eitaa logo
تک رنگ
9.7هزار دنبال‌کننده
7.4هزار عکس
1.8هزار ویدیو
86 فایل
یه وقتایی می‌شه به درو دیوار می‌زنی که یه آدم☺️ باشه تا حرفاتو براش بگی من رفیقتم، رفیق🥰 به تک‌رنگ خوش اومدی😉 #حال_خوب_من #کانال_نوجوونی ادمین: @yaranesamimi
مشاهده در ایتا
دانلود
هر روز عصر میروم پیش مسعود. کنار دردی که او میکشد مادر خیلی بی صدا دارد آب میشود. سر و صدای خانه شده ام! حرف بزنم، بخندم، مجبورشان کنم تا بخورند، کمی حرف بزنند، بخندند... مسعود را ببرم حمام، آب سرد و عرقی رو ی بدنش بریزم... کنارش بنشینم و همراهش مقاله هایی را که باید کار کند بخوانم و... عصر امروز بعد از مدرسه رفتم سراغ مژده، زنداداش! خانه بودند، بچه ها به محض دیدنم چنان خوشحالی کردند که غصه و حرف هایم را فراموش کردم و فقط توانستم آنها را همراهی کنم. هدای پنج ساله، هادی هشت ساله و بشری که شبیه دوازده ساله ها رفتار نمیکرد و مثل هجده ساله ها کنارم نشسته بود. صبر کرد تا هدی از سروکولم بالا برود، موهایش را ببافم، صورت تپلش را بادکش کنم و قلقلکش کنم، سکوت کرد تا هادی برایم دفتر مشق و املایش را ورق بزند. کتاب هوش تصویری اش را با من حل کند، جدول سودوکویش را بیاورد و مسابقه بدهیم و... خودش اولین حرفش: - عمو جون! بابا خوبه؟ به چشمان درشتش نگاه میکنم: - دلش براتون تنگ شده! خیره به چشمانم نگاه میکند و ساکت دست می برد سمت لبش و پوست خشک روی آن را میکند و باتردید می پرسد: - شما که تنهاش نذاشتی؟ چشم میبندم: - شماها براش یه مزه ی دیگهای دار ید! بلند میشود و میرود. هادی و هدی را هم صدا میکند و میبرد. میدانم که چه زجری میکشد، اما نمیتواند اعتراض کند. حداقل الآن که هم مادرش به هم ریخته است و هم پدرش دارد ذره ذره آب میشود. مردان این روزهای آرامش و آسایش، سا کت میروند. مژده برایم شربت می آورد. فکر میکند که پای حرف هایش می نشینم مثل یک سال گذشته و من میدانم که اوج نامردی است نخواستن مسعود این روزها. اما من این دفعه مثل همیشه نیستم، میخواهم خودش را جمع کند و این بساط را به هم بزنم. - محبوبه جون خوبه؟ لب به لیوان شربتم میزنم و فقط سر تکان میدهم. - چـرا نیاوردیـش، می اومدیـد دور هـم شـام یـه چیـزی درسـت میکردیم، میخوردیم. نمیتوانم صبر کنم، بشری میفهمد و او نمیخواهد سطح فهمش را تغییر دهد. حجم اطلاعاتش زیاد است، اما درک عقلی اش ذره ای کار نمیکند: - بردمشون خونه ی مامان، اونجا شام درست کنند دور همی. - اومدید طعنه بزنید؟ لیوان را میگذارم روی میز، شربتش تلخ تر از قهوه بود. - اومدم بفهمم درد چیه؟ هرچند من که یه درد بیشتر نمیبینم؛ اونم مسعوده! شوکه میشود، تا حالا همیشه با دلش راه آمده ایم، چه مسعود که عادتش است از خودش بگذرد، چه من که با احترام آمد و رفت کرده ام، چه مادر که سکوت کرده تا کمتر مسعود چوب بخورد. - من چه گناهی کردم که گیر این زندگی افتادم؟ جا میخورم از حرفش. بی اختیار نگاهم بالا میکشد و روی صورتش می ماند. زندگی که حسرت خیلی ها پشتش بود و با میل و احترام او جلو رفته بود، حالا برایش شده یک سد! خشم و بهتی که در صدایم می نشیند به اختیار خودم نیست: - این زندگی تا یکسـال پیش پر از خوشـی بود! الآن که زخمی شده و دردش به جون مسعود افتاده... نمیتوانم ادامه بدهم. دلم برای مادرم تنگ میشود. من چند ساله بودم؟ مسعود چندسالش بود؟ محدثه شیر میخورد هنوز... پدرم چرا نبود؟ خیلی وقت ها نبود اما مادرم همیشه بود... با همه ی وجودش هم بود... هیچ وقت پشت پدر خالی نبود... 🌺 @yaran_samimii samimane.blog.ir🌺
سعید با آرنجش مسعود را هل می‌دهد به عقب و دوباره در را می‌بندد. از کارشان تعجب می‌کنم. علی تکیه داده به دیوار و می‌خندد. نگاه موشکافانه‌ام را که می‌بیند، سرش را پایین می‌اندازد و آرام می‌گوید: – لیلا! می‌خوام چند لحظه حوصله کنی و حرف‌هامو بشنوی. دلم می‌خواد کمکم کنی تا بتونم کمکت کنم. گنگ‌تر می‌شوم و از تغییر حالتش جا می‌خورم. چیزی درونم را به آشوب می‌کشد. مکث می‌کند. حالم را می‌فهمد که حرفش را نیمه رها می‌کند. علی مصمم است که مرا وادار به کاری کند که دل‌‌خواهم نیست. به دیوار روبه‌رویی‌اش تکیه می‌دهم و آرام سُر می‌خورم تا کمی قرار بگیرم. بدون آن‌که نگاهم کند می‌گوید: – گاهی اتفاقی می‌افته که در آن دخیل نیستی؛ اما از شیرینی و تلخی‌ش سهم می‌بری. آب چشمانم را قورت می‌دهم تا اشک نشود. – تو زندگی همه مردم سختی و گرفتاری هست. همه آدم‌ها از خوب تا بد. خاص و عام هر کدوم یه جوری درگیرن؛ اما برای بعضی، مشکل‌ها بزرگند و برای بعضی کوچیک، از نگاه هر کسی مشکل خودش بزرگه و برای بقیه کوچک و حل شدنی. طاقت نمی‌آورم که یک‌طرفه بگوید و یک‌نفره بشنوم. خودم را آرام نشان می‌دهم و می‌گویم: – مگه غیر از اینه؟ نفسش را بیرون می‌‌دهد و نگاه از فرش بر می‌‌دارد و به قاب خاتم بالای سرم می‌‌دوزد: – تو یه نکته رو ندید می‌گیری! این‌که مشکل هرکسی بزرگ‌تر از ظرفیت روحی‌ش نیست. هرچند هم که براش مثل کوه دماوند باشه. – نسبت تناسبی حساب می‌کنی علی؟ – آره دقیقاً. هرکسی مثل یک کسر بخش‌پذیره! صورت و مخرجش با هم تناسب داره! حرف درستش را کامل نمی‌گوید. نگاهی آرمانی دارد و من لجوجانه نمی‌خواهم خاص باشم: – اما همه کسر‌ها بخش‌پذیر نیستند؛ گاهی تا بی‌نهایت اعشار می‌خورند. چشمش را می‌بندد و سکوت کوتاهش را می‌‌شکند: – چرا تقریب نمی‌زنی قال قضیه رو بکنی؟ چرا توی قصه خودت مدام صورت و مخرج رو ضرب می‌کنی. مه غلیظی از ‌ای کاش‌ها روی ذهنم پایین می‌آید. هر وقت وجودم را مه می‌گیرد، همه قدرت‌های ذهنی‌ام ناکارآمد می‌شود. نیاز به کسی پیدا می‌‌کنم که کمکم کند؛ تا ترس تنها بودن در این فضا زمین‌گیرم نکند. – لیلا! کاش مِه سنگین ذهنم، مثل شبنم می‌نشست روی سلول‌های پژمرده روحم و صبح که می‌شد، با نم شبنم‌ها بیدار می‌شدم. – لیلا می‌دونی امشب برات تولد گرفتیم. اگر شبنم‌ها به هم وصل شوند و یک راه درست کنند، مثل یک رود باریک جاری می‌شوند و چه‌قدر زیبا می‌شود! علی زمزمه می‌کند: – من الآن نمی‌خوام بحث کنم. فقط یک خواهش دارم، تو رو خدا یک چند ساعتی بی محلی نکن. آب‌ها می‌ریزند و ناگهان سراب می‌شود. خشکی سلول‌هایم باعث می‌شوند که فریاد تشنگی‌شان بلند شود. تازه می‌فهمم که این شبنم‌ها خیالات بوده و سلول‌ها هنوز خشک و تشنه‌اند. علی منتظر جواب من نمی‌‌ماند: -لیلا! هر چه‌قدر هم که سخت باشه، باید امشب رو رعایت کنی. حداقل به حرمت این‌که پدره، تو هم نمایش یک دختر خوب رو بازی کن. آرام‌تر از آن‌که بدانم علی می‌شنود یا نه می‌گویم: – امشب کاری را که قبول ندارم انجام بدم روزهای بعد باید چه کنم؟ علی تو پسری، احساست مثل من درگیر نمی‌شه، سال‌ها حسرت بودن کنار‌پدر و‌مادر رو نداشتی. مجبور نشدی آرزوهاتو دور بریزی. تو… 🌺@yaran_samimii samimane.blog.ir🌺
آپارتمان لعنتی را سه ثانیه می شود گشت و تمام می شود. می گردم اما تمام نمی شود. چون مادرم هیچ جایش نیست. می نشینم روی صندلی مقابل در و محاکمه اش می کنم؛ چرا نباید باشد؟ البته اگر تصویرها و فیلم هایی که دیده ام بگذارد. نمی فهمم کی در خانه باز می شود. کی مادر و ملیحه می آیند. در دلم خوشحالم که برای خودش حد و حدود دارد. ولو نیست. آرزوهای مسخره ندارد. حرف هایشان را نمی شنوم. نمی فهمم صدایم می کنند تا اینکه ملیحه بچگی می کند و آب می پاشد توی صورتم. دادم بی اختیار است و حتی جمله هایی که بعدش می گویم هم بی اختیار من است. اول مات نگاهم می کند و بعد می زند زیر گریه و می رود. مادر اما چادرش را آویزان می کند و با حوصله لباس عوض می کند و می نشیند مقابلم. بعد از عربدۀ من همۀ پشه ها هم سکته کرده اند، یخچال از کار افتاده و رشد گل های خانه متوقف شده است ولی لبخند نرم روی لبان مادر نه، توی چشمانش زنده است و دارد مرا آرام می کند: - خوبی! نگاهش را برنمی دارد از صورتم و دست هایش را می گذارد روی پاهایم تا کمتر تکان تکان بخورد: - خواهرت که رسما از دست رفت. حرف بزن تا من سرپا هستم! شما دوستای منو می شناسی؟ قبولشون نداری؟ از سؤال یکدفعه ای من راجع به موضوعی که هیچ وقت نگذاشته ام نظر بدهد جا می خورد. لبش تکان نمی خورد و این مرا اذیت می کند. نگاه از صورتش برنمی دارم و با انگشتانم ریتم آرامش را روی پاهایم می نوازم. ریتمی که درجهان نیست. - کدوم گروهشون رو؟ بچه های مدرسه، اکیپ جواد، بچه های محل یا فامیل؟ ریتم انگشتانم تندتر می شود و حالا لب گزیدن هم شروع می شود. می گوید: - باهاشون به مشکل خوردی؟ بدم می آید از سؤالش و تند می گویم: شما از اولم یه عده از دوستای منو قبول نداشتی. شانه بالا می اندازد و می گوید: تو رو قبول دارم؛ این مهمه! می دونم که حواست به خودت هست. اشتباه کرده که به من اعتماد کرده است. من هم تمام اعتمادش را ریخته ام توی یک جعبه و درش را بسته ام. هر کاری دلم خواسته کرده ام. نه نکرده ام. کنار تمام صمیمیتش کنار تمام آزادی هایی که پدر داده، یک حجب و حیایی هم گذاشته وسط که نمی گذارد من تا ته همه چیز را بروم. یعنی شاید که نه، حتما دلم خواسته اما همه اش درگیری ذهنم این بوده که این همه فهم و شعورشان را به خاطر یک هوس به فنا ندهم. چه خوب که گاهی پدر نگذاشت به قرارهایم برسم. یک نباید گذاشت پشت رفتن هایم و مادر تمام لجبازی هایم را پذیرفت اما نگذاشت بروم. کاش هیچ وقت دیگر هم؛ کاش. مادر نشسته و نگاهم می کند،نکند پیش خودش فکر کرده من چون توی اکیپ جواد و آرشامم مثل... مثل آنها هستم؟ سریع می گویم: - من شاید قدم درست برندارم. اما حواسم هست که اعتماد شما رو له نکنم. لبخندی می زند و می گوید: - شما آقایید! من اصلا هم آقا نیستم. رفتن به هرجایی که جای انسان عاقل نیست و هر کاری که نفهم ها انجام می دهند... بی عقلها... نشانۀ هر چیزی است جز آقا بودن! اما از تلقین اعتماد گونه اش شانه های روحم حال می آید. - حالا چی شده وحید جان! - یکی از بچه های اکیپمون گیر افتاده! بقیۀ حرفم را می خورم. سکوت می کند که ادامه بدهم. من بیشتر از این چه بگویم؟ نمی دانم چگونه توصیف کنم گروهش را. تا اینکه خودش می گوید: - دلش می خواد که کمکش کنی؟ یعنی خودش قبول داره که گیر افتاده و کارش اشتباهه؟ آخه الان بچه ها فکر می کنند همه کارشون درسته و قبول ندارند دارند مسیر غلط می رند. تازه خوش حالن و افتخارم می کنند. حرف هایم در دهانم می ماسد و همۀ ذهنم می شود یک سؤال بزرگ؛ یعنی علیرضا می خواهد یا علیرضا نمی خواهد. بودن یا نبودن مهم نبود. خواستن یا نخواستن، مسئله این بود... 🌼 @yaran_samimii samimane.blog.ir🌼
می‌خندید و چای می‌خورد. دنبالش راه افتادم یا راهم انداخت تا خانه‌شان. وقتی به خودم آمدم که داشتم چای دوم را می‌خوردم و همراه شاهرخ؛ اسمش شاهرخ است، می‌خندیدم به پیشنهاد های مسخره‌اش. - بریم پیش قاضی بگیم دایره رو گشادتر بگیره، غیر ملی رو هم حساب کنه، تخفیف بده. چشم غره‌ام را که می‌بیند می‌گوید: - خوب بابا! تلخ نشو. بیا راجع به ستارخان و باقرخان بنویس. لب برمی‌چینم. - آهان! گفته یکی. ستارخان پس؟ جواب نمی‌دهم به پیشنهاد هایش. الان ویژگی‌های اخلاقی ستارخان را از کدام کتاب تاریخ در بیاورم. اصلاً کسی به فکر بـوده که ببیند چه‌طور این دو نفر از ته ایران فهمیدند دارد خیانت می‌شود، اما مردم تهران نفهمیدند. شـاید هم مردم تهران فهمیدند اما ترسـیدند. شـاید هم بوق تبلیغاتی مثل الان دسـت روزنامه‌چیا بود و شدند غول رسانه‌ای و مردم را روی یک انگشت خیانت‌بار چرخاندند و کشور را سپردند دست یک خائن و تا آخرش هم زجر کشیدند و ستارخان و باقرخان هم فقط شدند یک شهید محبوب! - بیا دربارۀ مصدق بنویس. نفت رو آورد سر سفرۀ مردم ایران. هان! خوبه که. استکان خالی را می‌کوبم توی نعلبکی و می‌گویم: ّ - فعلا که دق مصدق دراومده. استادمون می‌گفت کسی که دستور کشتن رئیس‌علی دلواری رو داده و کمک انگلیس و پرتغال کرد تا وارد ایران بشن جناب مصدق بوده. دلایلش هم کامل بود. سند داشت. دهان گشاد شاهرخ از حالت مسخرگی می‌رسد به دهان عمود: - بگو جان شاهرخ! من همیشه لایکش می‌کردم که! آتیش گرفته! میگم چرا پول نفت به خونۀ ما نرسید. و با دست اشاره به خانه‌شان می‌کند. من از خالکوبی دو تا بازوهایش می‌رسـم به در و دیوار خانۀ صدمتری که حیاط کوچکش را سایۀ یک درخت پر کرده بود و من هم در اتاقی نشسته بودم که جز فرشی قدیمی و دو تا پشـتی چیزی نداشـت. درهای چوبی قدیمی و... بقیۀ خانه را هم با همین خیال میشد به تصویر کشید. - پس بیا برای دلداری به رئیس‌علی، مقاله براش بنویس! عصبی می‌شوم: - تو چرا گیر دادی به اعماق تاریخ! دوباره می‌خندد: - نه خوشم میاد ازت. قهرمان ملی رو چاپوندی عمق تاریخ چون تنبلیت میاد بری کتاب میخی بخونی. رئیس‌علـی بفهمه می‌ذاردت جلوی کشتی پرتغالیا و یه تیر حرومت می‌کنه! خب اسم مسئولایی هم که الان دارن خیانت می‌کنن و بعدا تو تاریخ می‌نویسن که این حاجیا فداکار بودن رو لو بده. حداقل پول نفت رو کوفتشون کن! این را می‌گوید و پا دراز می‌کند. سینی چای را با پا می‌دهد عقب و تکیه می‌دهد به دیوار. - اون پرده رو بزن عقب پتو هست بیار بخوابیم. نگاهم کشیده می‌شود سمت پرده. ندیده بودمش با اینکه این همه گل درشت داشت. ترجیح می‌دهم روی زمین بخوابم تا رختخواب بیندازم. سخت‌ترین کار عالم معضل رختخواب است؛ پهن و جمعش! وقتی می‌بیند دراز می‌شوم روی زمین خودش بلند می‌شود. - ای بر پدر آدم تنبل صلوات. تو رو چه به پژوهش! قاضی عقل داشت تو رو توی آفتاب نگه‌ می‌داشت، بس که نمیومدی سایه، خودت به غلط کردن می‌افتادی. ✍️به قلم نرجس شکوریان فرد 🍃🌹 @yaran_samimii🌹🍃