eitaa logo
مجله هنری طلعت
1.1هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
186 ویدیو
9 فایل
بسم‌رب‌العشق♥️ . کمی طنز فقط،نه چپ نه راست 😉
مشاهده در ایتا
دانلود
مجله هنری طلعت
#عشـق_با_معجـزه_او #قسمت_شصـت‌و‌چھار فرناز بود. +خواهش میکنم عزیزم. امیر عذرخواهی کرد و بیرون
_کیه؟؟ +نمیدونم 😅 با خنده گفت: _خسته نباشی کوثر جان. و از پله ها پایین رفت، کمی بعد صدای خوش و بش مادرم بلند شد. با عجله سبزی ها را برداشتم و به آشپزخانه بردم. _کوثر بیا ببین کی اومده. دو دل بودم روسری سر کنم یا نه؟ آخر هم یر نکردم و به راهرو رفتم. دختر دایی مادرم بود. خیلی وقت بود که ندیده بودمش. به سمتش رفتم و احوال پرسی کردم. _به به کوثر خانوم خودمونه؟! مادرم خندید: _بله دیگه. همه بچه ها یه روز بزرگ میشن. از بچه ها چخبر؟؟ و همین طور گرم صحبت شدند. به آشپزخانه رفتم و چای و میوه آماده کردم. سبزی ها را پاک کردم و بعد از چهل دقیقه ای به جمع مادرم و دختر دایی پیوستم. دختر دایی: _چرا زحمت کشیدی +زحمتی نیست. چای را تعارف کردم و کمی دورتر از جمعشان نشستم. دختر دایی: _خب کوثر جان زندگی چطوره؟؟ +خداروشکر. لبش را کج کرد. _لیلا ی منم عروس شده. من و مادرم همزمان تبریک گفتیم و مادرم ادامه: _چه بیخبر فائزه جان. فائزه: _آره دیگه. پسرِ دوست احمد آقاست. چهار ماه دیگه یه مراسم میگیریم و میرن آمریکا. _خوشبخت بشن. فائزه خانوم از دامادش میگفت و مادرم هم گوش میکرد، اما من حوصله ی این جور حرف ها را نداشتم. فکرم را مشغول کرده بودم تا درگیر این حرف های بیهوده نشوم. _کوثر مامان کجایی؟؟ تلفن خودش رو کشت. با عجله به سمت آشپزخانه رفتم و تلفن را برداشتم. +بله بفرمائید؟؟ _منزل سهرابی؟؟ نویسنده: هرگونه کپی برداری بدون اجازه نویسنده است 🙃 ادامه دارد... 🌱| @asheghaneh_talabegi |🌱
آیت‌اللہ‌بهجت"ره": قصد دارید🍃 اما هنوز شرایط آن بوجود نیامدہ است!؟ پس در قنوت زیاد بگویید؛ [ ربنا هَب لَنامِن أَزواجِنا و ذُرِیّاتِنا قُرّةَ أَعیُنٍ وَاجْعَلْنالِلْمتّقینَ اماما ]✨ @asheghaneh_talabegi .•
خانه ما و آنها روبروی هم بود یك روز ناهار آنجا می خوردیم و یك روز اینجا. آن روز نوبت خانه ما بود. ناهار بود یا شام؛ یادم نیست؛ دیدم خانمش تنها آمده؛ همیشه با هم می آمدند. خانمش به نظر كمی دمق بود. پرسیدم: « چی شده ؟ »‌ چیزی نگفت: فهمیدیم كه حتماً با یوسف حرفش شده است. بعد دیدم در می زنند. در را باز كردم. یوسف بود. روی یك كاغذ بزرگ نوشته بود. « من پشیمانم » و گرفته بود جلوی سینه اش . همه تا او را دیدند زدند زیر خنده. خانمش هم خندید و جو خانه عوض شد . این راحتی اش در اقرار به خطا برایم خیلی جالب بود . 🌹شهید یوسف کلاهدوز🌹 📘هاله‌ای از نور، ص٧ @asheghaneh_talabegi
🎉 منم فقیر شما یک عطا به من بدهید مرا اسیر کنید و خدا به من بدهید 😍 ♥️| @asheghaneh_talabegi
مداحی آنلاین - تو عرش آسمون بازم غوغا شده - محمدرضا طاهری.mp3
5.14M
💐تو عرش آسمون بازم غوغا شده 💐خبر پیچیده که آی مردم حسین پدر شده 🎤 @asheghaneh_talabegi 🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دستــ بر سینه ادبــ حڪم ڪند وقتــ قیــام رو به اربابــ دو عالــم دهے هرصبح سلام 💫السلام علیڪ یااباعبدالله الحســین(ع)💫 @asheghaneh_talabegi 🌱
😍 تو تنها می‌ توانی آخرین درمانِ من باشی … و بی‌ شک دیگران بیهوده می‌ جویند تسکینم …!   🌺💍🌺💍🌺 @asheghaneh_talabegi
💠 توقع نداشته باشید که همسرتان با الفاظ و مورد نظر شما عذرخواهی کند. 💠 گاهی حتی برخی رفتارها، نشان‌دهنده و چراغ سبزی به معنای است. پس سریع عذر زبانی و یا رفتاری همسر را بپذیرید و واقعاً او را ببخشید. 💠 گاهی دیر پذیرفتن عذر همسر، زمینه ایجاد ، سوءظن و سردی روابط می‌گردد. و باعث میشود او کمتر برای عذرخواهی پیشقدم شود. 💠 مواظب باشید در پذیرش عذرخواهی، نگذارید و حفظ همسرتان را در نظر بگیرید. @asheghaneh_talabegi ♥️
•|❤️|• خــدا ٺــو را ڪہ مے آفرید🌱 حواســش پـرٺــ آرزوهاۍ مـن بود 😇 شـــدۍ هــمان آرزوۍ مـــن...😍🙈 •|🌱@asheghaneh_talabegi ❤️|•
مجله هنری طلعت
#عشـق_با_معجـزه_او #قسمت_شصـت‌و‌پنجم _کیه؟؟ +نمیدونم 😅 با خنده گفت: _خسته نباشی کوثر جان. و
خندیدم. +امیییر. با خنده جواب داد: _جانم؟؟ +این کارا چیه آخه..البته خودم دلم می خواست زنگ بزنی ها. _دل به دل راه داره ست دیگه. +میدونم، اگه درست نبود که شما الان پشت خط نبودی. _کوثر جان هم دلم برات تنگ شده بود... +هم؟؟ _خداحافظی کنم. با صدای تقریبا بلند گفتم: +چی کار کنی؟؟ _پس خوام برم ماموریت. بیا پایین ببینمت. +الان میام 😌😍. قطع کردم و همان طور که به سمت در میرفتم چادر مادرم را روی سرم مرتب میکردم. _کجا؟؟ +می رم پایین الان میام. و لب زدم: 《امیر کارم داره.》طوری که فقط مادرم متوجه شود. +آهای آقاهه. خندید و به سمتم برگشت. _بفرما خانومه. +علیک سلام، در ضمن باهات قهرم ها. _چرا آخه؟ +چون زودتر نگفتی تا ساک ببندم برات. خندید اما تلخ. _فکر کردی دارم می رم... تن صدایش را پایین آورد و ادامه داد: _سوریه؟؟ +آره دیگه. پس کجا میری؟؟ _همین دور و اطرافم. فعلا اجازه ورود نمیدن از بالا. +کِی میای؟؟ _اگر خدا بخواد ده روز دیگه. +این دفعه واقعا مراقب خودت باش فرمانده جان. _چشم. خداحافظی کردیم و رفت. چه زود دلم برایش تنگ شد!! نویسنده: هرگونه کپی برداری بدون اجازه نویسنده است 🙃 ادامه دارد... 🌱| @asheghaneh_talabegi |🌱