eitaa logo
مجله هنری طلعت
1.1هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
186 ویدیو
9 فایل
بسم‌رب‌العشق♥️ . کمی طنز فقط،نه چپ نه راست 😉
مشاهده در ایتا
دانلود
‌ خدایا مرا ببخش بخاطرِ تمـٰام در‌ هایی که کوبیـدم و خانه تو نبـود..! :) در خونه روبزن🙃✌️ @asheghaneh_talabegi
🌸🍃 دلیلی ندارد وقتی هستید همان لحظه را بدهید!! يا وقتی تمام ذهنتان درگیر گمان می شود فکری راکه به ذهنتان خطور می کند را بیان کنید...! دلیلی ندارد هنگام گفت وگو؛ برخلاف میل باطنی را بالا ببرید، یا احساستان در همان را عنوان کنید...! کنید کنید تا شوید... تا با ذهن خوب کنید ؛ سپس کنید، کنید. "حواستان به '' های درونتان باشد، شما را با خود نبرَد...!!" @asheghaneh_talabegi
-چاے مے نوشیدم -یڪباره دلتنگت شدم -بقض ڪردم و اشڪ در چشمانم حلقہ زد -همہ با تعجب نگاهم ڪردند -لبخند تلخے زدم و ڱفتم -داغ بود:( @asheghaneh_talabegi
دارد عبـــــایی قــهوه ای بر روی دوشش محجوب و ساکت گوشه ی سالن نشسته 😍 دارد کــــــتابی را قرائتــــــ می کــند باز این دلبر روحــــــانی منـــ، چشم بسته!!! 😇 شرم و حیای چشم هایش...سر بزیری ش او يكـــ فرشته،پیش من،روی زمين استــ 👼 روي ســرش عمامه ی مشكی ست، يعنی ذریّهــ‌ی نسل امــــــير المؤمـــــنين است 😍🔫 احساس من از شوق عشقی آسمانی ست جای بــــــرادر!!! چـــهره ای معصوم دارد 😌 هرچنــــد می خندد ولی طبق روایاتــــــ ته چــــــهره ی او حالــــــتی مغموم دارد 😐 من در خیالم پیش او خوشبخت هستم یک زندگیه ساده ی پاکــــــ و صمیـــمی 👫 در یک محله پشتــــــ حوزه خانه داریم یک خـــــانه بامعماری خوبــــــ و قدیمی 😋 دنیای پاک زندگی در حجــــــــــره ها را من چند وقتی می شود که دوست دارم 😉 ليستــــــ خريد خانه را هــــــم در خيالم لاي كتــــــاب المكاسبــــــ ميگــــذارم... 📖 هرکــــــس برای عشق خود دارد دلـــیلی درگیر حوزه قصــــــه ی من گشته اینبار 🙆🏻 یعنی خدا را پیش او حس می کنم خوب یاربـــــ خودتــــــ در هرکجا او را نگه دار 🙏🏻 اي كاشــــ ميشد زندگي همراه سيــــــد از اول اين ماه در جريان بيــــــــــفتد... ☹️ یا لااقل او بيــــــشتر در طول هـــــفته دنــــبال کار دکتــــــر و دنــــدان بيفتد!! 😬 مادر صــــــدایم میزند: برخــــــیز دختر اصلا حواستــــــ نیست انگاری؛کجایی؟ 🤔 می پرسم:آن آقا،همان گوشه،کجا رفت؟! لعنتــــــ به من با این خیالاتــــــ کذایی! 😭🔫 😢 😍❤️ ☹️ @asheghaneh_talabegi
. . °خیلـے ها مـے پرسن:  °"ڪے گفته ° محجبه ها فرشته اند؟! °امیرالمومنینـ ° علـے علیه السلام :🍃 (◄ همانا عفیف و پاکدامنـ فرشته اے ازفرشته هاست😇) 🌙 . @asheghaneh_talabegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️ بهترین جملهٔ هر صبحِ من این است فقط" السلام ای شه مظلوم حسین بن علی(ع) 📝 🍃 @asheghaneh_talabegi 🎀
صبحے☀️ ڪہ بہ یادت نسرایم غزلے شاد😌 آن صبح، چہ صبحے؛ چہ طلوعے ؛چہ بخیرے...؟😊🌹 ســــــــلام صبحتون عاشقانه 🌺🍃 @asheghaneh_talabegi
هر وقت خونه بود ، توی بچه دارے ڪمڪم مے ڪرد|👨‍👧🏡| از شستنِ بچه گرفته تا پهن کردنِ لباس‌هاش رویِ بند .|👖👕|. خلاصه از هیـچ ڪمڪے دریـغ نمےڪرد هیچ‌وقتــ هـم سختگیـرے نمے‌ڪرد ڪه چیزے بخرم یـا نه ... |🙃| البتـه مـن هـم اهـلِ ریختــ و پـاش نبـودم ، عبدالله هـم ایـن رو مـے دونستـ ...|😇☘| .. .. .. .. .. .|♥️🍃|. .. .. 📚منبع: کتاب نیمه پنهان ماه11، صفحات 26 و33 .. @asheghaneh_talabegi
💠رسول خدا صلی الله علیه وآله: 💞نشستن مرد در کنار خانواده اش، نزد خداوند دوست داشتنی تر از اعتکاف در مسجد من است. 📚میزان الحکمه، ج۴، ص۲۷۸ 📛قابل توجه آقایون و خانمایی که سرشون همش تو گوشیه‼️ @asheghaneh_talabegi 🎀
[🌸] ای یار بکش دستم آنجا که تو آنجایی💛 🌿. 🕊. @asheghaneh_talabegi
مجله هنری طلعت
#عشـق_با_معجـزه_او #قسمت_صـدوسیـزدھم دو، سه روزی میشد زینب را بغل نکرده بودم چه برسد نگاهش کن
کم کم زینب سراغ بابایش را می گرفت و می گفت او باید بیاید و هیچ چیز را نه می فهمید نه می شنید. برای اینکه یادش برود کفش هایش را پایش کردم، تا برویم اطراف را بچرخیم. همان طور که آرام ایستاده بود برایش حرف زدم: 《بابا پیش خداس عزیزم. داره ما رو می بینه.》 اما از بچه که نباید انتظار داشت این ها را خوب درک کند و بهانه نگیرد، مخصوصا اگر دختر باشد؛ این حرف ها را میزدم تا برای خودم یادآوری شود. تمام انرژی اش را جمع کرد و در حالی که امیر را با کلمه ی 《بابا》 صدا می زد شروع کرد به دویدن. دنبالش رفتم. نشست، من هم نشستم. به صورتم نگاهی انداخت و با اشاره به نقطه ای زمزمه کرد: 《بابا》 گیج بودم، به تبعیت از زینب به آن نقطه خیره شدم، من نمی دیدمش اما زینب بابایش را دید. اشک هایم فرصت را غنیمت دیدند و باریدند؛ درست مثل باران. زینب چند دقیقه ای نشست و بعد بلند شد، همان طور که با چشمان شبیه به پدرش نگاهم می کرد دستش را به سمتم دراز کرد. بغلش کردم و به سمت جمعیت رفتیم. همه با تعجب و برخی با چشمان نم زده نگاهمان می کردند. لبخندی زدم و نشستم. انگاری که اتفاقی نیافتاده؛ زینب به شیطنت هایش ادامه داد و من برخلاف دلم گفتم و خندیدم. چند ساعتی نشستیم و راه افتادیم. زینب آنقدر بازی کرده بود که شام نخورده خوابید. لباس هایم را عوض کردم و قرآن را روی میز گذاشتم. در اتاق را نیمه باز رها کردم و به اتاق خودم و امیر رفتم. یک دقیقه هم دیر می آمدی به شدت دل تنگت می شدم، اما الان به اندازه ی میلیون ها یک دقیقه دل تنگت هستم اما نمی دانم چرا آرامم؟! مثل همیشه کمی درد و دل کردم و می خواستم بخوابم، اما خوابم نمی برد. نویسنده: هرگونه کپی برداری بدون اجازه نویسنده است 🙃 ادامه دارد.... 🌱| @asheghaneh_talabegi |🌱