eitaa logo
تک رنگ
10هزار دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
1.7هزار ویدیو
86 فایل
یه وقتایی می‌شه به درو دیوار می‌زنی که یه آدم☺️ باشه تا حرفاتو براش بگی من رفیقتم، رفیق🥰 به تک‌رنگ خوش اومدی😉 #حال_خوب_من #کانال_نوجوونی ادمین: @yaranesamimi
مشاهده در ایتا
دانلود
سیگار را از کنار دهان میترا می کشم و پرت می کنم، هیی می کشد و با سرعت می چرخد سمتم: - بیشعور جون! خب سکتیدم، اَه... - خفـه شـو، چنـد بـار گفتـم آدم باش، هر گاوی هـر غلطی کرد تو هـم بایـد اداشـو دربیـاری، حداقـل سـیگار معمولـی بکـش نه این آشغالا رو! آخرین بارت باشه! ابرو درهم می کشد، تازه لنز سبزش را می بینم: - بـرای چـی ایـن لنز کوفتی رو گذاشـتی، مثل گربه های ولگرد تو کوچه ها میشی، درش بیار! لبش را می گزد و هم زمان هم مثل همان گربه ها وحشی می شود: - اصـلا بـه تـو چـه، دلم می خواد، چطـور خـودت ایـن سـیگارای لعنتی رو فرت فرت می کشی، حتما چون مردی و کلاس کارته! اما من بکشم زشته. دستش را می گیرم و فشار می دهم. خم می شوم روی صورتش و می گویم: - من از اینا می َکشم؟ آره؟ نگاه کن بـه مـن... بـا تـوام میتـرا... احمق من از این علف ها نمی کشم! اینا بیچاره ت می کنه. به ثانیه نشده اشک از گوشه ی چشمش سرازیر می شود. دستش را به شدت می کشد و با کفش هایش روی زمین ضرب می گیرد! نگاه خیره اش را از من برنمی دارد و می دانم که اولش است. به لحظه ای شروع می کند به خندیدن. اول آرام می خندد و بعد... دوباره دستش را می گیرم تا بیشتر از این آبروریزی نکند. زبری زیر دستم باعث می شود نگاهم به دستانش بیفتد. جای تیغ ها باعث این زبری شده است. دقت که می کنم اول اسم خودم را می بینم. A و اول اسم خودش M . چشم از زخم های دستش می گیرم و می گردانم دور تا دور کافه. خلوت تر از همیشه است اما نه آنقدر که خیالم را راحت کند. دستش را با عصبانیت می کشد و هق هق گریه اش بلند می شود و با لب های لرزان می گوید: - پـس... پـس خـودت هـم مثـل گاو کارای دیگـرون رو نشـخوار می کنی، اگه زندگی گاویه... عق می زند و با دست جلوی دهانش را می گیرد. نگاه می کنم به لیوان نصفه ی نسکافه اش. - پـس... پـس... منـم می خـوام بشـینم نشـخوار کنـم... مثـل تو، پس... به تو هم ربطی نداره. دوباره می خندد و عق می زند. این حالش عصبی ام کرده است. با پشت دست جاسیگاری را هل می دهم. احمق بیشتر از حد کشیده است و دارد حرف های مزخرف می زند، آدم این فکرها نیست، اصلا جز رژ لب و خط چشم و تنگی و گشادی لباس و خوب رقصیدن بیشتر عقلش نمی کشد. باید خفه اش کنم تا دیگر زر نزند: - دهنت رو ببند تا خودم نبستم! دستش را محکم می کوبد روی کیفش و از بین دندان های کلید شده اش می نالد: - ازت بـدم میـاد، اصـلا از همتـون بـدم میـاد، وقتـی خودتـون داریـد همین طـوری زندگـی می کنیـد، پس... پس حـق ندارید به بقیـه گیـر بدیـد. مـن همونجـوریام که خود تو هسـتی. چه فرقی باهات دارم! خنده ی ریزی می کند و روی میز خم می شود. دست مشت شده ام را می گیرد و فشار میدهد تا بازش کند: - باشـه... دهنمـو می بنـدم... فقـط... فقـط بهم بگـو... تو کدوم کارت بهتر از کارای منه؟ تو... تو چی داری که من ندارم؟ حالا دیگر مطمئنم که پای کس دیگری وسط است. عمر همه ی رابطه هایم چند ماه بیشتر نبوده، همیشه فکر می کردم که اگر کسی را بخواهم آن وقت ادامه می دهم تا آخر عمر. اما کسی به من نگفت که اگر او تو را نخواهد چه؟ میترا لقمه ی چرب و نرم بهتری تور زده است که پاچه می گیرد و اّلا که من همان قبلی هستم که مدام می گفت: - دلم ضعف می رود وقتی اخم می کنی. خوشگل می شوی، وقتی جدی حرف می زنی... اما حالا گاو نشخوارکننده شده ام. این حال میترا بهترین زمان است تا بفهمم کجا ایستاده ام. 🌺@yaran_samimii samimane.blog.ir🌺
برگه‌ها ‌را روی هم می‌گذارد: – حتماً زندگی خوبی برات فراهم می‌کنه. با حساب دو دوتا چهار تا، بی‌عقلیه رد کردنش. دلخور می‌شوم از قضاوتش: – مگه زندگی ریاضیه؟! نگاهم می‌کند و با تلخی می‌گوید: – تو که اعتقاد داری ریاضت نباید باشه، پس به حساب زندگی کن تا آسایشت تهدید نشه. درونم هورمون‌های تلخ ترشح می‌کنند. – من رو قضاوت حیوانی می‌کنی؟ این بی‌انصافی محضه علی. من انسانم؛ اما نقد هم دارم. دنیا برای من هم هست؛ اما باور کن خودخواه نیستم. چرا باید تمام حرف‌های منو این‌طور بینی؟ تو اشتباه برداشت می‌کنی. بلند می‌شود؛ می‌آید و مقابلم زانو می‌زند. چشمانش را تنگ می‌کند و می‌گوید: – سهیل رو به چالش بکش. عقل رو ترازو قرار بده نه خودت رو. ببین این عقلت که دنیا رو یکی ‌دو روز بیشتر تقدیمت نمی‌کنه، چی می‌گه. ولی بدون همین دنیا تو رو با تمام عقل‌ها و بی‌عقلی‌هات فراموش می‌کنه. چه پولدار چه بی‌پول. – اول یه خبر خوب بهت بدم که امروز لباس جناب‌عالی رو تا حد پرو آماده کردم. علی وقتی اومد و دید برای تو رو آماده کردم پیراشکی شکلاتی‌هایی رو که خریده بود بهم نداد و گفت: برو به داداش مسعود جونت بگو برات بخره. می‌خندد: – برادر حسود. خودم برات چند کیلو می‌خرم می‌آرم هر شب جلوش ده‌تا ده‌تا بخور تا دق کنه. البته حالش رو هم می‌گیرم. حالا اول لباس من رو دوختی؟ اوهومی می‌کنم و دراز می‌کشم. دوباره نگاهم به ماه می‌افتد: – مسعود! الآن داشتم فکر می‌کردم که کاش جای ماه بودم، اما بعدش دلم نخواست؛ یعنی حس کردم که ماه بودن برام کمه. می‌دونی چرا؟ صدایش آرام است و از آن مسعود پر شر و شور خبری نیست. – جالبه! چرا؟ دست آزادم را زیر سرم می‌گذارم: – دارم فکر می‌کنم که آدم تا کجا می‌تونه پیش بره. منظورم رو متوجه می‌شی؟ جوابم را نمی‌دهد و فقط صدای نفس‌ها و خش‌خش پاهایش را می‌شنوم. – مسعود من دلم نمی‌خواد مثل همه آدم‌ها باشم. امروز مامان حرف عجیبی زد. می‌گفت: این‌همه دور و برمون کسایی هستند که مدرک گرفتند و هیچ. راست می‌گفت این‌همه درس خوندن و مدرک گرفتن که چی بشه؟ که به همه بگن لیسانس داریم یا ارشد. خُب بعدش چی؟ آدم احساس کوچیک بودن می‌‌کنه. صدایی از مسعود نمی‌آید. – هستی داداشی؟ حرف‌هام بیش‌تر اذیتت نمی‌کنه؟ – نه، نه، بگو. حرفات داره از خریتم کم می‌کنه. با ناراحتی می‌گویم: – اِ مسعود… – خُب چی بگم؟ راستش رو گفتم دیگه. منِ خر سر چی با سعید دعوام شده و این‌قدر تو لَکم. اون‌وقت تو چه حرف‌های گنده‌تر از قد و قواره‌ت می‌زنی! – مسعود می‌کشمت. اصلاً دیگه برات نمی‌گم. به اعتراضم محل نمی‌دهد و می‌گوید: – چند روز پیش یکی از بچه‌ها وقتی کلاس تموم شد با حالت مسخره‌ای گفت: بخونید بخونید از صبح تا شب خر بزنید. آخرش چی می‌شه؟ وقتی مردید تو آگهی ترحیمتون می‌نویسند مهندس ناکام بدبخت زجر کشیده پول ندیده، مرحوم فرید فریدی. حالا با این حرف‌های تو می‌بینم شوخی جدی‌ای کرد این بچه. – بالاخره مسیر زندگی توی دنیا همینه دیگه. هر چند من دلم نمی‌خواد اسیر این مسیر و تکرارهای بی‌خودش بشم. مسعود نمی‌گذارد حرفم تمام شود: – دوست داری ابرقدرت مطلق باشی؟ – آره. – و اولین کاری که با این قدرتت می‌کردی؟ از سؤالش جا می‌خورم و با تردید می‌پرسم: – تو چی فکر می‌کنی؟ هر دو سکوت می‌کنیم. واقعاً چه می‌خواهیم از زندگی؟ گیرم که ابرقدرت هم شدم چه چیزی بیشتر نصیبم می‌شود. همه که یکسان‌ هستند. دو چشم، دو ابرو،‌ بینی، مو، دماغ، دهن، دست، پا… اما اگر همین سلامتی نباشد هیچ ابرقدرتی،‌ ابرقدرت نیست. مرگ هم که همه را یک جا می‌برد. پس حقیقت را کجا پیدا کنم. مسعود می‌گوید: – نه همون حرف اولت. ماه بودن هم کمه، حالا که دارم نگاهش می‌کنم نمی‌خواهم ماه باشم و باشی. وامدار خورشیده، از خودش چیزی نداره. دلم می‌خواد خودم باشم. پر قدرت‌تر و عظیم‌تر. دلم می‌گیره وقتی فکر می‌کنم که دارم مثل همه زندگی می‌کنم. می‌خورم مثل همه، می‌خوابم مثل همه، عصبانی می‌شم و فحش و عربده مثل همه، درس می‌خونم مثل همه. نفس عمیقی می‌کشد. ذهنم آینده‌ای که هنوز نیامده را می‌بیند و بر زبانم می‌نشیند: – زن می‌گیری مثل همه، بچه‌دار می‌شی مثل همه، جون می‌کنی، ماشین و خونه می‌خری مثل همه، بیش‌تر جون می‌کنی و بزرگ‌ترش می‌کنی مثل همه، آخرش… و دلم نمی‌آید آخرش را بگویم؛ اما مسعود ادامه می‌دهد: – می‌میرم مثل همه، چالم می‌کنند مثل همه، بو می‌گیرم مثل همه، می‌پوسم مثل همه. اَه اَه اَه حالم بد شد لیلا. دلم نمی‌خواد این‌طوری باشم. دلم نمی‌خواد بپوسم. الآن که می‌گی می‌بینم حالاشم دارم می‌پوسم، نیاز به مردن و خاک شدن ندارم. – خداییش حالم از این روال عادی به هم می‌خوره. می‌دوند و کار می‌کنند که بخورند. می‌خورند که کار کنند. – مثل آقا گاوه و خانم خره. – اِ با ادب باش… 🌺@yaran_samimii samimane.blog.ir🌺
استکان را برمی‌دارم و خالی می‌کنم توی قوری و می‌روم سمت آشپزخانه. تا چای گرم بشود همان‌جا می‌مانم. آشپزخانه کوچک است، شاید ۶ متر. همه ظرف‌هایش قدیمی است. یاد تبلیغات تلویزیون می‌افتم؛ همه لوکس و مدرن. چند درصد مردم توان دارند که از آن آشپزخانه‌ها و وسایل داشته باشند؟ اصلا باید داشته باشند یا نباید؟ یعنی هرکس داشته باشد خوشبخت است و هرکس ندارد بینوا؟ آدم هایی که ندارند و تبلیغات به رخشان می‌کشد، می‌توانند با عشق و علاقه در همین ساختمان و همین آشپزخانه دوام بیاورند؟ در که محکم می‌خورد به دیوار یعنی شاهرخ آمده است. تکیه داده به در و می‌گوید: - نمی‌شه دیگه از این حرفا نزنیم. فقط بریم دنبال قهرمان تو. مقاله و لغو حکم و تمام. تکیه می‌دهم به کابینت و دست به سینه می‌گویم: - چیه؟ خرابت می‌کنه؟ تکیه از در می‌گیرد و از کنارم می‌گذرد: - نه! داره آبادم می‌کنه. من می‌ترسم از آبادی! مقابل چشمان درشت شدۀ من زیر کتری را خاموش می‌کند. دوتا لیوان چای و سر ریز شکر و... ✦••┈❁❀❁┈••✦ جناب قاضی، آمده‌ام بالای کوه و دارم پژوهشی که شما مجبورم کردید را، مشتاقانه می‌نویسم. دیدم تنها جایی که می‌توانم از قهرمانم بنویسم، ارتفاع است. یعنی امروز حس می‌کردم نمی‌شود نشست روی زمین، دور از آسمان و از او نوشت. دنبال نزدیکی به آسمان می‌گشتم پا گذاشتم روی زمین و خودم را کشیدم این بالا. فکر می‌کنم این‌جا می‌توانم برای شما بگویم که هر روز دارم چه می‌شنوم و چه می‌بینم و چه حالی دارد بر من می‌رود. البته که او هم از اینجا قابل دیدن است. ✍️به قلم نرجس شکوریان فرد 🍃🌹 @yaran_samimii🌹🍃