مجله هنری طلعت
@asheghaneh_talabegi 🎀
💕
💕
💕
❣خطاب به #نیمه_ی_گمشده 💓
مشتــ💓ــرک مورد نظر هنوز در دسترس نیستی، اما ...
به حرمت روزی ک قدم در دنیای سنگ فرش #قلبــــم بگذاری...😍
با خود عهد کرده ام✋
چشم هایم را بروی غیر #تــــو ببندم !🙈
تا روزی که آمدی با افتخار بگویم ...☺️
تـــو #اولیــن گناه پاک نگاهم بودی !👀
بی آنکه بدانم تـــو کیستی و کجایی ...
نَ در دنیای واقعی و نَ در دنیای خیال و نَ در دنیای مجازی...📲
عاشقانــ💘ـــه هایم را در گوش غیر تـــو نمی خوانم... ⛔️
تا وقت آمدنت آوازم یگانه باشد تنها برای تو
و حنجره ام خسته نباشد از تکرار عاشقانـــــه ها!💞
نمی دانم کیستی و کجایی...
اما تمام زیبایی هایم را برای تـــو پنهان میکنم....😍
تا وقتی ک آمدی چشم های تـــو اولین نگاه بانشان باشد... 😳
نمیخواهم وقت آمدنت شرمسار باشم از اینکه... با هزاران غیر تــــو مشترک شده باشم !📳
#اشتـــــراک واژه عمیقی است...
و چه شیــریــن است اگر...
یکی باشد تنها برای یکی... 💘
⬅️ از همین حالا از خودمان شروع کنیم ➡️
#سبک_زندگی_عاشقانه
@asheghaneh_talabegi 🎀
مجله هنری طلعت
#عشـق_با_معجـزه_او #قسمت_صـدودھم ساعت ها نشستم و بار ها بارها شعر را برایت تکرار کردم. تو همی
#عشـق_با_معجـزه_او
#قسمت_صـدویازدھم
یک ثانیه هم چشمانم را نبستم و تمام شب به رفتار فرهاد فکر میکردم و گذشته را زیر و رو کردم شاید مشکل از من بود!! اما هیچ نتیجه ای نگرفتم.
زودتر از همه بیدار شدم و به پذیرایی رفتم.
+سلام بابا، صبح بخیر
_صبر تو هم بخیر بابا جان. زود بیدار شدی
+آره. میشه من و زینب بریم؟
_کجا؟؟
+تهران
_چیزی شده؟
+نه چیز خاصی نشده. بریم بهتره.
همان طور که لیوان چای را روی میز می گذاشت، گفت:
_باشه بابا جان. ولی بعدش باید با هم حرف بزنیم.
چشمانم را باز و بسته کردم.
+چشم.
زینب را آرام از بابا گرفتم و سوار ماشین شدم. از ویلا که دور شدیم با محمد تماس گرفتم.
_بفرما آبجی خانوم.
+علیک سلام سحر خیز.
آرام خندید.
_معذرت. سلام خوبی؟
+خوبم، تو خوبی؟ مامان و حاج آقا خوبن؟
_همه خوبیم. جانم؟؟
+مهمون میخوای برای امروز.؟؟
_کی هست؟؟
+خواهر زادت.
_قدمش رو چشم.
+باشه، پس من یکی دو ساعت دیگه میارمش. فعلا.
_باشه یا علی.
دکمه آیفون را فشردم و دو قدم عقب تر رفتم.
_بیا بالا.
آرام در ورودی را بستم و با صدای نسبتا بلندی سلام کردم؛ سعی داشتم مثل سال های قبل همان دختری باشم که توپ هم تکانش نمی داد و همیشه با هر سختی ای باز هم پر انرژی بود، اما تلاش هایم بی فایده بود.
_سلام عزیزم خوش اومدی.
+ممنون. محمد کو؟
_تو اتاقه.
لبخند کمرنگی زدم و به اتاق محمد رفتم.
+سلام
_سلام آبجی خوش اومدی.
زینب را روی تخت محمد خواباندم و ساکش را کنار تخت گذاشتم.
نویسنده: #یگانه_کاف
هرگونه کپی برداری بدون اجازه نویسنده #حرام است 🙃
ادامه دارد....
🌱| @asheghaneh_talabegi | 🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اونجایی که شاعر میگہ:
آسمان را کشان کشان بردند ،
پیش چشمان دیگران بردند
مادرم داد زد ، بمان ! بردند ...
اونجا ..
دقیقا همون جا علی ع رو کشته بودن ...
شهادت مولای متقیان علی(؏) تسلیت باد🥀
#حضرت_علی_علیه_السلام
#علی_ابن_ابی_طالب
#حاج_مهدی_رسولی
#مداحی
@asheghaneh_talabegi 🖤
#شب_قدر است
و قدر آن بدانیم
نماز و جوشن و قرآن بخوانیم
شب تقدیر و
ثبت سرنوشت است
دعا
برای سلامتی و
فرج آقا امام زمان (عج)
و بر مومنین و مومنات فراموش نشود
@asheghaneh_talabegi 🏴
#قرارعاشقی ❤️
به حشر هم که
برانی مرا زِ خویش هنوز
از اینکه نام تو بردم؛
به تو بدهکارم
#السلام_علیک_یااباعبدلله
@asheghaneh_talabegi
#همسفرانہ
تــ😍ــو
همیشهـــ👌🏻
به اندازه عاشقـ کردن یک نفـ🙈ـر
مهربانیــ☺️
آدم دست خودش نیستـ🙃
هربار
از اول عاشقت می شود😌💖
@asheghaneh_talabegi 🎀
هيچ وقـــت ازقــول همسرت فکـــر نکن!❌
اين اشتباهی هست که خيلي از زوج ها دچارش ميشن.
مثلا اين مورد: "من هيچ وقت نگفتم با هم بريم سينما، چون فکر ميکردم تو از سينما رفتن خوشت نمياد".
با اينکه همسرت رو خيلي خوب ميشناسي، ولي هميشه نظرش رو بپرس!
و هيچ وقت به جاي اون تصمیم نگیر.
🔴 #همسرانه
💖 @asheghaneh_talabegi 💖
#ھمسفرانھ {♥️😍}
قَلـ✍ـم در دسـتــ✨
و مَـن محـ🙂ـو خیالَـتــ🍃
بـه جا؎ شِـعـ🎼ـر
نـقـ🎨ـاشـی کِشـیدمــ😑...!!
#عشق_تو_مرا_هنــرمند_کــرده💘
@asheghaneh_talabegi 🎀
#هردو_بدانیم
💝 ازدواج پیوندی است كه از درختی به درخت دیگر بزنند،
👈اگر خوب گرفت هر دو " زنده " می شوند؛
و اگر " بد " شد هر دو می میرند...!
#انتخاب_همسر
@asheghaneh_talabegi
مجله هنری طلعت
#عشـق_با_معجـزه_او #قسمت_صـدویازدھم یک ثانیه هم چشمانم را نبستم و تمام شب به رفتار فرهاد فکر
#عشـق_با_معجـزه_او
#قسمت_صـدودوازھم
+محمد، بی زحمت مواظبش باش من شب برمیگردم.
کمی مکث کردم و گفتم:
+تو رو خدا فکر کن دخترته....مواظبش باش نزار بهونه ی منو بگیره.
_کوثر خوبی؟؟
روی تخت نشستم و با بغضی که حالا تهاجم خود را آغاز کرده بود جواب دادم:
+نه اصلا.
و با دست اشک هایم را پنهان کردم، مبدا دل محمد بلرزد!
_چی شده؟؟
+هیچی. می خوام برم سرکار دیگه، تا کسی فکر کنه بچه ی من چون بابا نداره قرار حسرت چیزی رو بخوره...
نفس عمیقی کشیدم و ادامه دادم:
+می خوام برم تا هیچ مردی به فکرش هم خطور نکنه بخواد بشه بابا ی زینب...
_چیشده؟؟
تمام ماجرا را برای محمد گفتم.
_نگران نباش، خودم درستش میکنم.
+نه نه نمیخواد. همین که زینب رو نگه داری کافیه. قرار بود تا سه سالگیش نام ولی دیگه نمیشه....دو سال زودتر باید برم.
_فکر میکنی چون صندلی نشین شدیم نمی تونیم مراقب خواهرمون باشیم؟؟
+من هیچ وقت این طوری فکر نمی کنم، خدافظ.
به بیمارستان رفتم اما دیگر جایی برای من نبود!! تا شب کار هایم را پیگیری کردم و قرار شد تماس بگیرند. خسته بودم اما کنار محمد نشستم و با هم حرف زدیم، بعد از دو سال از سوریه گفت، از امیر. می گفت به فکرم بوده و نگران، می گفت شب آخر می خواسته تماس بگیرد اما نشده....می گفت مرا خیلی دوست داشته....محمد آنقدر گفت که هم من گریه کردم هم خودش؛ سعی داشت مرا آرام کند اما تا نگاهم می کرد خودش هم گریه می کرد. آن شب هم گذشت انا بیشتر از هر شب به فکرت بودم.
نویسنده: #یگانه_کاف
هرگونه کپی برداری بدون اجازه نویسنده #حرام است 🙃
ادامه دارد...
🌱| @asheghaneh_talabegi |🌱