eitaa logo
تک رنگ
10.2هزار دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
1.7هزار ویدیو
86 فایل
یه وقتایی می‌شه به درو دیوار می‌زنی که یه آدم☺️ باشه تا حرفاتو براش بگی من رفیقتم، رفیق🥰 به تک‌رنگ خوش اومدی😉 #حال_خوب_من #کانال_نوجوونی ادمین: @yaranesamimi
مشاهده در ایتا
دانلود
#ارسالی_از_بر_و_بچ 💞سلام رفیق!💞 💐خواهش عرض میشه💐 حواست باشه داشتن همراهای خوبو دست کم نگیری...😉 هم مطالبی که برامون فرستادین و هم نظرایی که درمورد مطالب دادین، قطعا کمک زیادی به خوشمزه😜 شدن کانال کرده...😊 #ما_صمیمی_هستیم 🌺@yaran_samimii samimane.blog.ir🌺
در ره منزل لیلی♥️ که خطر هاست در آن شرط اول قدم آنست که مجنون💔 باشی... #شب_جمعه_است_هوایت_نکنم_می_میرم 🌺@yaran_samimii samimane.blog.ir🌺
#ارسالی_از_بر_و_بچ 💞سلام رفیق!💞 خداروشکـــــــــــــــــــــــــــر😋😋😋 یاران صمیمی قبلا توی تلگرام فعالیت داشته، اما بعد از فیلتر شدن تلگرام بستیم جمع کردیم اومدیم تو سروش و ایتا... حرفمونم اینه که ما برای قانون کشورمون احترام قائلیم، حتی بعضی جاها که ممکنه ظاهرا به ضررمون باشه... یَــــک ملی گراهایی هستیم ما😜 والا😂 #ما_صمیمی_هستیم 🌺@yaran_samimii samimane.blog.ir🌺
هواااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااای من رمانه📕 یه واقعیته💔 بهت کمک می کنه✨ تا یه انتخاب درست بکنی!👍 📖💗📖💗📖💗📖💗📖💗📖💗📖💗📖💗📖 📣همه آماده ان؟!؟!؟!؟!؟! میخوایم بریم سر و وقت قسمت بعدی... #هوای_من #نرجس_شکوریان_فرد 🌺@yaran_samimii samimane.blog.ir🌺
وقتی در حال خودش نیست می شود همه چیز را از زیر زبانش بیرون کشید. خیره می شوم در چشمانش که مردمک های ناآرام دارد و تیره شده اند: - آخرین حرفت. - آخرین حرفم؟ پس... پس تو هم منو بازی داده بودی؟ اشکش جاری می شود. حالا آرایشش هم به هم می ریزد و صورتش تابلوی درهم نقاشی یک کودک بی عقل را نشان می دهد: - پس... پس آخرین حرفم رو می خوای... آخرین حرفم اینه که متنفرم از همه تون. از اون فریـد مـرده کـه مـن رو فقـط بـرای لذت خودش می خواست... لعنتی... لعنتی... دستمالی برمی دارد و محکم روی صورتش می کشد. رد سیاهی را که روی دستمال می بیند با حرص بیشتری صورتش را پاک می کند. نمی خواهم برایش دلسوزی کنم، نمی توانم: - لعنتی... خوب شد مرد... نه... نه... حیف شد مرد... چون من دوستش داشتم، پس... دستش را روی دهانش فشار می دهد تا هق هق گریه اش را خفه کند. دیگر حتی دلم برای فرید هم نمی سوزد. غیر از لذات پست خودش چیز دیگری هم می فهمید؟ در آن سایت رمانی که راه انداخته بود چند دختر را مثل این میترا پرخیال و بیچاره کرد... لعنت به تو فرید! - از تو هم که اینقدر خودخواهی که همه ش به من... با من... پس... من رو بسته ی بسته می خواهی و از اون سی... لبش را محکم می گزد و چشمش لحظه ای درشت می شود و سریع نگاه می دزدد، جمع شدن چشم و دست و صورت و قلبم بی اختیار است. دلم نمی خواهد ادامه ی اسم را بشنوم. عقب می کشم و دست به سینه تکیه می دهم. - خوبـه... خیلـی خوبـه! داشـتی می گفتـی... چـرا خـوردی حرفت رو؟ دستش را بی اختیار روی دهانش می گذارد و فشار می دهد. نگاهش را می دزدد و به لحظه ای لبش می خندد. - هیچی، هیچی، هیچ هیچ... صدایش ضعیف می شود و انگار دارد با خودش حرف می زند: - آرشـام مـن بـد نیسـتم! مـن... مـن هـرزه نیسـتم... خـب... خب... پس باور می کنی؟ دستش شل می شود و از رو ی صورتش پایین می افتد. نگاه از صورتش برنمی دارم تا دروغ و راست این حرف های مسخره اش را بفهمم! شاید هم نگاه برنمی دارم تا با دیدن اشک ها و حال خرابش زنده بگذارمش! صدای خنده ی بلندش حواسم را از جهنمی که دارد می سوزاندم بیرون می کشد: - من نمی دونم چرا زن شـدم، تو... تو می دونی آرشـام؟ میدونی من چرا زن شدم؟ پـس... پـس چـرا اینطـوری باهـام برخورد می شه؟ وقتی نمی دونـم اصـلا مهم هسـتم یا نه! همـه ی دنیا که دسـت شـما مرداسـت و هـر طـور بخواهید با ما برخـورد می کنید، خـدا.. خـدا کـه زن رو بدبخـت نیافریـد... پـس... پـس شما ما رو... هیچ خری نمی تواند افسار زندگی دیگران را دست بگیرد مگر اینکه خودمان افسار ببندیم و بدهیم دست کسی تا بکشد. حالا من هم دلم می خواهد دوتا پک به سیگار بزنم و مثل او از همه ی دنیا فارغ بشوم. نگاهم را بالا می آورم که جواد را مقابل خودم پشت سر میترا می بینم. نگاهم می کند و عقب تر رو ی صندلی می نشیند. - شماها خیلی پستید... از بدنش لذتتون رو ببرید و سیر که شدید تف کنید... به هیچی رسیدم. پس... برو آرشام... ازت بدم میاد... از خودم هم بدم میاد... چنان با شدت از توی جعبه، دستمال کاغذی را بیرون می کشد و با غیظ رو ی صورتش بالا و پایین می کند که فرصت نمی کنم جعبه را بگیرم و با صدا روی زمین می افتد: - وقتی وامی ایستم جلوی آینه تا آرایش کنم حس می کنم چقدر بدبختم... پس... صدای گریه اش مثل چاقویی است که روی شیشه می کشند. روانم دیگر نمی کشد! پایه ی میز را می گیرم و فشار می دهم تا نخواهم بکوبم توی صورتش. - اگه آرایش نکنم اعتماد به نفس ندارم، اگه این ناخونا رو مثل گرگ نچسـبونم رو ناخونام حـس می کنم کسـی نگام نمی کنه پس... چقدر عقب موندم. با حرص و بغض نگاهم می کند و دوباره عق می زند: - تـو آبی دوسـت داری، پـس... مـن آبی می ذارم، یـه خر دیگه سبز دوسـت داره، پـس... سبز می ذارم، یکـی دمـاغ اینطـوری می پسـنده مـن بدبختـی و درد عمـل رو تحمـل می کنـم، پـس... لبم باید پروتز بشه، گونه ام امسال باید برجسته بشه... جیغ می کشد ناگهان: - بیشعورا منم آدمم، عروسک نیستم، کاش همه تون مثل فرید بمیریـد، راحـت بشـیم مـا دختـرا چنـد روز بـرای خودمـون زندگـی کنیم. لعنتی ها... کیفش را با غیظ برمی دارد و می رود... تعادل ندارد. به صندلی ها می خورد. می رود! اصلا قدرت و فرصت واکنش نشان دادن را به من نمی دهد، تا به خودم بیایم، جواد جای میترا نشسته و دارد با کاغذی ته سیگارهای روی میز را جابه جا می کند. برای آنکه در چشمان جواد نگاه نکنم دستانم را حایل میز می کنم و موهایم را می کشم. آنقدر می کشم که شاید دردی بیاید و قلب دردم را ببرد. صدای جواد را می شنوم که می گوید: - زن و دخترهـای همـه ی دنیـا اگـر خـراب بودند؛ ایرانـی به پاکی شـهرت داشـت. الآن آسـیاب دنیـا دارد رو ی پایـه ی چـه خـری می چرخـد کـه همـه را به کثافت کشـانده؟ یعنـی آتوسا هم؟ مادرم هم؟ 🌺@yaran_samimii samimane.blog.ir🌺
💗سلام آقاجون💗 آقای مهربووووووووووون... امیدواریم حالت خوب باشه... آقا جون ببخشید اگه دیر به دیر دلتنگت می شیم😔 امروز جمعه است، جمعه ای که هنوزم غروبش دلگیره😞 یه جمعه دیگه گذشت و تو نیومدی...😱 رفقا می دونید چیه؟ سخت ترین چیز برای یه پدر اینه که شاهد این باشه که بچه هاش راه زندگی شونو اشتباه میرن😭 خیلی سخته!! اما گاهی همین که یاد پدرت بیفتی، جلوی بعضی از اشتباهاتت رو می گیره... همین که حس کنی داره نگاهت می کنه... چشماش پر از شوقه تا یه اتفاق خوب رو درباره ی تو ببینه... بیاین حداقل امروز که جمعه است، این فکر از تو ذهنمون بگذره که: هذا یوم الجمعه و هو یوم المتوقع فیه ظهورک.... #مهربان_من 🌺 @yaran_samimii samimane.blog.ir 🌺
هواااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااای من رمانه📕 یه واقعیته💔 بهت کمک می کنه✨ تا یه انتخاب درست بکنی!👍 📖💗📖💗📖💗📖💗📖💗📖💗📖💗📖💗📖 📣همه آماده ان؟!؟!؟!؟!؟! میخوایم بریم سر و وقت قسمت بعدی... #هوای_من #نرجس_شکوریان_فرد 🌺 @yaran_samimii samimane.blog.ir🌺
- محبوبه، محبوب، حبیبی، حبیبتی، خانمم! - هیسسس، بچه ها خوابیدند. اولش صدایش می آید و بعد هم خودش: - سلام، چرا اینجایی؟ کیفم را کنار دیوار می گذارم و کلید ماشین را آویزان می کنم: - اسـتقبالت بی نظیـر بـود، دیگه هیچ توقعی نـدارم. خونمـه! نیام؟ برگردم؟ بچه ها چرا الآن خوابیدند؟ می رود سمت آشپزخانه و صدایش آرام می آید. برای اینکه بشنوم همراهش می روم: - من که نمی گم چرا اومدی؟ آخه مگه نبایـد می رفتی خونه ی مادرجون. جواب نمی دهم. کاش دیگر حرفی نزند. - منتظرتن خب! برمی گردم توی صورتش... حال خرابم را نمی خواهد ببیند یا نمی فهمد مرا؟ - نمی تونـم... نمی تونـم. بابا منم آدمم، نمی کشـم دردهـای مسعود رو. اون طاقت میاره، من نمی کشم، هر روز می رم لبخند دردشـو می بینم، بیچاره می شـم. اشـک روان گوشه ی چشـمش رو می بینـم تموم می شـم. امروز اومدم خونه تـو گیر میدی، نمی تونـم محبوبه، بفهمـم، زندگیـم داره جلـوی چشـمم بال بـال می زنه، می بینی؟ حرارت از تمام بدنم بیرون می زند. می چرخم دور خودم. دنبال چیزی می گردم تا کمی، فقط کمی، از این آتش را خاموش کند. دستم را زیر شیر آب سرد می گیرم و صورتم را هم. اشک همراه آب صورتم می چکد و اشک همراه سرمه ای که به چشمش کشیده می چکد. رو بر می گردانم، نباید اذیتش می کردم. صدای باز شدن در یخچال را می شنوم. لیوان که مقابل صورتم قرار می گیرد آرام لب می زند: - می دونستم میای برات شربت آماده کردم، خنکه، ببخش... می نشینم و به کابینت تکیه می دهم. مقابلم می نشیند. نگاه به قطره ی کنار لیوان می اندازم که از سرما عرق کرده و لیز می خورد، اما نگاه به چشمان محبوبه نمی کنم که اشک قطره قطره از آن می چکد. انسانی را که درمانده شده است به هر راهی بکشی همراهت می آید، چون فقط می خواهد از این بیچاره گی خلاص شود. دنبال راه نجات است. من حالم خراب تر از مسعود است که هیچ کاری نمی توانم برای خودش، زندگی اش و بچه های... وای از بچه ها ا گر... - مسـعود یـک تعریف دیگه ای بـرام داره محبوبـه، زندگـی کردن بـدون بابـا رو کنـار مامـان یـادم داده... راهـم انداختـه، امـا حـالا هیـچ کاری نمی تونـم بـراش انجام بـدم. پوسـت بدنـش تیـره شده... چروک شده... گردنش رو دیدی؟... پف زیر چشماشو دیـدی؟... وقتـی می خندیـد کنـار چشـماش جمـع می شـد و صـورت مردونش مهربون می شـد امـا ایـن چـروکای الآن کنـار چشمش عمیقه... یه طور دیگه است... داره ذره ذره... ذره ذره جون میده! لیوان را می گذارد کنار لبم و مجبورم می کند تا چند جرعه بخورم. این روزها مزه ها را نمی فهمم اما حسم قوی شده است، دردهای همه را انگار می چشم، جز درد مسعود را که دلم می خواهد او خوب بشود و من پیش مرگش... - مهـدی! حولـه بـرات می ذارم یـه دوش بگیـر، غـذا نخـوردم منتظرت بودم بیای با هم بخوریم. نگاهش می کنم، اشکش را تندتند پاک می کند اما رد سیاه سرمه زیر چشم هایش باقی مانده است. هر روز منتظر می ماند تا من خبر آمدن دنیایی را بدهم که مسعود خبر رفتن آن را می دهد. دیروز می گفت: دعا کن تا آخر پروژه بمانم، برای کشور حیاتی است. با طعنه گفتم: خیلی غصه نخور، تو درستش هم که بکنی آدم هایی هستند که همه را جمع می کنند و می گذارند موزه! هوا فضا را که سپرده ایم دست موزه و هسته ای هم که دانشمند هایش را فرستاده اند هواخوری! مسعود چشم غره رفته بود به حرف مزخرفم! با اینکه حرف راست زده بودم اما اعتقادم نبود که باید ناامید بشویم. دوش و ناهار و شربت و چایی با زنگ تلفن مسعود می شود زهر هلاهل: - مهدی! می تونی بیایی؟ - ناپرهیزی کردی زنگ زدی، الآن بیام؟ - الان برو یه سر بیمارستان از مامان خبر بگیر. ِبیمارستان قلب و خواهری که از پشت پنجره مادر بستری شده را نگاه می کند و می گرید... محدثه را آرام می کنم و می نشانم روی صندلی. ظرف آبمیوه را که مقابلش می گیرم چشمه ی اشکش دوباره می جوشد: - ببینـم راه می افتـی میـای تهـرون، نبایـد خبر بـدی. ببین مامان از خوشحالی یکی یه دونش سنکوب کرد. لبخند می زند. استفاده می کنم: - بابـا دوماهـه ندیدیمت. مـن تکلیفـم رو بـا شـوهر جونت روشـن می کنم. وقتی شروع می کند به دفاع از همسرش، خیالم راحت می شود که توانسته ام فضایش را عوض کنم... 🌺 @yaran_samimii samimane.blog.ir🌺
هواااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااای من رمانه📕 یه واقعیته💔 بهت کمک می کنه✨ تا یه انتخاب درست بکنی!👍 📖💗📖💗📖💗📖💗📖💗📖💗📖💗📖💗📖 📣همه آماده ان؟!؟!؟!؟!؟! میخوایم بریم سر و وقت قسمت بعدی... #هوای_من #نرجس_شکوریان_فرد 🌺@yaran_samimii samimane.blog.ir🌺
دوسه روز است که کتابخانه نرفته ام و همه اش دنبال میترا بوده ام ببینم چه غلطی می کند. قسم خورده ام که کوتاه نیایم. آخر هفته مان هم به خاطر مریضی مادر مهدوی مالیده شد. با جواد چرخی در شهر می زنیم و می رویم خانه شان. اهالی نیستند؛ رفته اند شمال. پهن می شوم آنجا! جواد که دراز می شود، کنارش سر می گذارم روی متکا. چراغ روشن سالن، یعنی هنوز مرگ فرید، اثراتش هست. - عادت نکردی هنوز؟ - بعضـی وقت ها از سیاهی و تاریکی بدم میاد، ترجیح می دم یه چیزی روشن باشه، یه صدایی بیاد. سکوت خانه وهم آور است. فندک را برمی دارم و سیگاری آتش می زنم، جواد سرش را که بلند می کند متوجه می شوم که می خواهد مطمئن شود ماریجوانا نمی کشم و سیگار است. می گیرم مقابل دماغش تا خیالش راحت شود. چیزی نمی گوید و دوباره دراز می کشد. - میترا چه مرگش بود؟ اسم میترا در سرم تکرار می شود. دستش را دراز می کند و پاکت سیگار را برمی دارد. روشن می کنم برایش: - اگه مطمئن بشم چه مرگشه، بیچارهش می کنم. - حل نمی شه؟ - چی؟ - مشکل میترا! - احمقا هیـچ وقـت مشکلشـون حل نمی شه، چون همیشه احمقنـد. انقـدر هـم احمقنـد کـه همـه ش فکر می کننـد دفعه ی دیگه اوضاع بهتر می شه. نیم خیز می شود و سیگاری را که نکشیده توی جاسیگاری خاموش می کند: - تو چی؟ - چی؟ - تو احمق نیستی؟ حماقت که شاخ و دم ندارد. من هم احمقم که دنبال میترا دارم یورتمه می روم و می دانم که قلاده ی کس دیگر را به گردن دارد. از فکر کردن به میترا حالم بد می شود. حرف را عوض می کنم. سؤالی که ذهنم را به هم ریخته بود می پرسم: - داداش مهدوی مریض بود؟ - فکر کنم... هنوز نتونستم بپرسم ازش! - ولی لامصب آرامش داشت ها... سیگارم را از دستم می گیرد و توی جاسیگاری خاموش می کند. نمی دانم به چه فکر می کند اما حال و روز من از فکر کردن گذشته است و به زرد آبش رسیده است. شاید هم به خاطر کنکور بی پدر است که این طور بی خوب نمان به هم مالیده شده است. جواد انگار دارد برای خودش زمزمه می کند: - چیز کوفتیه! چشم از سیاهی دور و اطرافم برنمی دارم و زمزمه وار می پرسم: - چی؟ - زندگی! این مهدوی حرفهاش خیلی راسته... درسته! - کدومش؟ - بهـم می گفـت: تـو فکـر می کنـی اومدی دنیا کـه همش کیف کنی، بچرخی، حالشو ببـری، اینـه کـه تـا یـه خـورده کم و زیاد می شه و اذیت می شی، دادت میره هوا! این مهدوی را باید تاکسیدرمی کرد تا دیگر نتواند حرف های ته خیاری بزند، دهن را تلخ می کند: - پس زندگی چیه؟ همینه دیگه؟ نفس عمیقی می کشد و می گوید: - همیـن اگه باشه کـه میتـرا امـروزت رو بـه گند کشـید، حس یه عمرت رو هـم نامطمئـن کـرد، فریـد و تـو و سیروس هـم اونـو نابـود کردید. میترا امروز من را به گند نکشید، خودم و خودش را نابود کرد. - جواد؟ - هوم! - یادتـه اولین بـار کـه سر به سـر یـه دختـر گذاشـتیم و تیـپ زدیـم رفتیم سر قرار؟ - احمق بود فکر کرد ما آدمیم! احمق بودیم فکر کردیم آزادیم! - آزاد... اما خداییش الآن دلم یه کسی رو می خواد که یه حالی بهم بده... 🌺@yaran_samimii samimane.blog.ir🌺
پوزخند می زند. وقتی جواد اینطور عصبی می شود یعنی بعدش حرفی می زند که همه جایت می سوزد. - آره ارواح عمـه ت آزاد بودیـم! ایـن حـال چیدمانی الآن مـون از اثـرات مثبت آزادیه؟ من حاضرم ده شـب تـو زندان بخوابم، این حال و روز ته گرفته رو نداشته باشم. صدایش را پایین می آورد و ادامه می دهد: - بدبختیـم مـا! اسـیریم... گیر گندای خودمونیـم، ادا درمیاریم. گل بگیرن به همهش! تو هم خفه شو دیگه حرف نزن! پشت می کند به من و با مشت می کوبد روی زمین! از حالش می ترسم. باید حرف را عوض کنم. جواد چند ماهی است که تازه نرمال شده و نباید فشار عصبی داشته باشد. - مهدوی بهت چیزی نگفته؟ با تاخیر جواب می دهد. کلا با مهدوی حالش خوب می شود و می دانم که این تنها راه حل است: - درباره ی چی؟ - یه مدته ناشناس پیام میدم بهش، هر چی بهش می گم محل نمیده جـز یکی دو بـار. همـه ش فکـر می کـردم بگرده پیـدام کنه، حداقل از تو بپرسه ببینه من کیام. ساکت می ماند، خانه ساکت سا کت است، حتی ساعت هم آرام گرد است و تق تق ندارد. - َجواد با توام! - نه هیچی نگفته، نمی شناسیش مگه، نامرد نیست. - واقعـا بابـاش شـهید شـده؟ ایـن جـور آدم ها از ما بدشـون میاد، می گن پا رو خون باباشون گذاشتیم! - هنوز خری، مهدوی رو نشناختی. - دلم می خواد بزنمش! این حرف دلم نیست. راستش الآن دلم می خواهد پیش مهدوی باشم تا شاید کمی آرام بشوم. - آرشام! - هووم! - من بعد از فرید از اسم قبر هم هول می کنم، اما بالای کوه... سکوت؛ امشب حرف اول را بین ما می زند. بالای کوه هیچ خبری نبود، چه طور بود اصلا... هیچ کس نبود، هوا نسیم ملایمی داشت و نور لامپ هایی که نوک قله را روشن کرده بودند. اطراف، تاریکی وهم آوری داشت، اما... پنج تا سنگ سفید که رویش چند کلمه بود: شهید گمنام، محل شهادت... هجده سال، نوزده سال، بیست و دو سال، بیست سال، بیست و پنج سال. همین؟ نه... یک گل لاله هم روی هر سنگی بود. - بـا مصطفـی حـرف زدم، دیـروزم رو کلا درس خونـدم کـه یـه ساعت شب با مصطفی باشم. اینا یه جور زندگی می کنند ما یه جـور. رفتیـم زیرزمین خونشـون، میز پینگ پونگ و فوتبال دسـتی داشـتند. بابـا و داداششـم اومـدن، بـه جـای یـه سـاعت چهـار سـاعت پـلاس بودم، کلی بـازی کردیم، می گفت گاهی مهدوی و بچه ها می رند اونجا، مکشونه. - قپی اومده! - عکسایی که گرفته بودن و نشونم داد. - تو هم ساده، خام شدی! حرفی نداریم که بزنیم، می چرخم پشت به جواد و تلگرامم را چک می کنم، میترا خاموش است... کلا خاموش است. اما سیروس تا خود دو که بیدارم آنلاین است و در گروه بچه های معرکه با دخترها درگیر.. 🌺@yaran_samimii samimane.blog.ir🌺
حیفا.jpg.png
192.9K
این داعش هم شده بود بلایی که خانمان سوز است و حیفا داستان نفوذ بچه های اطلاعات ایران و لبنان و عراق در بدنه ی موساد است و در آوردن رگ و ریشه داعش دستگاه های اطلاعاتی آنها نفوذ می کنند در بدنه ما، ماهم، هم. نتیجه اش می شود کتاب حیفا، و الا که نتیجه داعش ویرانی عراق و سوریه است و نا امنی منطقه و قتل عام هزاران هزار مسلمان مقابل چشمان کردم حقوق بشر. حدادپور نویسنده کتاب زحمت سر هم کردن، برش دادن و مرتب کردن پرونده «حیفا» را بر عهده گرفته است.«حیفا» نام مستعار دختری تولیدی اسرائیل و پایه ریز افکار داعشی در ابوبکر البغدادی است. از ورود او به عراق تا جنازه اش، از دستورات اسرائیل تا انجام مأموریتش در ابو غریب، از رد گرفتن بچه های اطلاعات تا دور خوردنشان و تولد مولود نحسی به نام داعش حالا آنها بکش ما کشته بشو. کتاب نه در حد یک پرونده عظیم اطلاعاتی، عملیاتی، جنایی، عقیدتی است و نه در حد یک رمان! آقای حدادپور تنها تنظیم مطالب در حد خوانده شدن را بر عهده گرفته است و الا که کلا این تیپ کتاب ها به علت ترس و هیجان و معماگونه بودنش خودش کشش بالایی دارد و مخاطب را به کوب می نشاند پای مطلب. فقط: 1. کاش آقای حدادپور دلش می آمد بعضی جمله های مستهجن را حذف میکرد. 2. قلمش را می چرخاند تا کمی فضاسازی، شخصیت پردازی و ... هم داشته باشد. 3. دقت بیشتری در انتقال مطالب به کار می برد تا این همه دچار شبهه نشویم، چرا او اما در این4 کتابی که ایشان نوشته اند خیلی ذهنها را اذیت میکند... گاهی به توانمندی نیروهای خودمان شک میکنیم... 🌺@yaran_samimii samimane.blog.ir🌺