت او...(۴‌یا ۵‌دی ‌ماه) °•🌸| در کانال یاران صمیمی ➡️ @yaran_samimii 🏃‍♂😍(رفقـاتون رو دعوت کنید)😍🏃‍♂ پ.ن: با حضور تو در این دنیا دل های زیادی تولد دوباره پیدا کردند:) و با شهادتت دل های زیادی وصل به حق شدند...🦋 ا✨ ا❤️✨ ا✨❤️✨ ا❤️✨❤️✨ ا✨❤️✨❤️✨ ا❤️✨❤️✨❤️✨---------------------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🦋| شروعی بی‌پایان وقتی نشست روی صندلی، آن‌قدر ذهنش آشفته بود که جنس صندلی را نفهمید. حتی متوجه نشد روی صندلی چندم نشسته است، فقط می‌دانست به عنوان مجرم وارد این اتاق شده و قرار است مقابلش یک قاضی بنشیند. بدتر از همه هم آمدن مادرش بود. همین‌که مقابل دادگاه چهرۀ مادرش را دید، ناخوداگاه سر جایش ایستاد و از چند نفر تنه خورد. قدمی هم عقب گذاشت و نگاهش خیره ماند و تا مادرش وارد دادسرا نشد، به خودش نیامد. امیدوار بود که مادر برگردد اما وقتی در مقابل نگاهش داخل رفت، به زحمت قدم برداشت تا مقابل پله‌ها رسید. نه می‌توانست مادرش را بگذارد و بگذرد و نه شجاعت این را در خودش می‌دید که وارد ساختمان دادسرا بشود. خیالش دنبال مادر رفته بود و او را تصور می‌کرد که پرسان‌پرسان رسیده پشت در اتاق قاضی و منتظر است. امروز روز آخر دادگاه بود؛ دیشب را با فکر به امروز نخوابیده و فقط غلت زده بود، صبح را هم کسل و تلخ برخاسته و بیرون آمده بود. دو دل بود که اصلا در دادگاه حاضر بشود یا نه؛ خودش حکمش را می‌دانست، آن‌هم با سماجتی که در نیاوردن شاهد نشان داده بود. قاضی برای ادعای فرهاد شاهد خواسته بود و او با فکر کردن به فضای دادگاه نخوانسته بـود که مادرش را به چنین جایی بیاورد. حتی نتوانسته بود قصۀ این دادگاه و شکایت کذایی سروش را برای مادر بگوید. آن هم خانوادۀ سروش که سال‌ها با هم دوست بودند و چشم در چشم! با این افکار دیگر نایستاد؛ روبرگرداند، راه افتاد و ساختمان دادگاه را رد کرد. هر قدم که برمی‌داشت ذهن و دلش بیشتر به هم پیچید. هنوز وارد خیابان کناری نشده بود که دیگر تاب نیاورد. انگار کسی یقه‌اش را کشید؛ ایستاد و چشمانش را بست تا بتواند برای چند لحظه ذهن و دلش را به سکوت بکشاند و تصمیم درست را بگیرد. فرار کرده بود از مقابل دادگاه اما نمی‌توانست خیالش را از مادر خالی کند؛ حتماً داشت نگران میان راهرو های ساختمان قدم می‌زد. اصلا می‌خواست تنهایی آن‌جا چه کند؟ ✍️به قلم نرجس شکوریان فرد 🍃🌹 @yaran_samimii🌹🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹🍃------------- . . . ✋✨| این حرفا «فقط» حرف نیست..! . . . +نشر حداکثری:) ╭┅────────┅╮ 🇮🇷‌@yaran_samimii ╰┅────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از نمکتاب
Γ 📚📖❣'° سلااااام به همراهان همیشگے نمڪتاب🖐🏻✨ ‼️با توجه به فرارسیدن سالگرد شهادت شهید عزیزمان سلیمانی ♡ کتاب‌هایِ 📙 حاج‌قاسم ۱ 📗 حاج‌قاسم ۲ 📕 و تجمیع این دوجلد در کتاب حاج‌قاسم با نام پویش۳ در خدمت شما عزیزان هستیم😉 شما می‌توانید با خرید یک کتاب از این چندجلد، در قرعه کشی ۱۳ پلاک طـــــــــ🥇ـــــــــلا شرکت کنید. 📘خرید کتاب با ۴۰% تخفیف🤩 📬 @sefaresh_namaktab لینک خرید از سایت⇩: yun.ir/eztwi ╭┅──────┅╮ 🌺 @namaktab_ir ╰┅──────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
+👀‼️ . . 🤔😳🧐😋😲⇦حواست هست...؟! . . ❄️| 🌳| 🌸‌‌‌‌@yaran_samimii samimane.blog.ir🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به همان سرعت که رفته بود برگشت. قدم‌هایش را بلند برداشت و وقتی حواسش جمع شد که چند قدمی اتاق شمارۀ سیزده ایستاد. مادر چشمانش را بسته بود و سر به دیوار، لب‌هایش تند تند تکان می‌خورد. فرهاد حس کودک سرخورده‌ای را داشت که برای خلاف نکرده تنبیه می‌شود و هیچ کاری هم از دستش برنمی‌آید. نه راه فراری داشت و نه امیدی. حتی نفسش هم در ریه‌هایش حبس شده بود و خیال بیرون آمدن نداشت. ولی حال باید مقابل مادر خودش را خوب نشان می‌داد. به زحمت تلاش کرد تا نفس عمیق بکشد و حرفی برای گفتـن پیدا کند. چند قدم نزدیک‌تر شد اما باز هم کلمات را پیدا نکرد؛ باید چه می‌گفت؟ الان که ده دقیقه مانده بود تا شروع جلسه، باید با این زن دلواپس چه‌کار می‌کرد؟ ابروهایش بی‌اختیار در هم پیچیدند. - مامان! زن با شنیدن صدایی آشنا چشمانش را باز کرد و سر چرخاند. با دیدن فرهاد اشک جمع شده در چشمانش بهانه‌ای برای باریدن پیدا کرد. لبانش را به زحمت از هم گشود و زیر لب زمزمه کرد: - جانم مادر. اومدی فرهاد؟ قرار نبود غصه‌ها رو تنهایی به دوش بکشی! مادری کردم که غم نبینی! تنها اومدی، تنها رفتی من خبردار نشدم؟ فرهاد این را نمی‌خواست. دقیقا از همین حال و قال واهمه داشت که راضی شده بود حکم بر علیهش بدهند اما تن به غم نگاه او ندهد. قدمی نزدیک‌تر شد و گفت: - مامان اینجا جای شما نیست؟ - اومدم تنها نباشی! همان لحظه در اتاق باز شد و سرباز سبزپوش سرگرداند در شلوغی سالن و صدایش را بلند کرد: - فرهاد محبوبی! هر دو با هم چرخیدند سمت سرباز. مادر که تکیه از دیوار گرفت، او هم دست گذاشت پشت کمر مادر و سر خم کرد کنار گوشش و گفت: - مامان فقط این رو بدون که یه عمر آبروتو نریختم! اشک با شدت بیشتری روی صورت زن غلتید و زمزمه کرد: - من زندگیمو برات گذاشتم می‌دونم، می‌شناسم، باورت دارم. حالام نمی‌ذارم با زندگیت اینطور رفتار کنی. این جملات برای فرهاد بار داشت و شانه‌هایش تحمل این همه بار را نداشت. چیزی در تمام سرش جوشید و حس کرد رگ‌های چشمانش متورم شده‌اند و اگر لحظه‌ای پلک نزند از فشار پاره می‌شوند. چشم بست و لب گزید تا حرفی نزند. ✍️به قلم نرجس شکوریان فرد 🍃🌹 @yaran_samimii🌹🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌍🦋------------------ . • -ایران؟🇮🇷 ایتالیا؟🇮🇹 یا قهرمان‌ِجهان:) • . +نشر حداکثری ╭┅─────────┅╮ 🍃🌸@yaran_samimii ╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
درمانده‌ترین لحظهٔ عمرش را داشت درد می‌کشید و کاری از دستش برنمی‌آمد. مستاصل شده و ناتوان از نداشتن راه حل سر بالا گرفت و چشم باز کرد. سـرباز با نگاه و دست اشاره کرد به سمت اتاق. - مادرتون می‌تونن بیان، به شرطی که ساکت باشن! مادر تا این حرف را شنید معطل نکرد. با پاهای لرزانش قدم برداشت سمت در اتاق. فرهاد ناچار نفس عمیقی کشید و همراهش شد. ً با اشارۀ سرباز روی صندلی ردیف اول خودش را رها کرد. اصلا دلش نمی‌خواست کارش بـه اینجا برسد، اما انگار بحث دل نبود، بازی دنیا بود و بی‌وجدانی آدم‌هایـش! یک تجربهٔ تلخی را داشت از سر می‌گذراند که در تمام طول زندگی خیالش را هم نکرده بود. با صدای قاضی سرش را بلند کرد و تازه یادش افتاد که نه سالم کرده و نه او را دیده است. ناچار سالم کرد و کمی حواس جمع‌تر نشست. قاضی آرامش کلافه کننده‌ای داشت یا حداقل که فرهاد این روزها اینقدر کم حوصله بود که بی‌خیالی قاضی بدترش می‌کرد. سرش را انداخت پایین. جلسات قبلی خیلی سخت گذشته بود. دار و دستۀ سروش دلایل زیادی داشتند برای اینکه اثبات کنند او در درگیری حضور داشته و مقصر اصلی بوده است و فرهاد جز مادرش شاهد دیگری نداشت که اثبات کند در میان آن درگیری نبوده و خانه بوده اسـت. اما هرکاری کرد دلش راضی نشـد که مادر را بکشد میان این هیاهو! خیال خودش را راحت کرد که محکوم می‌شود. - حواست اینجاست آقای فرهاد محبوبی! سرش را به سختی بالا آورد و نگاه به صورت قاضی نه، به میز قهوه‌ای مقابلش دوخت. - چرا حالا مادر را آوردی؟ قبل از آنکه فرهاد بخواهد کلامش را پیدا کند، صدای مادر در اتاق پیچید: - نه آقا من خودم اومدم، بچه‌م اصلا به من چیزی نگفت. چشمان قاضی جوان تنگ شد و ابرو در هـم کشید. این دو سه جلسه همه‌اش از فرهاد شاهد خواسته بـپود و او در مقابل این سئوال سکوت کرده بود. قاضی از مادر پرسید: - شما نمیدونید چرا اومدید؟ مادر از جایش برخاست و با صدای لرزان گفت: - فرهاد من پسر بدی نیست. بذارید من ازش دفاع کنم. قاضی تکیۀ دستانش را از میز گرفت و کمر به صندلی چسباند. در بررسی پرونده‌ها برایش سخت‌ترین کار این بود که مادر مجرم بیاید و بخواهد حرف بزند. آن‌هم این‌طور حرف بزند. صدای پرغصۀ مادرها حال خوب روزش را، انرژی مورد نیاز ثابتش را از بین می‌برد. نفسی کشید و سعی کرد، خیلی سعی کرد تـا حالش در کلامش اثر نگذارد: - مگر شما جرم کردید که دفاع کنید؟ آقا فرهاد چند جلسه است اومده، از خودش هم دفاع کرده. اشک مادر چکید: - آره برادرم. من اگر مادر خوبی بودم، فرهادم اینجا نبود. من باید دفاع کنم. این جملۀ مادر تیر خلاص بود به غیرت فرهاد. بلند شد و رو کرد به مادر. بدون آنکه بخواهد صدایش بلندتر از حد معمول شد. - مامان! اینجا بودن من ربطی به شما نداره. چرا به خودت چیز میگی! ✍️به قلم نرجس شکوریان فرد 🍃🌹 @yaran_samimii🌹🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌱(✿ฺ´📖`✿ฺ) . . 💔| دلش نمی‌خواست اصلا کارش بـه اینجا برسد، اما انگار بحث دل نبود، بازی دنیا بـود و بی‌وجدانی آدم‌هایش! . . ☔️ 🌸‌‌‌‌@yaran_samimii samimane.blog.ir🌸