36.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آدم کیف می کنه
وقتی این همه شکوه و اقتدار رو می بینه!☺️😎
یه ایرانی🇮🇷 با غیرت
این شکلی میشه😍 وقتی می بینه کشورش
اونقدر قدرتمنده که زیر بار حرف زور دیگران نره...
.
.
.
به معنای حقیقی کلمه ضاااااااااااااایع شدن...😏😄
#کلیپ
#ما_اینیم
#خدا_با_ماست
🌼 @yaran_samimii
samimane.blog.ir🌼
تا همین چند سال پیش
تو خلیج فارس🇮🇷
وقتی کشتی ها میومدن
حتما باید
انگلیسی📢 صحبت می کردن
نیروهای ما هم
انگلیسی
جوابشونو می دادن📣
اما الان
توی #خلیج_فارس
اونا فارسی حرف میزنن
ماهم
#فارسی
جوابشونو میدیم!😌
این یعنی #اقتدار...💪⭐️
#ما_اینیم
#خدا_با_ماست
🌼 @yaran_samimii
samimane.blog.ir🌼
تک رنگ
#پیشنهاد_ویژه بذارید ترامپ سفارت آمریکا رو بیاره بیت المقدس و حساااااااااااااااااااااااااااااااااا
#ارسالی_از_بر_و_بچ
💞سلام رفیق!💞
چشششششششششم!😄
ان شاالله که اون روز نزدیکه...😍
#ما_صمیمی_هستیم
🌼 @yaran_samimii
samimane.blog.ir🌼
تک رنگ
چرا آسمون آبیه؟❄️ چرا دریا آبی به نظر میاد؟🌊 چرا هیچ خوراکی تو طبیعت آبی نیست؟🍎🍋🍑🍒 اصلا میدونی روا
#ارسالی_از_بر_و_بچ
💞سلام یاران صمیمی!💞
بله، درست می فرمایید!🙂
البته بلوبری آبی تیره یا بنفشه!😉
شایدم دانشمندا بعدا کشف کنن
که خوردن زیادی این میوه🔵 ضرر داره
به همین خاطر رنگش آبیه تا کمتر بخوریمش!!😁😂😂😂
#ما_صمیمی_هستیم
🌼 @yaran_samimii
samimane.blog.ir🌼
تک رنگ
#نقد_رمان #عقاید_یک_دلقک نوشته هاینریش بل مالیخولیا را شنیده بودم، اما کتابی که مالیخولیایی باشد ن
من که این متن را مینویسم بیش از صدها جلد رمان خارجی خواندهام و دوستانم رمانهای برتر و به روز را اول برای من میآورند...
راستش دوستان زیادی عکس کتاب را دیده بودند و تبلیغ وسیع...
خریدند و همه نصفه و نیمه رها کردند😑
من اما تا ته کتاب را رفتم.
مدام دنده عوض کردم تا طاقت بیاورم و حداقل بتوانم تمامش کنم.
راست میگویند دوستان: که همه نباید فرهنگشان با ما همسان باشد.
ایرانی تمدنش بینظیر بوده و هست.🌟🇮🇷🌟
این اعتراف را در کتاب تاریخ ویل دورانت هم میتوانید بخوانید.
حیف است که من با این فرهنگ بالا و اصیل، بنشینم پای اعترافات یک نویسنده از فرهنگ بر باد رفتهشان.
حتی در کتاب ، کشیش ها را خائن و هوسباز نشان میدهد. یعنی خودشان هم میدانند مسیر را اشتباه رفتهاند و منتقدند و عجیب اینجاست که عدهای از مردم ما در مقابل نقد آنها، طرفداری از فرهنگ غرب میکنند. خودشان دارند میگویند به پوچی رسیدیم و معضل، عدهای ایرانی میگویند شما زیباترین زندگی را دارید😱
نظرم تغییر کرد:
عقاید یک دلقک کتاب خوبیست چون نشان می دهد فرهنگ و زندگی ها به باد فنا رفتهاند و آزموده را آزمودن خطاست!
مبادا خودمان را شبیه کسانی کنیم که خودشان هم دچار مالیخولیا شدهاند در آن مدل زندگی!
میزان مصرف قرص های آرامبخش، تشکیل وزارتخانه تنهایی در انگلستان برای ۹میلیون تنهای نا امید وافسرده، میزان خودکشی، میزان خشونت علیه زنان... در زندگی آنها باعث شد که نظر مثبت من به اندیشه آنها، بشود نظر محتاط و منتقد آزاد...
چون دلم میخواهد زندگیم را در آرامش پیش ببرم... ✨
من فکر میکنم دوستی که نقد کرده است این کتاب را اصلا نخوانده.
و سوال من:
دلتان میخواهد جای شخصیت اول و دوم این کتاب باشید؟
جواب سوال من از طرف شاگردان مدرسه تیزهوشان:
مگر دیوانهایم... اصلا!!🤮
#نقد_رمان
#عقاید_یک_دلقک
🌼 @yaran_samimii
samimane.blog.ir🌼
#سو_من_سه
#قسمت_یازدهم
حالا من در اوج این بدبختی هایی که یکباره به گروه خورده بود، با کارهای علیرضا درگیر شده بودم. پناهگاهم شده بود خانه و گوشۀ دنج اتاقم. خوبیش این بود که اهالی سرزنشم نمی کردند و پدر این روزهای خرابی حالِ من بیشتر خانه می آمد. گاهی هم شبها صدایم می زد که برویم قدم بزنیم. حرف برای گفتن زیاد داشتم اما ... بعدها خیلی به خودم فحش دادم که چرا نگفتم و گذاشتم برای بعد از صحنۀ جنایت.
تازه آن وقت بود که پدر برای یک هفته حاضر نشد حتی جواب سلامم را بدهد...
ایستادم کنار دیوار. گوشه ای که دیده نشوم. من ببینم و آنها نبینند.
علیرضا و سه تا از دوستانش هستند. هم محله ای هستند. توی جوب همین محله به دنیا آمده اند، توی جوب همین محله بازی کردند، توی جوب همین محله درس خواندند و حالا هر چهارتایشان کنار جوب نشسته اند و دارند حرف مفت می زنند. صدایشان را نمی شنوم.
کم کم، اول صدای دوستان علیرضا بلند می شود و بعد هم خود علیرضا. به ضرب از جا در می رود و دو تا لگد حوالۀ یکی شان می کند و پا می کشد سمت خانه شان.
نمی روم و می مانم. هر سه فحش های شدید ناجالبی حوالۀ علیرضا می کنند و او هم یکی دو تا را جواب می دهد و...
صدای تهدیدشان که بلند می شود علیرضا دیگر برنمی گردد.
اکیپ اینها مثل اکیپ ما نبود. علیرضا در هر دو اکیپ است.اکیپ ما زیادی شاد می زد. ما خودمان برای خودمان برنامه می ریختیم. کسی نباید ما را مدیریت می کرد.
فرید همیشه می گفت خدا هم نمی تواند دستکاری کند روند ما را و بقیه با تکان دادن سر حرفش را تایید می کردند.
فرید خودش حس خدایی داشت. هوس می کرد بخرد، بخورد، بخوابد، بخندد، بشورد و آویزان کند، بمالد همۀ دنیا را به هم. انجام می داد دیگر. مثال چه کسی می خواست جلوی همه را بگیرد؟ قد و هیکل و زیبایی جواد، با همۀ چیزهای منحصر به فردش برای ما بتش کرده بود. پول و پلۀ زیاد، آزادی خداگونه و کار و... این حس را بیشتر کرده بود.
دلش می خواست، انجام می داد. تا... فرید مُرد. انگار یک خدا مرده بود. این، جواد را به هم ریخت. شایداگر فرید سرطان گرفته بود و کم کم جان می کند، اینطور به هم نمی ریخت جواد. خب خداها هم باید بمیرند دیگر. هضم می شد به مرور. اما یکهو، دسته جمعی، بالای قبر فرید... تصویر وحشتناکی بود.
جواد خدایی اش به هم خورد. البته رفت پیش مهدوی و نمی دانم چه گفت و چه شنید که بعدها مهدوی برایش شد مثلِ خدا. شبیه خدا.
منتهی این خدا با آن خدا فرق اساسی داشت. جمع ما دیگر نمی توانست برایش جوک بگوید. البته یک دو سه، چند باری هم رفتیم سراغ مهدوی. همه یک حالی بودیم مخصوصا آرشام که بعد از این رفت و آمدهای با مهدوی و بعد از دو دره کردن میترا بد و بدتر قاطی کرد. آرشام در حال وهوای خودش بود. خوشتیپ اکیپمان بود. هر وعده بیرون آمدنش مساوی می شد با دو ساعت مقابل آیینه ایستادن. اتوی مو بود که می سوخت. شرکت های خارجی اختصاصی با تحویل درب منزل انواع و اقسام وسایل آرایشی، بهداشتی، توالتی در خدمت خانوادۀ آرشام بودند...
مادر آرشام هم مثل مادر جواد دوتا لب داشت، یک کیلو مو، دو سه تا جعبه لوازم آرایش.
البته بچه ها بیشتر می گفتند:
- شش تا کفش، دو تا بوت، بیست تا ساپورت، سیصد و اندی شال، چهارصد
رنگ لاک، گوشی یکی، جلدش سه گونی... و یک گروه صد نفرۀ دوستان مدرسه و کودکی و خردسالی و رحِم مادر که تازه بعد از چند سال همدیگر را در مجازی پیدا کرده بودند و عکس آش و ماست تزیین شده و گل و زردک و تنبرک را می فرستادند و هزار قربان صدقه پشتش و قرارهای پارک و خرید که دوتا هم وسطش موسسۀ خیریه بروند که حس مفید بودن و تعریف از فداکاری کردنشان زنده بماند.
دیگر وقتی نمی ماند برای بچه هایشان مادری کنند. یا اصلا بچه دار شوند که حس مادریشان بگیرند. مادر پدرهای امروز بچه را یک هلو تصور می کنند که لپ قرمزش قابلیت بوس کششی دارد و کلی لباس و عروسک و...
اما هیچ چیز محبت و توجه مادر نمی شود که آرشام داشت؛ منتهی از نوع جسمی اش را.
دیگر خودش هم می دانست از خانه که بیرون می آید باید رد رژ لب مادر و خواهرش را از صورتش پاک کند. جای بوسه بود، جای فهم نیاز فکری و روحی آرشام نبود. دارم خزعبلات می نویسم؛ خودم هم می دانم. حال خرابی دارم من. این شب ها همه اش در صفحات و
فضاهایی هستم که هیچ وقت فکر نمی کردم باشد. یک دنیای دیگر از بشر و مدل زندگی اش. کاش ندیده بودم. سرم شده است پر از سؤال و شبهه و تردید و ترس. می خواستم بفهمم علیرضا عضو کدام گروه زیرزمینی شده است که خودم هم...
🌼 @yaran_samimii
samimane.blog.ir🌼
#سو_من_سه
#قسمت_دوازدهم
باید غیر از خودم، عقل کس دیگری را هم به میان گود می کشیدم.
همیشه فکر می کردم که عقل کل هستم و همۀ اطرافیان باید یک دور بیایند برایشان کلاس بگذارم. هنوز هم همین حس را دوست دارم داشته باشم، اما نمی شود. به خدا که دیگر نمی کشم. قاطی کرده ام در حد لالیگا. پدر هست اما بروم چه بگویم؟ به مادر هم که نمی توانم بگویم.
همیشه مقابلشان خودم را کاردان نشان داده ام و نگذاشته ام دخالت کنند حالا بروم بگویم یک چاه پیدا شده وسط زندگیم که بویش دارد خفه ام می کند. نه، غرورم همۀ دارایی ام است باید هم حفظ شود.
بین همه فقط یکی هست که قطعا مهدوی است. تنها کسی که من با خیال خودم دلم نخواسته که ببینمش. بدی ندیدم اما پیش خودم بده اش کرده ام. می روم کنار دفتر و نگاهش می کنم. دور میزش دوسه تا از بچه ها هوارند. همیشه همین است، دورش شلوغ است. همه تیپ با همه فکر و اندیشه ای کنارش راحتند. چون خودش راحت زندگی می کند. به همه هم راحت می گیرد. غالبا معلم ها می خواهند بچه ها را شبیه خودشان بار بیاورند. انگار که ما شخصیت و استعداد و توانمندی خاص خودمان را نداریم، تمام تلاششان را می کنند که خاک ما را در قالبی که خودشان درست کرده اند بریزند و مجسمۀ ما را تراشیده شده مقابلشان بگذارند و هر بار که نگاهش می کنند بادی به غبغب بیندازند. این کار بزرگترهای ما جوان هاست. بشویم مقلد بی فکر. همین هم هست که ما را سر لج می اندازد. نمیخواهم نه شبیه پدرم بشوم نه شبیه آن که مادرم می خواهد.
مهدوی اما ما را شبیه خودمان می پذیرفت و شخصیت ما زیر پایش نبود که هیچ؛ با همین شخصیت ما روبرو می شد و تحویل می گرفت. من عاشق همینش بودم؛ هیچ نداشت درظاهر، اما توانسته بود جواد را بعد از نابود شدن فرید، روی پا بلند کند.
هیچ چیز نداشت اما آرشامِ اخلاق مرغی را آرام کرده بود.
حال خراب من را چه؟ دردسر بزرگ علیرضا را چه؟
عکس ها را دارم نگاه میکنم. پسری که سه جای گوشش را سوراخ کرده و حلقه های درشتی آویز کرده است. دختری که تمام دستش را تیغ انداخته و اسم های بیخاصیت را حک کرده است.
صحنه ای که دارند یک دختر باکره را سالخی می کنند.
صحنه ای که دارند خون او را می خورند.صحنه ای که...
کنسرتی که تند و حجیم بود و وحشیانه. آن چوبدار مقابل موسیقی زن های سیاه پوش، شور می گیرد، حرکاتش تند می شود، انقدر که از خود بیخود می شود. مست شده انگار. جمعیت، حرکات و جیغ و فریادشان در اختیار خودشان نیست. تصاویر تند و درهم شده است. حال هیچ کس سر جایش نیست و وحشی شده اند. چوبدار دیوانه و یکهو سر گربه ای را می کند و گردنش را به دهان می گیرد و خون گربه را مک می زند.
تمام دل و روده ام در هم می پیچد، عق می زنم و سر خم می کنم رویدسطل زبالۀ کنار میزم. دوباره که سر بالا می آورم دارد مدفوع گربه را می خورد. در لبتاب را محکم می بندم و تف می کنم. سرما در تمام وجودم می پیچد. از صندلی پایین می کشم و روی سطل زباله، دوباره عق می زنم. سر به دیوار می گذارم و چشم می بندم تا فکر کنم که هیچ چیز نبوده و نیست، اما تازه تمام تصاویر زنده می شوند و راه می گیرند
رژه وار در اتاق به دور زدن. چشم باز می کنم تا فریاد نزنم و همه جا را به هم نریزم، اما نمی شود. تصاویر با هم می شوند ابتدا و انتهای داستان بلندی که می دانم توهم ذهن است و سوهان این روزها. و کاش تمام شود. کاش ندیده بودم. حالم خراب تر از آن است که بشود تعریفش کرد. از ظهر تا الان که دوازده شب است کز کرده ام این گوشۀ اتاق و...
پسرها اگر غلط اضافه می کنند، چون کنار بی عقلیشان یک کمی نترسی هست. اما دخترها که اینطوری بی رحمانه تن و بدن ظریفشان را خط و خش می اندازند چی؟ ادای ما را درمی آوردند که چه بشود؟ مثلا ما پسرها چه چیزی بیشتر داریم؟ بشوند مثل ما که چه غلطی بکنند؟ اگر روزی ملیحه، وای ملیحه. خودم ملیحه را می کشم اگر بخواهد چنین غلط هایی بکند. چه خوب است که هنوز بزرگ نشده. بهتر که همین سیزده ساله بماند. جامعه برایش هیچ حرفی ندارد. نکند دوستانش، نه از من عاقل تر است. من سراغ خیلی از کارها رفته ام که چشم های مادر را نگران کرده و ابروی پدر را در هم. اما...
بارها و بارها صحنه ها را می بینم و نوشته هایشان را می خوانم. متن کنسرت ها و موسیقی ها همه اش از سیاهی و تاریکی و خودکشی می
گوید. همه اش از له کردن و تجاوز به زنها، از خشونت.
حالم خوب نیست. موبایل را برمی دارم تا برای جوادی، آرشامی... کاش
مهدوی... مادرم هست. از اتاقم بیرون می زنم.
🌼 @yaran_samimii
samimane.blog.ir🌼
#معرفی_کتاب
#مسلخ_عشق
وقتی که از خودشان صحبت می کنند
رفاه و آسایش و خوشبختی را در نی نی چشمانشان می بینی.😍😍
گشت و گذار، تفریح و شادی و...🎉🛍
اما وقتی که وارد زندگیشان می شوی همه چیز رنگش تغییر می کند...
و تو می مانی که #خوشبختی💚 چیست؟!
برشی از کتاب:
باخطی خوش وپررنگ روی کاغذ نام رعنا حک شده بود و زیر آن نوشته بود :
به باز آمدنت چنان دلخوشم، که طفلی به صبح عید...
رعنا گفت: به آرزویت رسیدی.من هدایت شدم. دیگر لازم نیست برویم پیش عاقد بهایی. من مسلمان شدم.
#مهناز_رئوقی
#عهد_مانا
🌼 @yaran_samimii
samimane.blog.ir🌼