#رمان_عشق_و_دیگر_هیچ
#عشق_و_دیگر_هیچ
#قسمت_دوم
به همان سرعت که رفته بود برگشت. قدمهایش را بلند برداشت و وقتی حواسش جمع شد که چند قدمی اتاق شمارۀ سیزده ایستاد. مادر چشمانش را بسته بود و سر به دیوار، لبهایش تند تند تکان میخورد.
فرهاد حس کودک سرخوردهای را داشت که برای خلاف نکرده تنبیه میشود و هیچ کاری هم از دستش برنمیآید. نه راه فراری داشت و نه امیدی.
حتی نفسش هم در ریههایش حبس شده بود و خیال بیرون آمدن نداشت. ولی حال باید مقابل مادر خودش را خوب نشان میداد.
به زحمت تلاش کرد تا نفس عمیق بکشد و حرفی برای گفتـن پیدا کند. چند قدم نزدیکتر شد اما باز هم کلمات را پیدا نکرد؛ باید چه میگفت؟ الان که ده دقیقه مانده بود تا شروع جلسه، باید با این زن دلواپس چهکار میکرد؟
ابروهایش بیاختیار در هم پیچیدند.
- مامان!
زن با شنیدن صدایی آشنا چشمانش را باز کرد و سر چرخاند. با دیدن فرهاد اشک جمع شده در چشمانش بهانهای برای باریدن پیدا کرد. لبانش را به زحمت از هم گشود و زیر لب زمزمه کرد:
- جانم مادر. اومدی فرهاد؟ قرار نبود غصهها رو تنهایی به دوش بکشی!
مادری کردم که غم نبینی! تنها اومدی، تنها رفتی من خبردار نشدم؟
فرهاد این را نمیخواست. دقیقا از همین حال و قال واهمه داشت که راضی شده
بود حکم بر علیهش بدهند اما تن به غم نگاه او ندهد. قدمی نزدیکتر شد و گفت:
- مامان اینجا جای شما نیست؟
- اومدم تنها نباشی!
همان لحظه در اتاق باز شد و سرباز سبزپوش سرگرداند در شلوغی سالن و صدایش را بلند کرد:
- فرهاد محبوبی!
هر دو با هم چرخیدند سمت سرباز. مادر که تکیه از دیوار گرفت، او هم دست
گذاشت پشت کمر مادر و سر خم کرد کنار گوشش و گفت:
- مامان فقط این رو بدون که یه عمر آبروتو نریختم!
اشک با شدت بیشتری روی صورت زن غلتید و زمزمه کرد:
- من زندگیمو برات گذاشتم میدونم، میشناسم، باورت دارم. حالام نمیذارم با زندگیت اینطور رفتار کنی.
این جملات برای فرهاد بار داشت و شانههایش تحمل این همه بار را نداشت.
چیزی در تمام سرش جوشید و حس کرد رگهای چشمانش متورم شدهاند و اگر
لحظهای پلک نزند از فشار پاره میشوند. چشم بست و لب گزید تا حرفی نزند.
✍️به قلم نرجس شکوریان فرد
🍃🌹 @yaran_samimii🌹🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌍🦋------------------
.
•
-ایران؟🇮🇷 ایتالیا؟🇮🇹 یا قهرمانِجهان:)
•
.
#مرد_میدان
#می_خواهم_مثل_او_باشم
#حاج_قاسم
+نشر حداکثری
╭┅─────────┅╮
🍃🌸@yaran_samimii
╰┅─────────┅╯
#رمان_عشق_و_دیگر_هیچ
#عشق_و_دیگر_هیچ
#قسمت_سوم
درماندهترین لحظهٔ عمرش را داشت درد میکشید و کاری از دستش برنمیآمد.
مستاصل شده و ناتوان از نداشتن راه حل سر بالا گرفت و چشم باز کرد. سـرباز با نگاه و دست اشاره کرد به سمت اتاق.
- مادرتون میتونن بیان، به شرطی که ساکت باشن!
مادر تا این حرف را شنید معطل نکرد. با پاهای لرزانش قدم برداشت سمت در
اتاق. فرهاد ناچار نفس عمیقی کشید و همراهش شد.
ً با اشارۀ سرباز روی صندلی ردیف اول خودش را رها کرد. اصلا دلش نمیخواست کارش بـه اینجا برسد، اما انگار بحث دل نبود، بازی دنیا بود و بیوجدانی آدمهایـش! یک تجربهٔ تلخی را داشت از سر میگذراند که در تمام طول زندگی خیالش را هم نکرده بود.
با صدای قاضی سرش را بلند کرد و تازه یادش افتاد که نه سالم کرده و نه او را دیده است. ناچار سالم کرد و کمی حواس جمعتر نشست. قاضی آرامش کلافه کنندهای داشت یا حداقل که فرهاد این روزها اینقدر کم حوصله بود که بیخیالی قاضی بدترش میکرد.
سرش را انداخت پایین. جلسات قبلی خیلی سخت گذشته بود.
دار و دستۀ سروش دلایل زیادی داشتند برای اینکه اثبات کنند او در درگیری حضور داشته و مقصر اصلی بوده است و فرهاد جز مادرش شاهد دیگری نداشت که اثبات کند در میان آن درگیری نبوده و خانه بوده اسـت. اما هرکاری کرد دلش راضی نشـد که مادر را بکشد میان این هیاهو! خیال خودش را راحت کرد که محکوم میشود.
- حواست اینجاست آقای فرهاد محبوبی!
سرش را به سختی بالا آورد و نگاه به صورت قاضی نه، به میز قهوهای مقابلش دوخت.
- چرا حالا مادر را آوردی؟
قبل از آنکه فرهاد بخواهد کلامش را پیدا کند، صدای مادر در اتاق پیچید:
- نه آقا من خودم اومدم، بچهم اصلا به من چیزی نگفت.
چشمان قاضی جوان تنگ شد و ابرو در هـم کشید. این دو سه جلسه همهاش
از فرهاد شاهد خواسته بـپود و او در مقابل این سئوال سکوت کرده بود. قاضی از مادر پرسید:
- شما نمیدونید چرا اومدید؟
مادر از جایش برخاست و با صدای لرزان گفت:
- فرهاد من پسر بدی نیست. بذارید من ازش دفاع کنم.
قاضی تکیۀ دستانش را از میز گرفت و کمر به صندلی چسباند. در بررسی پروندهها برایش سختترین کار این بود که مادر مجرم بیاید و بخواهد حرف بزند. آنهم اینطور حرف بزند. صدای پرغصۀ مادرها حال خوب روزش را، انرژی مورد نیاز ثابتش را از بین میبرد. نفسی کشید و سعی کرد، خیلی سعی کرد تـا حالش در کلامش اثر نگذارد:
- مگر شما جرم کردید که دفاع کنید؟ آقا فرهاد چند جلسه است اومده، از
خودش هم دفاع کرده.
اشک مادر چکید:
- آره برادرم. من اگر مادر خوبی بودم، فرهادم اینجا نبود. من باید دفاع کنم.
این جملۀ مادر تیر خلاص بود به غیرت فرهاد. بلند شد و رو کرد به مادر. بدون
آنکه بخواهد صدایش بلندتر از حد معمول شد.
- مامان! اینجا بودن من ربطی به شما نداره. چرا به خودت چیز میگی!
✍️به قلم نرجس شکوریان فرد
🍃🌹 @yaran_samimii🌹🍃
🌱(✿ฺ´📖`✿ฺ)
.
.
💔| دلش نمیخواست اصلا کارش بـه اینجا برسد،
اما
انگار بحث دل نبود،
بازی دنیا بـود و بیوجدانی آدمهایش!
.
.
☔️ #عشق_و_دیگر_هیچ
✍ #نرجس_شکوریان_فرد
🌸@yaran_samimii
samimane.blog.ir🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍁⛪️------------------
+ ماجراے مسیحےها
و
قهرماݩ بدوݩ مرز...!
#مرد_میدان
#می_خواهم_مثل_او_باشم
#حاج_قاسم
-نشر حداکثری:)
╭┅─────────┅╮
🍃🌸@yaran_samimii
╰┅─────────┅╯
هدایت شده از نمکتاب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°•🌱|~~~
°•💌| دعوتید به یک خانه باصفا(:
.
.
.
♡🖤♡🖤♡🖤♡🖤♡
📲خرید اپلیکیشن کتاب مادر👇👇
https://b2n.ir/732271
📮خرید اینترنتی کتاب👇👇
@sefaresh_namaktab
🎬 #کلیپ
📚 #مادر
🏴 #فاطمیه
✍به قلم نرجس شکوریان فرد
╭┅──────┅╮
🖤 @namaktab_ir
╰┅──────┅╯
•⌈🌿🖤🖇⌋•
.
.
.
- بعضیها خِیلی خوبند .. :) !
آنقدری که لذت میبری
از بودن و دیدنشان!
دوست داری در بزنی و در را خودش برایت باز کند و تو صورتش را ببینی، لبخندش را و بعد کنارش بنشینی و تو از همه غصههایت رها شوی؛ این خصلت یک رفیق خوب است!☺️👐🏻
یک عزیز کرده!💚
•
.
راستش برای من که [زن🌱] هستم، شاید این آرامبخشی روحی بیشتر حس شود! ^^
گفتم به شما بگویم که برای من،
این عزیزِ خوب، مادرم✨ است؛
مادر آسمانیام، فاطمـہزهرا ! :)
.
.
این حس خوبیست در درون من کھ خدا،
زنــ🌺 را کمتر از مرد ندیده
و البته از قولِ امام زمان(عج) نقل میڪُند :
+ ﴿مادرمفاطمه ۜ ،
بهترینالگوستبرایمن!﴾
یک زن، الگوی مردهای خوب عالم! :)
دوستش دارم و اینروزها، داغدار تمام توهینها و مصیبتهایی هستم که به او وارد شده است.🥀!
شاید اگر به او توهین نمیکردند و احترامش را مثل پیامبر نگه میداشتند، دیگر هیچ مردی، حرمت زنی را نمیشکست💔'°
زن عزیز میماند، نه میشد عروسڪ
در کوچه و خیابان و نه برده❕. .
من بهـ عزٺِ او عزیزم
مادرم زهرا ۜ را دوسٺ دارم:)💜🍃
✍ نرجس شکوریانفرد
#فاطمیه
#مادرم_زهــرا
#قدرت_و_شکوه_زن
🌸@yaran_samimii
samimane.blog.ir🌸
#رمان_عشق_و_دیگر_هیچ
#عشق_و_دیگر_هیچ
#قسمت_چهارم
قاضی جوان از این جدل ها زیاد دیدهبود. اما خرج غیرت را نمیتوانست ندید بگیرد. آرام دستش را گذاشت روی میز و گفت:
- آقای محبوبی، الان وقت این حرفا نیست. مادر، شما هم باید زودتر میومدید.
مادر ایستاد و صدای لرزانش تمام فضای سرد اتاق بیست متری را پر کرد.
- نه، هنوز دیر نشده. خدا با خدائیش تا لحظۀ بردن جهنم میذاره مخلوقش دفاع کنه. شما فرهاد من رو نمیشناسید. شاید غرور داشته باشه، گاهی زور بگه؛ اما بیغیرت نیست. آقا، به آقائیت قسم براش حکم زندان نبرید. جوونه، دانشجوئه، این میمونه روش. یه عمر آبروئه، یه عمر عزته.
فرهاد نشست روی صندلی و سرش را میان دستانش فشرد. قاضی این دو سه جلسه دیده بود که او با تیپ و قیافۀ خاص خودش میآید، محکم مینشیند و
مقابل تمام حرف و حدیثها تنها یک جمله را تکرار میکند:
- من اینکار را نکردم.
اما امـروز بـا آمدن مادر بههم ریخته بود. اختیار پرونده دست قاضی بود که هنوز
هم به نتیجه نرسیده بود؛ سروش و شاهدینی که آورده بود یک هماهنگی شک برانگیزی داشتند که باعث میشد برای دادن حکم کمی تامل کند.
مادر از سکوت قاضی استفاده کرد و گفت:
- شما، شما فقط یه فرصت بدید. من میرم به دست و پای مادر آقا سروش میافتم. مادرا حرف همو میفهمنـد. فرهاد من حیفه آقا. خیلی حیفه. خیلی توان داره. حیفه آقا. از فرهاد من برمیاد کوه بکنه. نه بره کنج زندون خراب بشه.
بقیۀ حرفهای مادر با صدای هقهق گریهاش همراه بود.
- آقـا محبت مادر، کار امروز و دیروز نیست. خدا داده، حوا هم بین هابیل و قابیلش فرق نذاشت، چون مادر بود. من هم یه مادرم و شما باید گوش بدی. شمام یـه قاضی هستین و باید مثل امیرالمومنین حکم کنی... من شاهدی هستم که میگم اون ساعت بچه من خونه بوده.
با این حرفها انگار توانش تمام شد، آرام روی صندلی نشست و گفت:
- هر چند که شهادت من تنها کافی نیست. ولی شـما به این جوون من یه حکمی بده که هم قضاوت کرده باشی، هم زنده کرده باشی... زنده.
قاضی آدم صبوری بـود. آنقدر صبور که یکی دو روز فرصت بدهد. مادر هم، مادر بود؛ آنقدری که اول برود پابوس امامزاده و بعد هم خود سروش را گوشهای تنها گیر بیاورد.
قاضی جوان آن روز تـا شب بشود، به سختی کار کرد. بعضی روزها همینطور سنگین است؛ ساعتهایش لنگی میزند در راه رفتن و همین هم است که یک ساعت، اندازۀ سه ساعت طول میکشد و یک روز با حجم سـه روز پیش میرود. کوتـاه و بلنـدی زمسـتان و تابسـتان هـم اثر ندارد. روح انسانهاست که اثر دارد.
حرفها و عملها، نیتها و افکار و... هر کدام بار انرژی خودش را دارد.
مادر و فرهاد آدمهایی نبودند که بتوانند او را آزار دهند اما... حرف مادر خرابش
کرد. تمام شب را بیدار ماند و به روند پرونده فکر کرد. حرفها و حرفها. قاضیها با حرفهاست که حرفهای میشوند. برای حل معماها، خیلی از نشانهها را در همین حرفها پیدا میکنند، عکسها و فیلمها هم حرف دارند که میشوند مدرک...
اما بالاتر از همۀ آنها حرف مادر بود که قاضی را واداشت تـا تصمیم مهمی برای حکمش بگیرد. دوباره سروش و شاهدانش را خواست تا تعیین تکلیف نهایی کند.
✍️به قلم نرجس شکوریان فرد
🍃🌹 @yaran_samimii🌹🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👣✨------------------
🌱| همیشه فکر میکردم چه شد که او اینطور کارش پیش رفت...
در ایران و جهان!
💌| ببینید و بدانید...
#مرد_میدان
#می_خواهم_مثل_او_باشم
#حاج_قاسم
+نشـڕ حداکثـڕے
╭┅────────┅╮
🌹@yaran_samimii
╰┅────────┅╯
+ یکعدد فیل🐘 بود و یکدانه اتاق◾️ تاریک!
یکی رفت تو اتاق و گفت:
- فیل شبیه ناودانه! شبیه لولهی آب!🤔
یه نفر دیگه رفت و گفت:
- فیل مثل باد بزنه! یا مثلا یه پـرده!🙄
نفر سومی هم اینجوری:
- انگار که یه تختخواب محکم بود!😯
فرد بعدی اظهارنظر کرد:
- عین دیواره! بلند و سفت و سخت!🧐
⭕️ اولی خرطوم فیل
🔴 دومی گــوش فیل
⭕️ سومی پشـت فیل
🔴 چهارمی پــای فیل
⭕️ رو حس کرده بود!
و به همین خاطر
تصورشون از «فیل» باهم متفاوت بود...‼️👀
🌿| #چالش_فیل!!
🌸@yaran_samimii
samimane.blog.ir🌸
---🔵🔴🔵🔴🔵🔴🔵🔴🔵🔴---
+ یهچیزی رو انتخاب کنید و از زاویهها و حالت های مختلف،
از اون عکس بگیرید😎
🎆| ضمنا عکس هاتون جوری باشه که
از هرکدوم بشه برداشت متفاوتی کرد!!
_🐘_#چالش_فیل!
☘) یادتون نره برامون بفرستید:
💌) @yaranesamimi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔🍃------------------
.
.
~| بهترین و سختترین روز هاےِ زندگےِ
حاج قاسمـ🕊
از این روزهاے عمـرتون استفاده کنيد...
.
.
#مرد_میدان
#می_خواهم_مثل_او_باشم
#حاج_قاسم
♡نشـڕ حداکثـڕے♡
╭┅────────┅╮
🦋@yaran_samimii
╰┅────────┅╯