#هوای_من
#قسمت_بیست_و_سوم
وقتی در حال خودش نیست می شود همه چیز را از زیر زبانش بیرون کشید. خیره می شوم در چشمانش که مردمک های ناآرام دارد و تیره شده اند:
- آخرین حرفت.
- آخرین حرفم؟ پس... پس تو هم منو بازی داده بودی؟
اشکش جاری می شود.
حالا آرایشش هم به هم می ریزد و صورتش تابلوی درهم نقاشی یک کودک بی عقل را نشان می دهد:
- پس... پس آخرین حرفم رو می خوای... آخرین حرفم اینه که متنفرم از همه تون. از اون فریـد مـرده کـه مـن رو فقـط بـرای لذت خودش می خواست... لعنتی... لعنتی...
دستمالی برمی دارد و محکم روی صورتش می کشد. رد سیاهی را که روی دستمال می بیند با حرص بیشتری صورتش را پاک می کند. نمی خواهم برایش دلسوزی کنم، نمی توانم:
- لعنتی... خوب شد مرد... نه... نه... حیف شد مرد... چون من دوستش داشتم، پس...
دستش را روی دهانش فشار می دهد تا هق هق گریه اش را خفه کند. دیگر حتی دلم برای فرید هم نمی سوزد. غیر از لذات پست خودش چیز دیگری هم می فهمید؟ در آن سایت رمانی که راه انداخته بود چند دختر را مثل این میترا پرخیال و بیچاره کرد...
لعنت به تو فرید!
- از تو هم که اینقدر خودخواهی که همه ش به من... با من... پس... من رو بسته ی بسته می خواهی و از اون سی...
لبش را محکم می گزد و چشمش لحظه ای درشت می شود و سریع نگاه می دزدد، جمع شدن چشم و دست و صورت و قلبم بی اختیار است. دلم نمی خواهد ادامه ی اسم را بشنوم. عقب می کشم و دست به سینه تکیه می دهم.
- خوبـه... خیلـی خوبـه! داشـتی می گفتـی... چـرا خـوردی حرفت رو؟
دستش را بی اختیار روی دهانش می گذارد و فشار می دهد. نگاهش را می دزدد و به لحظه ای لبش می خندد.
- هیچی، هیچی، هیچ هیچ...
صدایش ضعیف می شود و انگار دارد با خودش حرف می زند:
- آرشـام مـن بـد نیسـتم! مـن... مـن هـرزه نیسـتم... خـب... خب... پس باور می کنی؟
دستش شل می شود و از رو ی صورتش پایین می افتد. نگاه از صورتش برنمی دارم تا دروغ و راست این حرف های مسخره اش را بفهمم! شاید هم نگاه برنمی دارم تا با دیدن اشک ها و حال خرابش زنده بگذارمش! صدای خنده ی بلندش حواسم را از جهنمی که دارد می سوزاندم بیرون می کشد:
- من نمی دونم چرا زن شـدم، تو... تو می دونی آرشـام؟ میدونی من چرا زن شدم؟ پـس... پـس چـرا اینطـوری باهـام برخورد می شه؟ وقتی نمی دونـم اصـلا مهم هسـتم یا نه! همـه ی دنیا که دسـت شـما مرداسـت و هـر طـور بخواهید با ما برخـورد می کنید، خـدا.. خـدا کـه زن رو بدبخـت نیافریـد... پـس... پـس شما ما رو...
هیچ خری نمی تواند افسار زندگی دیگران را دست بگیرد مگر اینکه خودمان افسار ببندیم و بدهیم دست کسی تا بکشد. حالا من هم دلم می خواهد دوتا پک به سیگار بزنم و مثل او از همه ی دنیا فارغ بشوم. نگاهم را بالا می آورم که جواد را مقابل خودم پشت سر میترا می بینم. نگاهم می کند و عقب تر رو ی صندلی می نشیند.
- شماها خیلی پستید... از بدنش لذتتون رو ببرید و سیر که شدید تف کنید... به هیچی رسیدم. پس... برو آرشام... ازت بدم میاد... از خودم هم بدم میاد...
چنان با شدت از توی جعبه، دستمال کاغذی را بیرون می کشد و با غیظ رو ی صورتش بالا و پایین می کند که فرصت نمی کنم جعبه را بگیرم و با صدا روی زمین می افتد:
- وقتی وامی ایستم جلوی آینه تا آرایش کنم حس می کنم چقدر بدبختم... پس...
صدای گریه اش مثل چاقویی است که روی شیشه می کشند. روانم دیگر نمی کشد! پایه ی میز را می گیرم و فشار می دهم تا نخواهم بکوبم توی صورتش.
- اگه آرایش نکنم اعتماد به نفس ندارم، اگه این ناخونا رو مثل گرگ نچسـبونم رو ناخونام حـس می کنم کسـی نگام نمی کنه پس... چقدر عقب موندم.
با حرص و بغض نگاهم می کند و دوباره عق می زند:
- تـو آبی دوسـت داری، پـس... مـن آبی می ذارم، یـه خر دیگه سبز دوسـت داره، پـس... سبز می ذارم، یکـی دمـاغ اینطـوری می پسـنده مـن بدبختـی و درد عمـل رو تحمـل می کنـم، پـس... لبم باید پروتز بشه، گونه ام امسال باید برجسته بشه...
جیغ می کشد ناگهان:
- بیشعورا منم آدمم، عروسک نیستم، کاش همه تون مثل فرید بمیریـد، راحـت بشـیم مـا دختـرا چنـد روز بـرای خودمـون زندگـی کنیم. لعنتی ها...
کیفش را با غیظ برمی دارد و می رود... تعادل ندارد. به صندلی ها می خورد. می رود! اصلا قدرت و فرصت واکنش نشان دادن را به من نمی دهد، تا به خودم بیایم، جواد جای میترا نشسته و دارد با کاغذی ته سیگارهای روی میز را جابه جا می کند.
برای آنکه در چشمان جواد نگاه نکنم دستانم را حایل میز می کنم و موهایم را می کشم. آنقدر می کشم که شاید دردی بیاید و قلب دردم را ببرد.
صدای جواد را می شنوم که می گوید:
- زن و دخترهـای همـه ی دنیـا اگـر خـراب بودند؛ ایرانـی به پاکی شـهرت داشـت. الآن آسـیاب دنیـا دارد رو ی پایـه ی چـه خـری می چرخـد کـه همـه را به کثافت کشـانده؟ یعنـی آتوسا هم؟ مادرم هم؟
🌺@yaran_samimii
samimane.blog.ir🌺
#رنج_مقدس
#قسمت_بیست_و_سوم
خداحافظی میکنیم. خوابم پریده، انگار رفته کنار ماه و دارد به من دهنکجی میکند. فکرها و حسهای این چند وقتهام را توی زمین خالی ماه ریختم و با مسعود زیر و رو کردم. به این صحبت نیاز داشتم؛ تحیّر بین واقعیتبینی سهیل و حقیقت دنیای موجود و پدر که اصل این حقیقت است، بیچارهام کرده بود. دنبال کسی میگشتم تا همکلامش شوم و بدانم چه قدر تجزیه و تحلیلهای ذهنم درست است.
***
ذهنم مثل انبار، پر از کالا شده است؛ من و سهیل، داستان دفتر علی، حرفهایم با مسعود. چهقدر موضوع دارم برای بیخواب شدن. آرام در اتاقم را میبندم و دفتر علی را باز میکنم. دنبال خلوتی میگشتم تا بقیهاش را بخوانم و از این بیخوابی که به جانم افتاده استفاده میکنم.
***
نوشته صحرا برایش یک حالت «یعنی چه؟» ایجاد کرد. چند باری خواند، شاید منظورش را متوجه شود. یک ماهی از تاریخ نوشته میگذشت. نمیدانست وقتی یک دختر اینطور مینویسد چه منظوری دارد؟ میخواست از مادر بپرسد؛ ولی بعد پشیمان شد. نه اینکه مادر همراه خوبی نباشد؛ نه، فکر کرد خودش میتواند از پس این کار برآید.
گرفتاری امتحانهای پایان ترم، نوشته صحرا کفیلی را پاک از یادش برد. پروژه مشترکشان تمام شده بود. برای تحویل نتیجه پروژه که پیش استاد رفتند، صحرا کیکی که دیشب درست کرده بود، به استاد تعارف کرد.
– مناسبتش؟
شانهای بالا انداخت و خیلی عادی گفت:
– بالاخره تنهاییها باید پرشود استاد. یه نیاز محبتی هم هست که فقط درون ما زنهاست.
حس که نه، واضح فهمید منظور صحرا کفیلی به اوست. سرش را انداخت پایین و خودش را سرگرم کتابی کرد که از روی میز استاد برداشته بود. چند لحظه بعد، صحرا مقابل او ایستاده و جعبه کیک را در برابرش گرفته بود. آهسته گفت:
– متشکرم. میل ندارم.
کفیلی رو کرد به استاد و گفت: بدمزه نبود که؟ نمیدونم چرا ایشون هیچ وقت نمیپسندند.
نگاه بیتفاوتش را کیک قهوهای میگیرد و به استاد میدوزد.
***
بعد از امتحانات پایان ترم، افشین پیشنهاد کوه داد. آن شب پدر بعد از سه ماه، با حالی دیگر آمده بود خانه. دیدن زخمهای بدن پدر، آشوبی به دلش انداخته بود و همه چیز را از ذهنش پاک کرده بود؛ اما صبح تماسهای بچهها کلافهاش کرد. بالاخره با دوساعت تأخیر راه افتاد سر قرار. نزدیک که شد، زانوهایش با دیدن حالوروز شفیعپور و کفیلی که صدای خندهشان با صدای پسرها قاطی شده بود، سست شد.
همراهش را خاموش کرد و راهش را کج کرد در مسیری دیگر. حالا فکر تازهای داشت آزارش میداد. او که علاقهای به کفیلی نداشت، چرا این قدر به هم ریخته بود؟ مدام خودش را توجیه میکرد. اما باز هم فکرش مشغول بود.
– شاید صحرا برایش مهم شده است!
خورشید هنوز غروب نکرده بود که به سر کوچه رسید. تلفنش را در آورد تا پیامهای تلنبار شدهاش را بخواند. متن یکی از پیامها از شمارهای ناشناس بود:
– «به خاطر شما آمده بودم و شما نیامدید. گاهی خاطرخواهی برای انسان غم میآورد. میدانید کی؟ وقتیکه شما خاطرت را از من دور نگه میداری!»
واقعاً کفیلی او را چه فرض کرده بود؟! یکی مثل افشین که هیچ چیز برایش فرقی ندارد و مهم خوشیاش است.
جلوی خانه چند ماشین پارک بود. حدس زد که مهمان داشته باشند. پیش از آن که وارد خانه شود به در تکیه داد و پیامک را پاسخ داد:
– شما؟
پاسخ را حدس میزد؛ اما کششی در درونش میخواست او را وارد یک گفتوگو کند. جواب آمد:
– «دختر تنهاییها و خاطرخواهیها؛ صحرا. البته شما مرا به فامیل میشناسید: کفیلی.»
نفس عصبیاش را بیرون داد و نوشت:
– «ظاهراً خیلی هم بد نگذشته. صدای خندهتان کوه را پر کرده بود. بهتان نمیخورد احساس تنهایی کنید.»
🌺@yaran_samimii
samimane.blog.ir🌺
#رمان_عشق_و_دیگر_هیچ
#قسمت_بیست_و_سوم
#عشق_و_دیگر_هیچ
اما بعد؛
خدا گاهی کارهایی میکند که از عقل آدمیزاد دور است. شما شاید ندانید که نمیدانید؛ مهدی را خدا بعد از چهارتا بچهای که میمیرند میدهد به خانواده.
(یادم رفت بگویم اسم قهرمان ملی که من انتخاب کردم مهدی است.)
یعنی با نذر و نیاز میشود اولین فرزند خانه و باز هم خدا کاری عجیب میکند که البته در ادبیات شما می شود، امتحان؛ مهدی ۶ ماهه بوده که مریض میشود، مرضی که می بردش تا دم مرگ. برای اینکه بهتر تصور کنید؛ یک خانۀ کاهگلی و کوچک، با عروس و دامادی که به زحمت و با کمک هم خرجی زندگی در می آوردند و البته این زندگی نوپا دلش صدای یک بچه را کم دارد.
بچۀ اول به دنیا میآید و بعد از چند ماه با بیماری می میرد، بچۀ دوم هم، سومی هم، تا مهدی شش ماهه که شده بود رونق خانه و دل پدر و مادر. اما او هم حالا افتاده به حال مرگ، داشت جان میداد...
امتحان خدا سخت نبوده برایشان، یا اینکه باید فکر کنم خدا هرکس را اندازۀ ظرفیتش بـالا و پایین میکند. به هر حال برای هر پدر و مادری مرگ چند فرزند جگرسوز است. پشت سر هم، بعد هم مریضی لاعلاج نوزاد شش ماهه.
من از این پدر و مادر خیلی خوشم آمد، به جای آنکه بزنند زیر کاسه کوزۀ خودشان و خدا، رفتند سراغ خود خدا تا آرامش بگیرند و گشایش در گره زندگیشان!
زندگی مهدی شش ماهه را، نذر آقایی اباالفضل کردند. اندک پولشان را دادند یک گوسفند خریدند و در راه خدا قربانی کردند. گوشت ها قسمت شد بین نیازمندان و حتما هم دعاها در حقشان زمزمه شد. همان ساعات بود که مادر مهدی یک حالی پیدا کرد. خودش تعریف میکند که:
- متوجه نشدم بیدار بودم یا کمی خوابم برد... کسی کنار گوشم زمزمه کرد: مهدی برایتان میماند. تا ۲۸دسالگی. اگر آن موقع نرفت، بیشتر هم می ماند.
بچه ای که داشت جان می داد، جان گرفت و این خانه بعد از چند تا داغ، دوباره زنده شد.
✍️به قلم نرجس شکوریان فرد
🍃🌹 @yaran_samimii🌹🍃